«حاشیه و متن یک دستگیری به دلیل عضویت در حزب ملل اسلامی» در گفتوشنود با احمد احمد
جنابعالی از اعضای فعال حزب ملل اسلامی بودید. پس از لو رفتن تشکیلات، چگونه و در کجا دستگیر شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در شهریور سال 1344 برای انجام کاری، به بندرعباس سفر کردم. در عین حال میخواستم ببینم از آنجا، چگونه میشود فرار کرد و به خارج از کشور رفت؟...
...پس سفرتان مأموریتی بود؟
خیر؛ صرفا یک سفر مأموریتی نبود، بلکه خودم هم در بندرعباس کار داشتم و میخواستم یکی از فامیلهایمان را که آنجا بود، ببینم و در ضمن بررسی کنم و دریابم که آیا میشود اسلحه آورد یا خیر؟ چون در آموزشهایی که دیده بودیم، به ما گفته بودند: خودمان برای خودمان، امکانات و وسایل لازم را فراهم کنیم! با چند نفر آشنا صحبت کردم که ببینم چطور میتوانند آدم قاچاق کنند، که اگر روزی خواستم سریع از کشور خارج شوم، از قبل تمهیدات لازم را فراهم کرده باشم! بعد دیدم که برای تهیه اسلحه، فقط کافی است پول داشته باشی؛ چون دست ژاندارمها در دست قاچاقچیها بود و حتی موقعی که میدانستند طرف با لنجِ خودش اسلحه آورده است، کاری به او نداشتند و راحت منافع حاصل از قاچاق اسلحه یا چیزهای دیگر را با هم تقسیم میکردند!
در آن مقطع، شغل و حرفه شما چه بود؟
معلم ورزش بودم. بههرحال موقعی که برگشتم، مدرسهها باز شدند و من سر کارم برگشتم. تا اینکه روز 27 مهر 1344، تا 1 بعدازظهر، در مدرسهام در خیابان 16 متری امیری بودم. من و پدر و مادرم و خواهر و برادرهایم با خانم برادرم، همگی در یک خانه زندگی میکردیم! آن روزها من و برادرم، در خانه تنها بودیم و پدر و مادرم و اعضای خانواده، همگی برای شرکت در مراسم عروسی، به ده رفته بودند. بههرحال آن روز بعد از خروج از مدرسه، تصمیم گرفتم به جای خانه، اول به مغازه برادرم بروم و کمی آنجا بمانم و بعد به خانه بروم. حدود ساعت 2 بعد از ظهر، به آنجا رسیدم. آنجا نشسته بودم که سه، چهار ماشینِ ساواک آمد! به محض اینکه آنها را دیدم، تشخیص دادم که مأمورند! وارد مغازه شدند و پرسیدند: «حاج مهدی احمد، کدامتان هستید؟» برادرم گفت: «منم». پرسیدند: «این یکی کیست؟» جواب داد: «برادرم احمد احمد». بههرحال آنها با بیسیم خبر دادند که سوژه را پیدا کردهاند. من گفتم: سر راه مدرسهام، آمدهام به برادرم سر بزنم و کارهای نیستم، من چرا بیایم؟ ولی آنها حرفم را تحویل نگرفتند و هر دوی ما را به شهربانی بردند.
به کدام قسمت شهربانی؟
به ضد اطلاعات، که روبهروی وزارت خارجه بود. مدام با خودم فکر میکردم: یعنی برادرم چه کار کرده که ما را گرفتهاند؟ کاش پیش او نمیرفتم، چون هر بار که میرفتم، گرفتار دردسری میشدم! تا آن موقع دستکم هفت، هشتبار، دستگیرش کرده و به آنجا برده بودند و خلاصه حسابی، پیش آنها سرشناس بود! یکی دو ساعتی در یک اتاق معطل ماندیم تا بالاخره آمدند و به برادرم گفتند: میخواهیم برویم و خانهات را بگردیم! برادرم ــ که دیگر قضیه برایش عادی بود ــ گفت: حکم دادستانی دارید؟، گفتند: مگر حکم هم میخواهی؟، برادرم گفت: بله، حکم دادستانی میخواهم! رفتند و با سرگردی به نام حسن صفاکیش، برگشتند و گفتند: این هم حکم، حالا بلند شو برویم خانهتان را بگردیم! من اعتراض کردم که برادرم را گرفتهاید، به من چه کار دارید؟ گفتند: خیر؛ تو هم باید بیایی!
بالاخره معلوم شد چرا میخواستند خانه را بگردند؟
برادرم سابقه دستگیری داشت و حتی پیش آمده بود که تا دو ماه هم، نگهش داشته و بعد آزادش کرده بودند. آن روز همه کتابهای ما را زیر و رو کردند و حدود هجده جلد کتاب را برداشتند. بیشترشان کتابهای مهندس بازرگان و دکتر سحابی بودند. من اعتراض کردم و گفتم: «این کتابها که آزادند و در بازار فروخته میشوند». ظاهرا به دنبال اعلامیه میگشتند. من فکر کردم شاید صحبتی که با قاچاقچیها در بندرعباس کرده بودم، لو رفته است! بالاخره یکیشان پرسید: «روزنامه خلق را کجا قایم کردهای؟» شستم خبردار شد و خودم را به کلی، به آن راه زدم که «روزنامه خلق دیگر چه جور چیزی است؟» بههرحال موقعی که داشتند من و برادرم را از در خانه بیرون میبردند، پدر و مادرم آمدند داخل! قبلا چندین بار، خانه ما را زیر و رو کرده بودند و پدرم را میشناختند! پدرم پرسید: «باز چی شده؟» یکی از آنها گفت: «هر چه گفتیم پسرت را نصیحت کن، گوش ندادی تا این یکی را هم، مثل خودش کرد!» پدرم گفت: «من که بلد نبودم نصیحتش کنم، شما اگر بلدید ببرید نصیحتش کنید!...». بههرحال متوجه شدم که وقتی میگویند روزنامه خلق، سر نخی چیزی دستشان آمده، اما از بقیه ماجرا خبر ندارند! در آنجا بعد از بازجویی، برادرم را رها کردند و گفتند: برو، اما مرا نگه داشتند! من ورزشکار بودم و احساس گردنکلفتی میکردم و میگفتم: حتی اگر مرا کتک هم بزنند، طوری نیست! برادرم متوجه شده بود خبری شده و کاری کردهام که مرا نگه داشتهاند. آن روزها پنجاه تومان، پول زیادی بود. برادرم به یک استوار در آنجا، پنجاه تومان داده و گفته بود: «سی تومانش مال خودت، با بیست تومان بقیهاش، ببین برادرم به چه چیزهایی احتیاج دارد، برایش بخر. بعد هم ببین چرا او را گرفتهاند و به من خبر بده!».
بههرحال آنجا بودم تا غروب شد و به مأموری که آنجا بود، گفتم: میخواهم وضو بگیرم و نماز بخوانم، قبله کدام طرف است؟... مرا بردند دستشویی. وضو گرفتم و برگشتم و نمازم را خواندم. بعد مرا برای بازجویی بردند. هر چه از من پرسیدند: چه کار داری میکنی؟ خودم را زدم به کوچه علی چپ که «من روزنامه خلق و این حرفها حالیام نمیشود و مگر خلق و این حرفها، مال کمونیستها نیست؟» بازجو گفت: «فلان فلان شده! شماها صد درجه از کمونیستها بدترید!»
در آن بازجوییها، شکنجه هم شدید؟
آن روزها، شکنجه مثل بعدها نبود و نهایتا چک و مشت و لگد میزدند و یا با کمربندهایی که سگکهای بزرگی داشت، به کف پاها و دستها میزدند! ما هم که در مدرسه، از این چیزها زیاد خورده بودیم و راه دستمان بود و خودمان دستهایمان را بالا میگرفتیم و میگفتیم: بزن! گاهی هم که میخواست به سر و صورتم بزند، دستهایم را حائل میکردم! تا 12، 11 شب، دو نفر در دو نفر دو طرفم نشستند. یکی از آنها مچم را میپیچید و آن یکی میزد توی گوشم! البته این کارها، در مقایسه با شکنجههایی که بعدها شدم، شوخی بود!
اسم بازجویتان یادتان هست؟
بله؛ اسمش نیکطبع بود و طوری سیلی میزد که برق از چشم آدم میپرید! بلد بود به گیجگاه بزند و چشم آدم سیاهی میرفت! درهرحال داشتند به قول خودشان، مرا تمشیت میکردند که دیدم محمد میرمحمد صادقی را ــ که بالادستی من در حزب ملل اسلامی بود ــ با چشمهای بسته بردند! یک کمی قوت قلب گرفتم و فهمیدم که اصلا نباید حرف بزنم! در بازجوییهای بعدی، با خیال راحتتری مقاومت کردم. بازجویی حکم سر نیزه را دارد! هر چه سرت را بیشتر پایین بیاوری، بیشتر توی گلویت فرو میرود، ولی هر چه سرت را بالاتر بگیری، کمتر آسیب میبینی و آسیب میزنی! خدا رحمت کند آیتالله خزعلی را. یک بار پس از 15 خرداد، در مدرسه فیضیه گفته بود: «حواستان باشد، اگر الف را گفتید، باید ب و پ و تا آخر الفبا را هم بگویید! پس حواستان باشد که در کار مبارزه، الف را نگویید که بعدش، تا ته خط نروید!». من هم به این نصیحت گوش دادم و بنا را بر حرف نزدن قرار دادم! حسابی کتک خوردم، اما وجدانم آسوده بود و احساس آرامش میکردم.
احمد احمد پس از دستگیری (مهر 1344)
نهایتا از کجا متوجه شدید که به دلیل همکاری با حزب ملل اسلامی بازداشت شدهاید؟
بههرحال تکتک رفقای ما را گرفتند و همین موضوع، یکی از ابزارهای فشار آنها شد. نهایتا به من گفتند: «فلان فلان شده! این دستخطهای رفقای توست، ببین، به همه چیز اعتراف کردهاند، تو چرا الکی کتک میخوری؟ بگو و خودت را خلاص کن!» به من میگفتند: «تو خیال میکنی ما نمیدانیم حزب ملل اسلامی چه کاره است و میخواسته چه کار کند؟ تک تک بچهها از: میرمحمد صادقی، جواد منصوری، احمد منصوری، شمس حائری و... را میآوردند و توی راهرو، از جلوی من رد میکردند که عکسالعمل مرا ببینند! شمس حائری ــ که بعدها به مجاهدین پیوست ــ زیر کتکها حرف زده و گفته بود: «این فرد، رابط تشکیلات ماست!». به من هم گفت: «احمد! همه چیز لو رفته، بیخودی کتک نخور!» بازجوها هم میگفتند: «کل تشکیلاتتان لو رفته و تو الکی مقاومت میکنی!». راست هم میگفتند. آنها حتی رمز تشکیلات حزب را هم کشف کرده و همه مشخصات و آدرس همه اعضا را درآورده و بعد هم، به سراغ تکتکشان رفته بودند!
بههرحال مرا بردند به زندان شهربانی و در یکی از سلولها انداختند. همان جایی که بعدا کمیته مشترک ضد خرابکاری شد. در آنجا رفتار نگهبانها با ما، مثل یک حیوان وحشی بود! انگار به آنها گفته بودند که اینها آدمخوارند! نمیدانم به نگهبانها چه گفته بودند که از ما میترسیدند و حتی غذا هم که میخواستند بدهند، در را یواشکی باز میکردند و ظرف غذا را از لای در هل میدادند و سریع در را میبستند! اگر هم پشت در میایستادیم، اصلا در را باز نمیکردند!
در آنجا ملاقات هم داشتید؟
گاهی اجازه ملاقات هم میدادند. در این ملاقاتها، معمولا برایمان میوه میآوردند که دستکم میتوانستیم تا مدتی خودمان را با میوه سیر کنیم! در زندان سعی میکردیم هر طور که شده، ورزش کنیم؛ مخصوصا صبحها، نرمش را حتما انجام میدادیم. بعد کمکم با بچههای سایر گروهها آشنا شدیم. همه بچههای حزب ملل اسلامی، غیر از کاظم بجنوردی، آنجا بودند. بعدها کمکم، درها را باز میگذاشتند و متوجه شدند که ما بچهمسلمان هستیم! غالبا سعی میکردیم نماز را به جماعت بخوانیم. کمکم نگهبانهای بندها، تحتتأثیر رفتارهای ما قرار گرفتند و میگفتند: بودنتان با هم طوری نیست، ولی تا دیدید پلیس میآید، زود برگردید توی سلولهایتان. بعد کمکم کار تشکیلاتی درون زندان شکل گرفت و نشستیم و فکر کردیم حالا که اینجا هستیم، باید برای خودمان هدفی را تعریف کنیم. این بود که روال زندگی در زندان، تا حدودی ثابت و عادی شد.