«نظری تاریخی بر بنیادهای مردمسالاری دینی» در گفتوشنود با حجتالاسلام والمسلمین دکتر عبدالحسین خسروپناه
در ابتدای این گفتوشنود، تعریف مختصری از دموکراسی یا مردمسالاری بیان کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم. دموکراسی یک واژه لاتین و به معنی حکومت مردم است. برخی هم آن را حکومت مردم بر مردم ترجمه کردهاند، اما انواع و مصادیق این حکومت در جهان، نشان میدهد که این مفهوم آنقدرها هم که به نظر میرسد، واضح نیست! بد نیست به این نکته اشاره کنم که بین مفاهیمی که در علوم طبیعی از آنها استفاده میشود، با مفاهیم علوم انسانی تفاوت جدی وجود دارد. در علوم طبیعی کافی است که انسان اجزای پدیدهای را بشناسد تا به کارکرد آن پدیده و شیوه استفاده از آن، پی ببرد. حتی شاید شناخت پدیده هم، اهمیت زیادی نداشته باشد. کما اینکه بسیاری از افراد، از دستاوردهای تکنولوژی استفاده میکنند، درحالیکه از ماهیت و اجزای آن، کوچکترین اطلاعی ندارند. اما در مورد مباحثی که در علوم انسانی مطرح هستند، از جمله تعابیری چون: آزادی، دموکراسی، جامعه مدنی، استبداد و...، به نظر میرسد که به اندازه تعداد افراد، معنا و مفهوم وجود دارد و لذا تا زمانی که معنی این واژهها و اصطلاحات با دقت مشخص نشوند، نمیشود حقیقتی را از جامعه سلب یا در جامعه ایجاد کرد.
با تعریفی که ارائه دادید، پس طبیعی است که افرادی دم از آزادی و دموکراسی بزنند، اما خودشان رفتار مستبدانه داشته باشند؟
همینطور است. اینها به جای «مردمسالار»، «مردم را سالار» هستند! علتش همین است که معنای این واژهها و اصطلاحات، کاملا روشن نیست. به قول یکی از فلاسفه سیاسی غرب، «در نتیجه بیبندوباری لفظی، آشفتگی فکری و حتی اندکی فریبکاری عمومی، اصطلاح دموکراسی تا حد زیادی، معنای خود را از دست داده. این اصطلاح در جهان سیاست، تقریبا به هر چیزی اطلاق میشود و دیگر تقریبا هیچ معنای خاصی را به ذهن متبادر نمیسازد!».
با توجه به تعاریف متعددی که از دموکراسی ارائه شده و هنوز معنی صریح و روشنی از خود این واژه وجود ندارد، ما چگونه میتوانیم از دموکراسی اسلامی یا مردمسالاری دینی حرف بزنیم؟
پرسش خوبی است. به همین دلیل من سعی میکنم با تعریف اقسام دموکراسی، ماهیت آن را روشن کنم. بنده میخواهم با بیان برخی از مصادیق دموکراسی، نشان بدهم که این واژه تا چه حد، گرفتار ابهام مفهومی است. عدهای دموکراسی را به مستقیم و غیرمستقیم تقسیم کردهاند. در دموکراسی مستقیم گفتهاند: اگر مردم به طور مستقیم در عناصر چهارگانه دولت یعنی حاکمیت، حکومت، سرزمین و جمعیت نقش فعال داشته باشند، این دموکراسی مستقیم است. برخی معتقدند که این مدل در یونان باستان وجود داشته، درحالیکه من چنین اعتقادی ندارم. در یونان باستان، زنان، بردگان، غیریونانیها و گروههای مخالف، حق رأی دادن نداشتند و فقط بخش کوچکی از جامعه، حق داشت با حضور در میادین، برای انتخاب حاکم و وضع قوانین، مشارکت مستقیم داشته باشد. نوع دیگر دموکراسی، دموکراسی غیرمستقیم و به تعبیری دموکراسی نمایندگان است؛ یعنی مردم نمایندگانی را انتخاب میکنند که به جای آنها تصمیم بگیرند. تقسیمبندی دیگر، براساس مبانی و پیشفرضهای دموکراسی صورت گرفته که شامل دموکراسی لیبرال و دموکراسی مارکسیستی ـ سوسیالیستی است. در این مقوله شاید بشود از دموکراسی اسلامی هم حرف زد که من ترجیح میدهم از اصطلاح مردمسالاری اسلامی استفاده کنم. هریک از این دموکراسیها، معنای خاص خود را دارند و البته لیبرالیسم و سوسیالیسم، کاملا با یکدیگر اختلاف دارند و جمع نمیشوند.
تقسیمبندیهای دیگری از جمله دموکراسی نخبهگرایی، دموکراسی مشارکتی و... هم داریم که بحث مفصلی است. بنابراین دموکراسی از لحاظ دیدگاههای فلسفی و مبانی جامعهشناسی، انواع و اقسام مختلفی پیدا میکند.
از منظر شما، چه نسبتی بین دموکراسی و ایدئولوژی وجود دارد؟
دموکراسیهای رایج امروز در دنیا، با ایدئولوژی عجین شدهاند. امروزه در فرهنگ سیاسی غرب، از دموکراسی هم به عنوان یک روش و هم به عنوان یک ایدئولوژی و مکتب نام برده میشود. نمونه بارز عجین بودن دموکراسی و ایدئولوژی، «دموکراسی لیبرالی» است.
با توجه به ابهامات بیشماری که در تعریف دموکراسی وجود دارد، ما در تعریف مردمسالاری مورد نظر خود، باید به چه نکاتی توجه کنیم؟
ما باید تلاش کنیم که تعریف خودمان از مردمسالاری را با دقت و وضوح بالا توضیح بدهیم و بعد ببینیم که آیا این تعریف، با اسلامیت سازگار هست یا نه؟
اگر دموکراسی را ایدئولوژی تلقی کنیم، نه تنها با دین به مفهوم عام، بلکه با اسلام به طور خاص وجوه تمایز زیادی دارد. بنابراین مشروعیت حکومت مبتنی بر مردمسالاری دینی چه توجیهی دارد؟
این بحث را از دو جنبه باید مدنظر قرار داد. یکی رویکرد فلسفی و نظری است؛ بدین معنا که اساسا باید ببینیم دموکراسی در غرب، چه توجیه عقلانیای داشته و مبنای عقلانی ما برای مردمسالاری دینی چیست؟ وجه دیگر، بحث جامعهشناختی قضیه است؛ یعنی باید وضع موجود ایران را به صورت جامعهشناختی بررسی کنیم و ببینیم امروزه احزاب و تشکلهای سیاسی کشور ــ که همه دم از مردمسالاری دینی میزنند ــ واقعا چقدر اراده مردم را جدی گرفتهاند؟ این بحث کاملا جدی است که زمامداران ما امروز، حقیقتا تا چه میزان نسبت به رأی و اراده و عزم مردم عنایت دارند.
ذکر این نکته را لازم میدانم که هیچ فلسفه سیاسیای در دنیا وجود ندارد که در سه مبنای معرفتشناختی، انسانشناختی و دینشناختی، حرفی نداشته باشد. در بحث روانشناختی، مکاتب فلسفه سیاسی باید بتوانند به این پرسش پاسخ بدهند که آیا عقل بشر توان درک مصالح خود را دارد؟ آیا بشر میتواند مصالح و مفاسد خود را درک کند؟ آیا میشود به متد عقل بشر اعتماد کرد؟ آیا دستاورد عقل بشر، قابل اعتماد و دارای حجیت منطقی است؟ تمام مکاتب دموکراسی کنونی غربی، به این سؤال معرفتشناختی، پاسخ منفی میدهند و میگویند: انسان قادر نیست با عقل و استدلال، به نتایج قطعی منطقی دست پیدا کند و به همین دلیل هم، اکثر آدمها نسبیگرا هستند؛ یعنی برای سنجش معرفت، معیاری ندارند! همین هم موجب شده که در دموکراسی لیبرال، قائل به پلورالیسم یا کثرتگرایی سیاسی هستند. بر این اساس، کشف حقیقت ممکن نیست و حکایت ما در برابر حقیقت، حکایت مواجهه ما با فیل در تاریکی قصه مثنوی است که هر کسی، توصیف خود را از فیل دارد! به این ترتیب، حقیقت و شناخت، امری نسبی است و هر کسی شناخت خودش را دارد. بنابراین پلورالیسم سیاسی در غرب زاییده نسبیگرایی معرفتشناختی است که معیار شناخت را قبول ندارد.
در بحث انسانشناختی، غربیها به اومانیسم ــ که من آن را «انسان خدایی» ترجمه میکنم ــ گرایش دارند. کسانی اومانیسم را «انسانمحوری» ترجمه میکنند و این توجیه را دارند که در اومانیسم، انسان ارزش و بها دارد. خب اسلام هم برای انسان، حتی تا حد خلیفهاللهی ارزش قائل شده، پس لابد ما هم میتوانیم اومانیسم اسلامی هم داشته باشیم! درحالیکه منظور غرب از اومانیسم، قرار دادن انسان به جای خدا و همان «انسان خدایی» است. در تعریف غربی اومانیسم، ابتدا این سؤال مطرح میشود که آیا اساسا پرستش خدا، برای انسان فایدهای دارد یا نه؟ اگر دارد از او اطاعت میکنیم و اگر ندارد، نمیکنیم! به این ترتیب اکثر اومانیستها به این نتیجه رسیدند که نیازی به خدا نیست و کلا خدا را کنار گذاشتند! بعضی از اومانیستها هم میگویند: خدا برای حل بعضی از مشکلات، از جمله احساس تنهایی بهکار میآید، بنابراین به کلی خدا را کنار نمیگذارند.
علاوه بر خاستگاه عقلی دموکراسی، باید به خاستگاه عملی آن هم اشاره کرد. بسیاری گفتهاند که هدف از دموکراسی، ایجاد عدالت و رفاه عمومی و امنیت برای انسانهاست. برخی معتقدند که هرچند دموکراسی اشکالات متعددی دارد، ولی برای دستیابی به این اهداف، رضایت و مقبولیت عامه شرط است.
شخصیتهای شاخصی که با دموکراسی مخالف بودند، چه کسانی هستند؟
نمونهاش سقراط است که بهشدت با مدل حکومت دموکراسی یونان، مخالف بود و اینگونه استدلال میکرد: اگر شما سوار یک کشتی شدید و کشتی دچار طوفان شد، آیا عقلانی است که بروید و از تکتک مسافران بپرسید رأی و نظر شما چیست یا به صاحبصلاحیتترین فرد، یعنی ناخدا مراجعه میکنید و از او میخواهید به فکر کشتی باشد؟ براساس این استدلال سقراط، اساسا حکومت دموکراسی عقلانی نیست. افلاطون هم همین نظر را دارد و میگوید: اگر کسی بیمار شد، فامیل را جمع میکنند و از تکتک آنها میپرسند چگونه باید بیمار را معالجه کرد؟ یا پزشک متخصص و حاذق را میآورند؟ این دو میپرسند که آیا اداره مملکت، کماهمیتتر از هدایت یک کشتی یا معالجه یک بیمار است؟ اگر در این دو مورد، رأی آدم متخصص و غیرمتخصص یکسان نیست، چگونه میتوان در تعیین سرنوشت یک مملکت، رأی عامی و عالم را یکی پنداشت؟ این در واقع ظلمی است که به صورت علیالسویه، تقسیم شده است! از نظر سقراط و افلاطون، جامعه را باید حکیمان و نخبگان صالح و سالم اداره کنند. پوپر هم این اشکالات را به دموکراسی وارد میداند. به اعتقاد بنده، جمع بین آرای مردم و متخصصان، جز در مردمسالاری اسلامی ممکن نیست؛ به این معنا که هر دو در ساحتی و محدودهای، در اداره جامعه نقش مهمی دارند و در واقع این مدیریت، میان آنان تقسیم شده است.