«روحانیت، مجاهدین خلق و علل تضاد در دوران مبارزه» در گفتوشنود با عزتالله مطهری (شاهی)
رهبر کبیر انقلاب اسلامی در طول سالهای مبارزات، هیچگاه از گروه موسوم به مجاهدین خلق حمایت نکردند. از منظر شما علت این امر چه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. مرحوم امام خمینی در طول مبارزات، نه خودشان از این گروه حمایت کردند و نه اصلا اجازه میدادند که کمکی به آنها بشود، ولی آقایان: طالقانی، منتظری، هاشمی و... به امام نامه نوشتند و از ایشان خواستند که به آنها کمک کنند، اما امام قبول نمیکردند، مگر در مورد خانوادههای زندانیان سیاسی، که پدر و مادر یا درآمدی نداشتند. در این فقره هم، چون پای عدهای بیپناه در میان بود، موافقت کردند.
علت مخالفت جدی امام خمینی با این گروه چه بود؟
امام خمینی به شهید مطهری اعتماد داشتند. شهید مطهری هم میگفت: اینها اصلا اسلام و روحانیت را قبول ندارند! عملکرد آنها را دیده بود و قبول نداشت و همین را عینا به امام خمینی منتقل کرده بود. حتی موقعی که دو سه نفر از کادر مرکزی مجاهدین را اعدام کردند، امام هیچ واکنشی نشان ندادند! در سال 1352 هم، دوسه نفر از اعضای اصلی مجاهدین در خارج از کشور، اجازه ملاقات خواستند، اما امام به آنها اجازه ملاقات ندادند. علتش هم این بود که اینها صادق نبودند! اعتقاداتشان چیز دیگری بود و عملکردشان چیز دیگری! بین خودشان هم همیشه میگفتند: تضاد اصلی ما با روحانیون است! حتی بعدها هم که پس از تلاش فراوان، دو نفر از آنان با امام خمینی ملاقات کردند، هرگز نتوانستند نظر ایشان را جلب کنند.
ظاهرا حتی کتاب شناخت سازمان هم، سه مدل بود! اینطور نیست؟
بله؛ به قول خودشان، برای سه قشر! قشر اول دانشجوها و روشنفکرها بودند که به تعبیر آنها: علمی کار میکنند و میشود خیلی از حرفهایی را که در سطح جامعه نمیشود مطرح کرد، به آنها گفت! این قشر بیشتر دانشجو بودند و غیردانشجو، خیلی کم در بین آنها بود. مجاهدین میگفتند: ما میتوانیم دیدگاههای واقعیمان را به اینها بگوییم و میفهمند! قشر دوم: شامل بورژوا و خردهبورژوا بود که شامل: سرمایهدارها، بازاریها و روحانیتِ وابسته به آنها بود. قشر سوم به قول آنها، طبقه پرولتاریا بود که سواد درست و حسابی نداشتند و معتقد بودند نباید خیلی وقت صرفشان کرد! فقط کافی است اینها سمپات سازمان باشند که اگر یک وقتی سازمان خواست در جایی بمب بگذارد و یا اعتصاب و تظاهراتی راه بیندازد، از اینها استفاده کند! سازمان از این قشر، فقط هواداری محض میخواست و کاری به تفکراتشان نداشت! در واقع آنها را داخل آدم نمیدانست!
پس در واقع سازمان با قشر دوم مشکل داشت؟
بله؛ میگفتند: این قشر دوم تا یک جایی همراهی میکند، ولی وقتی عرصه تنگ میشود، جا میزند و یا مخالفت میکند! باورشان این بود که اینها، خیلی راحت میتوانند روبهروی سازمان بایستند؛ بنابراین باید تضاد با آنها را تا حد ممکن پنهان کرد! ظاهرا آرزو میکردند که قدرت را بهدست بگیرند و بعد اموال سرمایهدارها را مصادره کنند و به طبقه پرولتاریا بدهند! توصیه میکردند: حتیالامکان نباید با قشر دوم درگیر شد، مگر اینکه با استراتژی سازمان مخالفت کنند.
از منظر شما هم، آنها واقعا اعتقادی به روحانیت نداشتند؟
ابدا! نه به روحانیت، نه به مرجعیت و تقلید و نه فرایضی مانند خمس و...! برای هرکدام هم توجیهی داشتند؛ مثلا در مورد امام زمان(عج) میگفتند: مگر شدنی است که آدمی 1400 سال زنده باشد و اصلا معلوم نباشد کجاست؟ چه میکند؟ زن و بچه دارد یا نه؟... اما این حرفها را علنی نمیزدند!
چه شد که بالاخره امام خمینی در نجف، به نمایندگان آنها اجازه ملاقات دادند؟
با اصرار برخی اطرافیان از جمله آقای دعایی! حتی شنیدم که آقای دعایی، پیش امام گریه کرده بود که اجازه بدهند اینها بیایند و حرفهایشان را بزنند! آنها رفتند و حدود یکماه، همه حرفهایشان را زدند. امام خمینی هم هیچ جوابی به آن حرفها ندادند! باز اطرافیان فشار آوردند تا امام نظرشان را بگویند. ایشان نهایتا اعلام کردند: مبانی اینها ربطی به اسلام ندارد و مارکسیستی است. از این موقع بود که مخالفت سازمان با امام خمینی، شکل حادتر و شدیدتری پیدا کرد. البته این در حیطه اعضای اصلی قابل درک بود و نه سمپاتها و جامعه.
این اتفاق مربوط به چه سالی است؟
سال 1352. تا آن موقع مجاهدین سعی میکردند هرطور که شده، با روحانیت کنار بیایند، ولی متوجه شدند که نمیشود با آنها کنار آمد! اوایل انقلاب هم نشریه «مجاهد»، گاهی عکس امام خمینی را چاپ میکرد، اما هیچ توضیحی نمیداد! دائما هم تلاش میکردند از امام تأیید بگیرند و البته امام خمینی تأیید نمیکردند و ملاقات هم نمیدادند. بالاخره با فشار و اصرار همان آقایانی که اشاره کردم، در دورهای که امام در قم بودند، به موسی خیابانی و رجوی و چند نفر دیگرشان، وقت ملاقات دادند، اما باز آنها را تأیید نکردند و اجازه بهرهبرداری از این ملاقات را هم ندادند. نهایتا هم در دورهای هم که تقابل آنها با نظام جدی شد و در عین حال وقت ملاقات هم میخواستند، به آنها جواب دادند: «شما هم مثل مردم اسلحههایتان را تحویل بدهید و به صفوف مردم بپیوندید، در این صورت لازم نیست شما به دیدن من بیایید، من خودم به دیدن شما میآیم!» البته آنها قصد نداشتند اسلحههایشان را تحویل بدهند؛ چون خودشان را حاکمان واقعی مردم میدانستند!
و بالاخره هم نبرد مسلحانه را علیه نظام شکل دادند؟
بله؛ در خرداد سال 1360، سازمان به این نتیجه رسید که چارهای جز مبارزه مسلحانه با جمهوری اسلامی، برایش باقی نمانده است و با حضور میلشیا و ترتیب تظاهرات مسلحانه در خیابانها، رسما تقابل خود را با نظام نوپای جمهوری اسلامی آغاز کرد.
پیش از آن، گروه فرقان هم ترورها را شروع کرده بود. آیا میان این دو ارتباطی وجود داشت؟
به نظر من سرنخ گروه فرقان هم، دست همینها بود و به نوعی، شاخه نظامی مجاهدین بودند. من خودم چندبار مسعود رجوی و موسی خیابانی را دیدم که در دفتر مرکزی کمیته انقلاب اسلامی، پیش آقای مهدوی کنی آمدند و گفتند: اگر به ما میدان ندهید، فرقانیها همه شما را میکشند! از آنها چماق درست کرده بودند.
قدری به عقبتر برگردیم. ماجرای فتوای علما در زندان، علیه مجاهدین مارکسیستشده چه بود و چه پیامدهایی داشت؟
روحانیت مبارز تا قضیه تغییر ایدئولوژیک، از سازمان حمایتهای مالی زیادی کرده بودند. ساواکیها بهانه دستشان بود و میگفتند: پولهای امام زمان(عج) را دادید به اینها و نتیجهاش این شد! به اسم دین به آنها کمک کردید و آنها، اعمال منافی عفت میکردند! علاوه بر این، مردمی هم که با ارجاعات روحانیت، فرزندانشان به این گروه پیوسته بودند، نسبت به آقایان معترض شده بودند! به نظرم مجموع این قضایا، روحانیت را به نقطه صدور فتوا کشاند. مجاهدین هم از خدا میخواستند؛ چون بهانه دستشان میافتاد که بگویند: اینها با ساواک همکاری میکنند! من در آن شرایط، خیلی صدور فتوا را به صلاح نمیدانستم؛ چون معتقد بودم که ساواک سوءاستفاده خواهد کرد، هر چند که اعتقاد داشتم که باید از سازمان فاصله گرفت.
نظر خودِ آقایان علما را میدانستید؟
آنها به ساواک گفته بودند: ما از مسلمانهایشان حمایت کردیم، عدهای از آنها بچهمسلمان بودند و الان هم هستند، همهشان که مارکسیست نیستند! خاطرم هست یکشب، مرا به اتاق رسولیِ بازجو بردند که با آقای ربانی شیرازی رودررو کنند. رسولی ما را روبهروی هم نشاند و بعد هم خودش رفت! مطمئن بودم که در آنجا، دوربین مداربسته یا ضبطصوت کار گذاشتهاند که بفهمند ما چه میخواهیم بگوییم! من سعی کردم حرف ساواک را بزنم تا شنودکنندگان، به در بسته بخورند! با لحن تندی گفتم: «خودتان از اینها حمایت کردید و به آنها پول دادید، به جهنم که کمونیست شدهاند، خدا و پیغمبر که کمونیست نشدهاند، بروید یک گروه دیگر درست کنید و خودتان خط بدهید...»
بههرحال، فتوا هم به دلیل همین فشارها صادر شد که: این شما بودید که با تأییدهایتان و کمکهای مالیتان، به اینها بال و پر دادید و آقایان روحانی هم، تصمیم گرفتند تا با دادن فتوا، بهاصطلاح خرجشان را سوا کردند و به آنها گفتند: شما نجس هستید! تا آن موقع همه سر یک سفره مینشستیم، ولی از آن به بعد، همه چیز جدا شد! سردمدار قضیه هم، اعضای مؤتلفه مثل: آقای عسگراولادی و آقای بادامچیان و امثالهم بودند. آقایانی که فتوا دادند، گفتند: واجب است که از کمونیستها جدا بشوید و سفرههایتان را هم جدا کنید؛ چون آنها نجس هستند! ماجرا این بود.