جلوههایی از سیره فردی و اجتماعی زندهیاد آیتالله محیالدین حائری شیرازی در آیینه روایت فرزند
وقتی به دست و پایم، غل و زنجیر زدند و در سلول رهایم کردند...
آنچه پیش روی دارید، شمهای از خاطرات آقای محمدعلی حائری شیرازی از پدرش زندهیاد آیتالله محیالدین (محمدصادق) حائری شیرازی است که به مناسبت سالروز ارتحال آن بزرگ، به شما تقدیم میشود. این خاطرات از آن روی در خور توجه است که سبک زندگی آن عالم پرتلاش، بهویژه در واپسین فصل از حیاتش را به نیکی مینمایاند.
فکر نکن آدم خوبی هستی!
از اوایل جوانی در دفتر پدر، مسئولیت خانه نیازمندان را با نظر ایشان به عهده گرفتم. البته تا مدتها بدون حقوق و مستمری مشخصی. (بعدها که مزدوج شدم، چند ماهی که شیراز بودم، یکسوم سایرین حقوق میگرفتم تا زمان هجرتم به قم و پس از آن ایام سربازی، که دیگر پدر در مسند نبود) فیالواقع نماینده حضرت ایشان برای سر و سامان دادن به وضع مستمندانی بودم که مراجعهکننده به دفتر بودند. اوایل که به همین مقدار بسنده شده بود، کار سنگین نبود. بعدها که به همراهشان برای توزیع نفت به محلات فاقد گازکشی میرفتیم، یا برای سرکشی جمعآوری کارتونخوابها در زمستان همراهشان بودم، کار عمومیت بیشتری پیدا کرد و سنگینتر شده بود. خوب دهان به دهان هم گشته بود که در فلان قسمت گوشتی، برنجی چیزی توزیع میشود... و جمعیت زیادی را هر هفته بعد از ظهرها، به دفتر میکشاند. در یکی از روزها، قریب به سیصد و چندنفری را دیده بودم و بینشان چیزی توزیع کرده بودم. وقت عزیمت به خانه، خیلی خسته بودم و نای راه رفتن نداشتم! در ورودی خانه، پدر را دیدم. گفتند: چرا گرفتهای؟ گفتم از خستگی است و توضیح دادم. آرام گفتند: بنشین تا نصیحتت کنم. کنارم نشستند. گفتند: الان که چند ساعت مشغول کمکرسانی به مردم بودی، احساس میکنی انسان خوبی هستی؟! سکوت کردم بعد ادامه دادند: هر وقت این حس و حال سراغت آمد، به سجده برو و استغفار کن! خدا از این حس و حال خیلی بدش میآید که کسی فکر کند من کاری بیش از سایرین برای خدا کردهام! این مقدمه طلبکاری از خداست و طلبکاری، مقدمه تکبّر و تکبّر مقدمه پردهدری و قضاوت کردنِ سایرین است... . بعد با دستی که داشتند به ریش میکشیدند، انتهای ریش را گرفتند و چشمان خود را بستند و گفتند: بعضی وقتها، آدم باید غبطه حال برخی گناهکاران بخورد، حال پشیمانی، حال بدهکاری، حالی که: بد کردم، خطا کردم، از چشم خدا افتادم، چقدر این حال خریدنی است... از اوج حس و حال عرفانی پدر، بغض در گلویم نشسته بود. آن شب حال خوبی داشتند. گفتند: نماز خواندهای؟ گفتم: نه هنوز. گفتند: بخوان. وضو گرفتم، نماز را شروع کردم، دیدم آرام آرام پشت سرم ایستاده و به منِ بیستساله اقتدا کرده! بغضِ در گلو نشستهام، شکست!
حقالناس
شاید اواخر دوره راهنمایی بودم. همراه با پدر، به مجلس ختمی رفته بودیم. اصلا یادم نیست مجلس که بود، اما مسجد را بیاد دارم. پدر به دلیل ثقل سامعهای که داشتند، خیلی توجهی به مطالب سخنران نمیکردند. معمولا یک جزء قرآن را بر میداشتند و با صدای بیجوهری میخواندند، تا تمام شود. در حالی سر به زیر داشتند، جزءخوانی میکردند. پَک پذیرایی را جلویشان گرفتند، عکسالعملی نشان ندادند. به من رسید، دستم را دراز کردم، آستین من را به صورتی که جلب توجه نکند، در نیمه راه گرفتند! دستم را برگرداندم. خیلی به من برخورد! سکوت کردم و با ترشرویی، در ماشین و جلوی راننده، به پدر گفتم: شما امام جمعهاید، ریشسفیدید، روحانی هستید، شأنی دارید، هر چه هستید، برای خودتان هستید، چه ارتباطی به من دارد؟ شما صلاح نمیدانید پذیرایی را بردارید، برندارید، من بچهام، شأنی ندارم! پدر تبسمی کرد و گفت: من هم میدانم شأنی نداری باباجان، من برای شأنش نگفتم، مگر من میخواهم پسرم را ریاکار بار بیارم؟ باباجان من میخوام مال شبههناک نخوری؟! متعجب گفتم: شبههناک؟ ادامه دادند: «این قبیل پذیراییها، نوعا از مال متوفی تهیه میشود. متوفی که مالی ندارد، هر چه هست، به ورثه تعلق دارد. حالا اگر یکی از ورثه، فقط اعتقادی قلبا به این مصرف نداشته باشد، ولو مخالفتش را هم ابراز هم نکند، باز صحیح نیست مصرف شود. باید نسبت به حقالناس، مال شبههناک، حساس باشیم، مبادا چیزی که میخوریم، به اندازه ارزنی طیب نباشد...». بعد به راننده گفتند: جلو یک فروشگاه بایست! خودشان از ماشین پیاده شدند. به قدر یک کیسه، پر از تنقلات و ساندیس و... برداشتند. خودشان باز کردند و با محبت و اصرار به من خوراندند!
تو مرا مرید خود کردی!
عید نوروز سال 1386 بود. محمدعلی کشاورز، بازیگر پیشکسوت و نامآشنای سینمای ایران، به شیراز آمده بود. از طریق فرزند خواهرش ــ که ساکن شیراز بود ــ با ایشان آشنایی پیدا کرده بودم. به حدی که به اسم کوچک، صدایم میکرد و هرازگاهی، احوالی میگرفت. این بار تماس گرفت و گفت: «در این سفر که در شیرازم، میخواهم ولو کوتاه، پدرتان را زیارت کنم. ایشان را در ایام کریسمس در شبکه یک، در کلیسا دیده بودم و این حرکت را خیلی پسندیدم»... با پدر مطرح کردم. استقبال کردند. بنا شد بعد از ظهر در یکی از پروژههای اطراف شیراز، همدیگر را ببینند. دیدار در غایت صمیمت گذشت. پدر میوه را پوست میگرفت و به میهمان خویش میداد. کشاورز خاطرات شیرین بازیگریاش را میگفت؛ مثلا نقل میکرد: در صحنهای از فیلم پدرسالار، چون با تهیهکننده اختلافی داشته، در صحنهای که بنا به این همه خسارت نبوده، از لج تهیهکننده، از روی تمام ظروف در سفره رد میشود و آنها را میشکند! یا در هزاردستان، در صحنهای که باید با گیوه به دهان مشایخی میزد، آنچنان محکم زد که دندان جلویش لق میشود و او، چند روزی با وی قهر میکند! یا در صحنهای دیگر، ده دست کلهپاچه میخورد، تا صحنه همان جور که علی حاتمی میخواست، دربیاید!...در خلال نقل خاطرات، کشاورز سؤالی از پدر پرسید: مدتی است خواب به چشمم نمیآید، هر چه تلاش میکنم در شبانهروز، یکی دو ساعت بیشتر بخوابم، نمیبرد! پدر گفتند: از اضطراب است! حال دانشآموزی را دارید که فردا امتحان دارد، اما درس نخوانده و ترس معلم را دارد، اما از این ترس، باید به خود او پناه ببرد تا آرام شود، هیچ کس جز او، نمیتواند این اضطراب را درمان کند... بعد از بیان خاطرات، پدر پیشنهاد کرد که در همین نزدیک، کارخانهای هست که کارگرانش مشغول کارند، برویم سری به آنها بزنیم، شما را ببینند خوشحال میشوند و قوت قلبی برای ایشان است! به سمت کارخانه رفتیم. نزدیک کارخانه، آقای کشاورز با حجب و حیای خاصی و سر پایین، رو به ابوی کردند و گفتند: این کارگرها وقتی مرا ببینند، چون ایام نوروز است، توقع عیدی دارند و من هم چیزی همراه ندارم. پدر لبخند شیرینی زدند و بعد، یک دسته اسکناس صد تومانی خشک، به آقای کشاورز دادند. گفتند: این هم تحویل شما! وارد کارخانه که شدیم، کارگران ــ که محمدعلی کشاورز را شناخته بودند ــ همه گردش حلقه زدند. کشاورز، هم به یادگار و هم به عنوان عیدی، اسکناسهای صد تومانی را امضا میکرد به ایشان میداد. شور و شعف خاصی، بین کارگرها حاکم شد. پدر هم به دقت، برخورد پدرانه کشاورز با کارگران را زیر نظر گرفته بود که چگونه به ایشان محبت میکند. در وقت برگشت در ماشین، آقای کشاورز که حدود یکسوم اسکناسها را اضافه آورده بود، آنها را دو دستی به ابوی بازگرداند. ابوی اسکناسها را گرفت و در جیب پیراهن کشاورز فرو کرد! بعد گفت: حضور شما بین کارگرها، خیلی تأثیرگذار بود... بعد بیمقدمه دست کشاورز را بوسید..!! یکه خوردم! صحنه به حدی عجیب بود که تمام موی تنم سیخ شد و وجودم مور مور شد! (البته در ماشین، به غیر از من، کسی نبود) کشاورز که منقلب شده بود، دو دستی دست پدر را گرفت و با اصرار در برابر تقلای پدر، که داشت دستش را میکشید، دست ایشان را بوسید و گفت: تو مرا تا پایان عمر، مرید خودت کردی و خدا میداند که تا کنون، مرید روحانیجماعت نشده بودم!... محمدعلی کشاورز تا سالها بعد ــ که هنوز هوش و حواسی برایش باقی مانده بود ــ با من تماس میگرفت و میگفت: به پدر بگو یکی از مَرَده (جمع مرید به فتح میم و را) سلام میرساند.
بر ستیغ زهد و سادهزیستی
غذای مورد علاقه پدر، تلیت روغن زیتون و سرکه، با نان خشک بود. آن را هم، مستند به روایتی از امام سجاد(ع) میکردند که زمانی که ولیمه داشتند، به همه آب گوشت دادند و چون غذا برایشان آوردند، فرمودند: ایتینی بترید المعروف و بعد برایشان مقداری روغن زیتون و سرکه آورده بودند و ایشان به نسبت خاصی، آن را تبدیل به تلیت کرده بودند. زیاد به خوردن نان خشک علاقه داشتند. این اواخر بعضا، خود در صف میرفت، نان میخرید و مثل لباس که روی بند پهن میکنند، نانها را روی بند رختی پهن میکردند تا خشک شود. اگر زمستان و یا نان، سنگک بود، آن را روی بخاری خشک میکردند. بعد میگفتند: نانها مثل بیسکوئیت ترد و خوشمزه شده، بیا امتحان کن. اولینبار که ساندویچ خوردند، در قم بود! وقتی دیدند یک ساندویچ فلافل پانصد تومان است، ده تا خریدند! به خانه آمدند. دو سه نفری بیشتر نبودیم. طبعا چند تایی اضافه آمد. برای جلوگیری از اسراف، خودشان هم برداشتند و خوردند. وقتی فهمیدند فلافل، چیزی جز نخود چرخشده و سرخشده نیست، بیشتر پسندیدند. چند باری هم تلاش کردند خودشان آن را درست کنند. ندیدم چیزی برای خودشان بخرند. حتی کفش و لباس! بعضی وقتها، یک کفش را یک دهه استفاده میکردند و تا امکان مصرف داشت، آن را کنار نمیگذاردند. قبا و عبایی که داشتند هم، همین طور بود. آخرین بار، اوایل سال 1380 بود که مسئول دفتری که به ظاهرشان خیلی اهمیت میداد، سه دست عبا و قبا، برایشان سفارش داده بود. تا پایان حیات، همانها را استفاده کردند. از مصرف هر چیز یکبار مصرف هم، امتناع میکردند؛ به دلیل آنکه استفاده از کالایی را که فقط قابلیت یکبار مصرف را داشته باشد اسراف میدانستند. بعدها، احترازهای بهداشتی از عدم مصرف غذای گرم در این ظروف، مزید بر علت شد. در جلوگیری از اسراف در مصرف برق، بسیار حساس بودند. همین اواخر و روی تخت بیمارستان، بهیکباره بیدار شدند و مرا صدا کردند. کلامشان خیلی مفهوم نبود! آنقدر تقلا کردند تا با زحمت، به من حالی کنند که چراغ دستشویی، بیجهت روشن است!
خریدن کالاهای بیخریدار!
یکی از کارهای مورد علاقه پدر خرید بود، منتها خرید چیزهایی که دیگر خریدار نداشت، آن هم تمام بار، در حد پولی که در آن لحظه همراه داشتند! فرقی نمیکرد که میوه پلاسیده در حال خراب شدن باشد یا کفشهای تولیدی که فروش نرفتهاند. همه را یکجا میخریدند! به گونهای که بعضی وقتها معترض میشدم: این اسراف است، این حجم مال بیطالب چرا؟! یک بار در سفری که در تبریز همراهشان بودیم، در بازدید از یک تولیدی کفش، وقتی صاحب تولیدی اظهار کرد که در حال ورشکستگی است، گفتند: الان چند جفت آماده در مغازه داری؟ به نظرم، بیست یا سی جفت داشت. همه را خریدند! کفشهایی نوکتیز، با پاشنههای بلند، که اصلا پا در آن راحت نبود! به هر که میشناختند، هدیه دادند. یک جفت هم به من دادند. یکبار که استفاده کردم، پشت پایم زخم شد و دیگر استفاده نکردم. خودشان هم، یک سالی از آن استفاده کردند. وقتی دیدم پشت پایشان تاول زده ولی چیزی نمیگویند، با ترفندی که مجال بیان آن نیست، از دستشان خلاص شدیم، بماند!
الغرض، یک بار که چندین صندوق انارِ بهظاهر خشکیده خریده بودند، وقتی با اعتراض من روبهرو شدند، خیلی گذرا و لطیف، برایم ماجرا را توضیح دادند. گفتند: «مال، رزق و روزی است که از جانب خداوند متعال، به انسان عطا میشود. غایت رزق هم آن است که تو کسی را خوشحال کنی و به شکرگزاری ترغیب کنی. کیفیت و کمیّت این شکرگزاری هم، در برکت آن بسیار تأثیرگذار است...». بعد همین طور که انارها را دانه میکردند، ادامه دادند: «من میوهای را از میوهفروش میخرم که او دیگر امیدی به فروش آنها ندارد، پس میوهفروش خوشحال و شکرگزار میشود. میوهخودش مخلوق خداست، درک میکند که کمالش خورده شدن است نه دور ریخته شدن. خود میوه که به سمت کمالش میرود، شکرگزار است. من در خانه میوهها را پوست میکنم، یا تبدیل به ترشی و مربا میکنم، یا خشکشدهاش را میگیرم، دانه میکنم و با دست خودم، به دهانتان میگذارم. شما بچهها از این محبت من خوشحال میشوید، خود من هم، از اینکه چند مخلوق خدا را خوشحال کردم، خوشحال و شاکر میشوم، خدا هم از اینکه با یک رزق، چندین مخلوقش را روزی داده و خوشحال کرده، راضی خشنود میشود...». همین طور که مشغول صحبت بودند، یک انار با ظاهری زشت را شکستند. عجیب دانههایش درشت و سرخِ مایل به تیره بود. به اصرار یک قاشق به من دادند. خوردم، ملس و پرآب بود، با هسته ریزِ شکننده! گفتند: «خدا بعضی میوههای به غایت خوشمزه را با ظاهری زشت، مخصوص فقرا جاسازی میکند تا از دست اغنیا در امان باشند».
آغازین روزهای دشوارِ اقامت پدر در قم!
در روزهای اولی که سپاه قم، تازه حفاظت پدر را پذیرفته بود، برای ایشان ایام غریبی بود! چرا که آنها از طرفی با خلقیات پدر آشنا نبودند و پدر هم، آن صمیمیت و انسی که با محافظین شیرازی داشت، با آنها نداشت! متأسفانه ما بچهها، هم به دلیل بیماری مادر و هم مشغلههای گوناگون، قادر به همراهی نبودیم. (البته واقعیت این است که اولاد دلسوزی هم نبودیم، وگرنه رهایشان نمیکردیم!) وقتی به خاطر کاری به قم رفته بودم، پدر تا از سخنرانی آمدند و من را در خانه دیدند، بیش از گذشته خوشحال شدند. بعد بیمقدمه دست در جیبشان کردند و گفتند: این پاکت سخنرانی امروز است، ببین چقدر است؟ نگاه کردم، چهار تراول پنجاه تومانی بود. گفتم: دویست تومان! گفتند: پاشو برویم خرید! متعجب گفتم: الان سرِ گرمایِ ظهر؟ عصر برویم بهتر نیست؟ دوباره گفتند: نه برویم، هیچ چیز در خانه نداریم!... و سرشان را انداختن زیر و رفتند! چون تنها بودند و همراهی نداشتند، با عجله لباس پوشیدم و سرِ کوچه، خودم را به ایشان رساندم. مستقیم رفتند به قصابی، بعد نانوایی، بعد میوهفروشی و بعد سوپری. پول تمام شد. اندکی هم من هزینه کردم! دستمان سنگین بود، هوا گرم و ما هم پیاده. یواش یواش غر زدنهایم شروع شد! گفتم: من میهمان شما هستم، این چه اصراری است، کاری به سر آدم میآورید که دیگر این دور و برها پیدایم نشود! چشم و رویشان را در هم کشیدند و سکوت کردند! بعد آهسته گفتند: با پدرت این طور حرف نزن، از چشم خدا میافتی! دلم خالی شد! بعد گفتند: «میدانی در این چند روزی که در قم هستم، چگونه روزگار گذراندم؟ از تهران که به قم آمدم، تنها بودم! سه روز برنامهای نداشتم، محافظها هم گفتند: سه روز دیگر برای برنامه میآییم و رفتند! سر شب دیدم قوتی در خانه نیست تا چیزی برای شام تهیه کنم! وقتی به مغازه رفتم، مقداری ماست و پنیر سفارش دادم، اما هرچه در جیبم گشتم، کارت بانکیام را پیدا نکردم! یادم آمد در جیب قبایی است که در تهران است. ماست و پنیر را گذاشتم و برگشتم. شب دیدم محافظها جدیدند و درست نیست چیزی بگویم؛ چرا که کوچک میشوم! برای اینکه شما هم در فکر نروید و نگران نشوید، به شما هم اشارهای نکردم. با خودم گفتم: در خانه میگردم، هر چه بود استفاده میکنم! پشتِ یخچال، مقادیری نانِ خشک خوردشده بود، در یخچال بالا هم آبلیمویی بود که از ماندگی، به تلخی میزد! با همینها، این چند روز را گذراندم!...». بعد بهیکباره، گویا چیزی از ذهنشان گذشت. ایستادند و گفتند: «اینها را به احدی نگو، نگفتم که جایی نقل شود، نقلش برای تو هم شاید درست نبود!»... و بعد به راه افتادند. تا خانه از غریبی و تنهایی پدر، ریز ریز اشک ریختم!
نصیحتی پدرانه
بعد از پذیرش استعفای پدر از امامت جمعه شیراز، ایشان رحل اقامت در قم انداختند. رسم است که علمای آن شهر، به دیدار عالمی میآیند که تازه در آن شهر مقیم شده، اما در آن ایام، فقط آیتالله مکارم شیرازی به دلیل همشهری و همدرسِ شیراز بودن، به دیدار پدر آمدند که این، بر غربت مرحوم والد در آن ایام افزود. البته آقای سیدحسن خمینی، یکی دوبار آمدند. گویا مرحوم حاج سیداحمد خمینی از جمله کسانی که معاشرت با ایشان را توصیه کرده بود، مرحوم والد بود که این باعث قوت قلب بود. البته خانهای هم که در آن سکونت داشتند، خانه محقر و کوچکی بود با پلههای قناس و تو در تو! در نزدیکی قبرستان قدیمی قم قرار داشت، روبهروی پل آهنچی. شاید هم جای مناسبی برای دیدارهای این چنینی، مخصوصا برای علمای کهنسال نبود. بگذریم.
روزی همراه با ایشان ــ که از تهران به قم میآمدیم ــ گفتند: آسید حسن آقا، چند بار به دیدن من آمده و من به بازدید ایشان نرفتهام؛ هماهنگ کن که به دیدارشان برویم. با یکی از بزرگواران که در دفتر نشر آثار امام خمینی بود و از ارادتمندان پدر، هماهنگ کردم. برای همان شب هماهنگ شد. ما کمی زودتر از موعد، به دفتر ایشان رسیدیم. وارد شدیم. هنوز جلسه قبل ایشان، تمام نشده بود. آسید حسن آقا، خودشان دم در آمدند و دعوت کردند: چند دقیقهای که به پایان جلسه قبل مانده، شما هم در جلسه حضور داشته باشید. تعداد حاضرین، قریب به بیست نفر میشد. موضوع سخنان نیز، پیرامون داعش و نحوه حکومتداری ایشان بود. گزارشهایی از نوع تعاملشان با مردم داده میشد. البته عموما، مطالب مثبت این قوم گفته میشد!! مثلا از لحاظ معیشت، به مردم تحتالحمایه خود میرسند، عدالت و مساوات را خیلی با مراقبت و وسواس مراعات میکنند، نوعی سادهزیستی بین حکامشان رواج دارد و الخ. جلسه تمام شد. میهمانان خداحافظی کردند و رفتند. پدر کنار سیدحسن آقا نشسته بودند. سرشان را پایین انداختند و گفتند: «میخواهم چنددقیقهای، پدرانه نصیحتتان کنم! به اطرافیانتان خوشباور نباشید، بعضی از اینها مأموریت دارند تا به اینجا بیایند و مسائلی را مطرح کنند که ذهن شما را جهت دهند و شما را وادار به موضعگیری کنند!» حسن آقا گفتند: حتما همین طور است! بعد پدر ادامه دادند: «نسبت به مطالبشان هم، زود عکسالعمل نشان ندهید، متعجب یا خوشحال نشوید، که طرف به نتیجه برسد شما را تحت تأثیر قرار داده. از جد بزرگوارتان بگویم، برای گزارش مسائل دهه 1360، خدمت امام راحل رسیدم. سه ربع ساعت گزارش دادم، چهره امام هیچ تغییری نمیکرد! من آخر نفهمیدم که از گزارش من راضی بودند یا ناراضی؟ چند روز بعد آقای رسولی تماس گرفت و گفت: امام فرمودند گزارش آقای حائری هم منصفانه بود هم جامع، شما یادگار چنین کسی هستید...»
از این آقا حاضرتر و ناظرتر، مگر داریم؟
همین اواخر حیاتشان بود. در بیمارستان نمازی شیراز بستری بودند. نشر معارف میخواست اولین کتابشان را با عنوان «آئینه تمامنما» رونمایی کند و گفته بودند: از میان سخنان ایشان از ابتدای انقلاب تاکنون، قریب به چهل عنوان احصا شده که فصل به فصل، رونمایی خواهد شد. بالطبع پدر، شرایط جابهجایی نداشتند. صدایم زدند و گفتند: «تو به جای من برو و این مطلب را از جانب من بگو: این کتابها آخرین معامله امام زمان(عج) با من است». بعد با صدایی که از ته گلو و آرام شنیده میشد، گفتند: وقتی امامت جمعه را رها کردم و به قم آمدم، هیچ کس همراهم نیامد حتی اولادم! بعضا تنها بودم. فقط برای سخنرانیها، محافظ میآمد و میرفتم. احساس کردم بیشتر از اینها، باید برای امام زمانم کار کنم، که البته نیاز به تشکیلات و دفتر و دستک داشت. یک نوبت که همراه با همشیرهزاده به جمکران رفتیم، به ایشان متوسل شدم که: میخواهم تا وقت هست خدمتی کنم، اما امکانات خدمت را ندارم! در خلال توسل، چیزی از ذهنم گذشت. برای آنکه حضرت صاحبالزمان نسبت به متوسلینش توجه خاص پیدا کند، راه نشان دادهاند و آن هم خواندن دعای ندبه، در سحرگاه هر جمعه است. نیّت کردم برای ایجاد امکان خدمت، دعای ندبه را تا آنجا که ممکن است، ترک نکنم و همزمان متوسل هم باشم. چون از شرایط این دعا، این بود که به صورت جمع خوانده شود، اعلام کردم: من نیّت دارم در منزل، دعای ندبه برپا کنم. بعد از چندین هفته، اداره اوقاف قم که متوجه نیّت من شده بود، از من خواست هر جمعه این دعا را در یکی از بقاع متبرکه برگزار کنم. آنها هم هزینه تبلیغات و صبحانه و... را به عهده گرفتند، هم نظم و نسقی به برنامه دادند، به صورتی که من برنامههای دیگرم را با آن تنظیم میکردم که مبادا هفتهای تعطیل شود. بازار دعای ندبه ما رونق گرفت. بعد از گذشت مدتی، قریب به صد نفر در آن شرکت میکردند. بعضی وقتها و بیشتر از خلال همین دعاها، جوانان مخلصی جذب مطالبم شدند و اعلام آمادگی کردند که برای نشر این مطالب، همه توانشان را وقف کنند! چندهزار نوار از ابتدای انقلاب تا اواخر امامت جمعگیام، داراییای بود که داشت خاک میخورد! همه را پیاده کردند، عنوانبندی کردند، خودشان ناشر پیدا کردند و حالا اولین عنوانش، در حال رونمایی است، تا آخرین عنوان هم چاپ خواهد شد. این در حالی بود که قریب به سه دهه، بالاترین مقام استان فارس بودم با آن همه دفتر و دستک، اما آثار و برکات این چند جوان مخلص کجا و کارهای گذشته کجا؟»... بعد همین طور که چشمانشان را میبستند، اشکی از کنار چشمشان جاری شد. گفتند: «از این آقا حاضرتر و ناظرتر مگر داریم!؟ کی او را صدا زدیم که جوابمان را نداد؟...». در روز رونمایی، مجالی برای صحبت من دست نداد، اخوی بزرگمان را برای صحبت، دعوت کردند.
پایانی از جنس شکر بر مصائب!
بیماریای که از چند ماه پیش روز به روز بیشتر خودش را نشان میداد، در آخرین سفر پدر به مشهد مقدس، به اوج خود رسید. گویا خونریزی شدیدی پیدا کرده بودند. من در شیراز، در کلاس درس، مشغول تدریس بودم. زنگ زدند و فقط چند کلمه گفتند: «ترتیبی بده مرا به شیراز بیاورند، همین!». برای تهیه بلیط هواپیما در آن شرایط بیماری، به مشکل برخورده بودند تا بالأخره نظامالدین (اخوی) توانست به واسطه یک از رفقایش، مبلغ بلیط را تأمین کند. وقتی در فرودگاه دیدمشان، رنگ در رخسار نداشتند! به ظاهر نگاهم کردند، ولی گویی مرا ندیدند! با آمبولانس به بیمارستان نمازی ــ که از قبل هماهنگ کرده بودیم ــ رفتیم. هموگلوبین خونشان بسیار پایین بود. تا صبح، دو بگ خون گرفتند، اما دیگر بیماری بر جسم مستولی شده بود. قریب به چهل روز، در بیمارستان نمازی بستری بودند. بهبودی خاصی حاصل نشد، الا آنکه هوشیاریشان امیدوارکننده بود. آن بنیه فعال و پویا ــ که معمولا در شبانهروز بیش از سه ساعت خواب نداشت ــ یک ماه و نیم روی تخت بیمارستان مانده بود و این بیتحرکی، طاقتش را طاق کرده بود! از آن بدتر، استمرار دریافت داروهای مختلف از طریق سرم، اکثر رگها را خراب کرده بود و از پا و دست، همزمان سرم میگرفتند! این وضعیت باعث شده بود تا کم کم، لب به گلایه باز کنند: از این وضع خستهام، مرا از بیمارستان خارج کنید! اما بر خلاف روحیه، حال جسم آنقدر شکننده و متغیر بود که جرئت آن را نداشتیم که حتی برای لحظهای، از دستگاها جدایشان کنیم. یک روز صبح که حلقه مشکلات برایشان بسیار تنگ آمده بود، دیدم دعای حضرت موسی بن جعفر(ع) را برای خلاصی از زندان میخوانند و اشک میریزند! گفتند: «احساس میکنم این سرمها، مثل زنجیر به دست و پایم بسته شدهاند و چون اسیر، در این اتاق زندانیام!». فردای آن روز اما، وقتی به دیدنشان رفتم، حالشان تغییر کرده بود و روحیه بهتری داشتند! گفتند: «علی بابا، من از این وضعیتم هیچ شکایتی ندارم!» متعجب پرسیدم: چرا؟ گفتند: «حال انسان، کاملا وابسته به زاویه دید او دارد، به تحلیلش از رابطه جهان پیرامون که مخلوق خداست با او. خدا در مقام مربی است نه تنبیهکننده و مصائب دنیوی هم، در مقام ابزار تربیتاند نه مجازات» بعد اشاره کردند: «همین نگاه، در زندان طاغوت مرا نجات داد. وقتی به دست و پایم غل و زنجیر زدند و در سلول رهایم کردند، از درد و غصه خوابم نبرد! آنچنان شرایط سخت شد که بدنم، شروع به کهیر زدن و دانه دانه بیرون ریختن کرد! قبل از اذان صبح، به خداوند جل جلاله متوجه شدم. یک آن به ذهنم رسید که: خدا دارد مرا تربیت میکند و از ناخالصیِ فساد و شرک، خالص میکند، بگذارم کارش را تمام کند و عهد کردم برای خلاصی از این شرایط، دیگر دعا نکنم! همین قلبم را آرام کرد، تمام دانهها و کهیرها محو شد و به خواب رفتم! امروز هم در این اذل عمر، معامله من با خدا، همان معامله مربی و متربی است. او دارد ناخالصیها را از وجودم میبرد، من دیگر گلهای نمیکنم تا کارش را تمام کند...». ما در آن ده روز پایانی جز شکر بر مصائب از پدر چیزی نشنیدیم! خدایش در جوار رحمت خود جای دهد.