«یادها و یادمانهایی از یک زندگی آمیخته با چالش» در گفتوشنود با زندهیاد دکتر محمدحسن سالمی
در روزهایی که بر ما گذشت، زندهیاد دکتر محمدحسن سالمی نوه زندهیاد آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی ــ که نام او با ماجرای نامه 27 مرداد آیتالله به دکتر محمد مصدق، در تاریخ ماندگار شد ــ در خارج از کشور روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت شد. هم از این روی و در تکریم پیشینه مبارزاتی آن مرحوم، گفتوشنود ذیل را به شما تقدیم میکنیم. روحش شاد.
به عنوان پرسش نخست، مختصری درباره زندگینامه خود بفرمایید.
به نام خدا. من دومین پسر خانواده بودم که در اسفند 1311، در منزل پدربزرگم مرحوم آیتالله کاشانی، در پامنار به دنیا آمدم. آیتالله کاشانی علاقه زیادی به عمویشان آیتالله سیدحسن کاشانی داشتند و به همین دلیل، اسم مرا محمدحسن گذاشتند. عموی بزرگوار ایشان، در زمره کسانی بود که علیه استبداد محمدعلیشاه قیام کرد و در دوره نخست مجلس شورای ملی، نماینده شد. در فامیل ما، اسم بسیاری از پسرها به احترام ایشان، حسن بود.
پدر من حاج میرزا عباس سالمی، از ملاکین بزرگ کرمانشاه بود که در سفری تجاری، در بغداد خدمت آیتالله کاشانی میرود و دختر ایشان را خواستگاری میکند. پدر و مادرم حدود صد سال قبل، در کاظمین ازدواج میکنند و به کرمانشاه میآیند. پدرم مرد نیرومند و ورزشکار و اهل سواری بود، اما متأسفانه بر اثر سرطان کلیه، سه روز بعد از عمل جراحی، از دنیا رفت و من در پنجسالگی یتیم شدم! من پنج خواهر و یک برادر داشتم و کوچکترین فرزند خانواده بودم. یادم نمیرود روزی که پدرم برای جراحی به بیمارستان میرفت، نگاه به خانه و زندگیاش انداخت و گفت، «خدا را شکر که فرزندانم پس از من، زندگی راحتی خواهند داشت!» اما این آرزوی پدر محقق نشد و با شروع جنگ جهانی دوم، همه چیز به هم ریخت و ارزش پول ایران بهشدت کاهش پیدا کرد، ارث پدری بیمقدار شد و ما مجبور شدیم بخش اعظم املاک و اموال پدر را بفروشیم!
زمانی که میخواستم برای ادامه تحصیل به اروپا بروم، مادرم تصمیم گرفت دو دِه مزروعیای را که در 12 کیلومتری کرمانشاه داشتیم، بفروشد و خرج تحصیل من کند، اما بعد از نوشتن قولنامه، پدرم را خواب میبیند که میگوید: در این دو دِه گنج وجود دارد، آنها را نفروشید! بعد پدر با عصا، به نقطهای اشاره میکند و دو خمره پر از سکه طلا را به مادرم نشان میدهد. مادر پس از دیدن این خواب، جریمه قولنامه را میدهد و معامله را باطل میکند! بههرحال من به اروپا رفتم و خواهرهایم، سهمالارث خودشان را روی هم گذاشتند و با عواید آن، شرایط زندگی و تحصیل خوبی را برایم فراهم کردند و من در آلمان، مدرک دکترای پزشکیِ خودم را گرفتم. در آنجا در همان سال اول، با همسرم آشنا شدم و ازدواج کردم و زندگی سعادتمندانهای را آغاز کردیم. یادم هست روزی که مدرک دکترایم را گرفتم، از روی آن یک کپی تهیه کردم و همراه نامهای برای مادرم فرستادم و نوشتم: «این همان گنجی است که پدر در خواب، به شما وعدهاش را داده بود».
از خصال و ویژگیهای مادرتان قدری بگویید.
مادر من در سال 1284، در کاظمین به دنیا آمد و همان جا هم تحصیل کرد. 81 سال هم عمر کرد. نکته جالب این است که یکی از همکلاسهای مادر من، مرحوم آیتالله مرعشی بودند! موقعی که پدرم فوت کرد، مادرم زن جوان و متمولی بود و خواستگارهای زیادی هم داشت، اما ترجیح داد که پا روی خواستههای خود بگذارد و عمرش را صرف بزرگ کردن من و خواهرهایم و برادرم کند. او بر من و خانوادهام، حقوق زیادی داشت.
چه شد که همراه با آیتالله کاشانی، به تهران آمدید؟
پدرم که فوت کرد، موقعی که آیتالله کاشانی در حدود سال 1324 از تبعید برگشتند، مرا با خودشان به تهران بردند و من از کلاس پنجم ابتدایی، در تهران به مدرسه رفتم. البته همانطور که اشاره کردم، خود من متولد تهران هستم و در یکی از سفرهایی که پدر و مادرم از کرمانشاه به تهران آمدند، در تهران به دنیا آمدم. یادم هست موقعی که پدرم از کرمانشاه به تهران میآمد، پیتهای روغن کرمانشاهی و گونیهای برنج و جعبههای میوه فراوانی را میآورد و ما بچهها ذوق میکردیم.
ظاهرا در کودکی همبازی ابوالحسن بنیصدر هم بودهاید؛ اینطور نیست؟
بله؛ آن موقع شش، هفت سال سن داشت و با ما بازی میکرد. موقع نماز جماعت آیتالله کاشانی و پدرش هم، در نماز شرکت میکرد. یادم هست یک بار در دوره انتخابات ــ که حزب دموکرات قوامالسلطنه خیلی قوی بود ــ آیتالله کاشانی از کرمانشاه تا تهران، شهر به شهر میایستادند و راجع به انتخابات صحبت میکردند. مفصلترین سخنرانی ایشان، در شهر همدان بود. آیتالله بنیصدر دستور داده بود که برای استقبال از ایشان، پانصدمتر از جاده همدان را فرش کنند و در دو طرف جاده، سینیهای بزرگ و طبقهای متعددی پر از میوه و شیرینی بچینند! جمعیت مستقبلین به قدری زیاد بود که آیتالله کاشانی نتوانست از ماشین پیاده شود و با ماشین از روی قالیها گذشتند و بعد هم در منزل آیتالله بنیصدر اقامت کردند.
تقریبا سراسر عمر مرحوم آیتالله کاشانی، به مبارزه با استعمار انگلیس گذشت. قدیمیترین خاطرهای را که در این زمینه از ایشان به یاد دارید، برایمان تعریف کنید.
انگلیسیها در جنگ جهانی دوم، آیتالله کاشانی را گرفتند و در اردوگاهشان در دامنه کوه نوکان، در نزدیکی کوهپایههای بیستون، زندانی کردند! ما هفتهای یک بار، به ملاقات ایشان میرفتیم. یادم هست سقف اتاقی که ایشان را در آن زندانی کرده بودند، از پیتهای حلبی بود؛ به همین دلیل هوای اتاق، بهشدت داغ بود! موقعی که آلمان شکست خورد، مادرم به کنسولگری انگلیس در کرمانشاه رفت و به فرمانده انگلیسیها گفت: «حالا که آلمان شکست خورده، چرا پدر مرا آزاد نمیکنید؟» او جواب میدهد: «جنگ هنوز تمام نشده و ژاپنیها هنوز دارند مقاومت میکنند!» مادرم میگوید: «پدر من در این میان چه گناهی کرده؟ شاید شما بخواهید تا ابد با هم بجنگید!» تندی مادرم باعث شد که دیگر به ما اجازه ملاقات ندهند! روزی که بالاخره آیتالله کاشانی از زندان آزاد شدند، به خانه ما آمدند. همین که وارد شدند گفتند: «یک کمی از آب ده کبودخانی برایم بیاورید». آن روزها آب کرمانشاه، جیوه و آهک زیادی داشت! مادرم گفت: «ده کبودخانی را فروختیم!» آیتالله کاشانی گفتند: «مگر من قیّم بچهها نیستم، روی چه حسابی ده را فروختید؟» مادرم گفت: «شما که دائما یا تبعید هستید یا زندان؛ باید شما را چه جوری پیدا میکردم؟»
ظاهرا آیتالله کاشانی پس از ورود به ایران، به مِلک پدر شما وارد شده بودند؛ اینطور نیست؟
بله؛ اینها را بعدها، خودشان برای ما نقل میکردند. خاطره جالبی که از مبارزات آیتالله کاشانی به یادم دارم، مربوط میشود به شکست انقلاب عراق، که آیتالله سیدمحمدتقی خوانساری و چند نفر دیگر را به هندوستان تبعید و آیتالله کاشانی را به اعدام محکوم کردند! چند تن از رؤسای قبایل عرب، ایشان را از مرز ایران عبور میدهند. میگفتند: سه ماه تمام پیادهروی کردم و از این ده به آن ده رفتم، تا بالاخره به ده سبز و خرمی رسیدم و فهمیدم صاحبش، پدر توست و به اهالی ده گفتم: او داماد من است و مرا پیش او ببرید! پدر همراه رجال کرمانشاه، سوار بر چند درشکه، به استقبال آیتالله کاشانی میروند. بعد هم سفره مفصلی با انواع و اقسام غذاها میچینند، اما آیتالله کاشانی که ماهها غذا نخورده بودند، نمیتوانند غذا بخورند و همراه پدرم به لب رودخانه مِرک میروند. ایشان میگفتند: سه مشت از آب آن رودخانه را که خوردم، حالم عوض شد و بهشدت گرسنه شدم! حیف شد که آن ده را فروختید!
به شرایط آیتالله کاشانی در تبعید و زندان اشارهای کردید. مناسب است که قدری درباره نحوه دستگیری ایشان هم، مطالبی را بیان کنید.
بعد از اینکه متفقین ایران را اشغال کردند، فهرستی از افرادی که باید دستگیر شوند، تهیه کردند. در بین آنها همه جور آدمی، از لشکری و کشوری و روحانی و بازاری و طبقات مختلف اجتماعی وجود داشتند. روزی که چند افسر و سرباز ایرانی و انگلیسی به منزل آیتالله کاشانی ریختند، ایشان داشتند درس میگفتند. دوستان آقا به محض اطلاع، دست به کار میشوند و برق خیابان پامنار را قطع میکنند و در تاریکی، آقا را از در پشتی خانه فراری میدهند! ایشان شش، هفت ماهی مخفی بودند و کسی نتوانست ایشان را پیدا کند، تا بالاخره یک جاسوس انگلیسی به نام ناوارا، باغِ مخفیگاه ایشان در شمیران را کشف میکند و به مقامات خبر میدهد! مأموران، خانه را محاصره و آقا را دستگیر میکنند و به اراک میبرند! در اراک، اجازه ملاقات کسی با آقا را نمیدهند. مدتی که میگذرد، روسها آقا را از انگلیسیها تحویل میگیرند و به دشت میبرند و در آنجا محاکمه میکنند! بعد دوباره، انگلیسیها آقا را تحویل میگیرند و در کوهپایههای بیستون، زندانی میکنند! آقا در دادگاه به قاضی انگلیسی میگویند: «اگر در زندان شما بمیرم که موجب افتخار من است، ولی اگر زنده بمانم، کاری خواهم کرد که دولت شما حتی نتواند یک قطره از نفت ایران را ببرد!» پدربزرگم انسان فوقالعاده شجاعی بودند. مادرم هم، شجاعت را از ایشان به ارث برده بود. خاطرم هست در یکی از ملاقاتهایی که مادرم برای دیدن پدربزرگم میرود، موقع بوسیدن دست پدربزرگم، نامهای از آیتالله سیدابوالحسن اصفهانی، مرجع وقت، را در دست ایشان میگذارد. مأموران انگلیسی با اینکه نتوانستند نامه را بهدست بیاورند و مادرم در فرصت مناسبی آن را از پدربزرگم گرفته بود، اما متوجه شده بودند که در این بین اتفاقی روی داد و این هم علت دیگری بود که دیگر به مادرم، اجازه ملاقات ندهند!
پیام آیتالله اصفهانی برای آیتالله کاشانی چه بود؟
نوشته بودند: درصدد چاره کار شما هستم!
با توجه به کینه عمیق انگلیسیها از آیتالله کاشانی، هیچ وقت درصدد برنیامدند ایشان را از بین ببرند؟
چرا؛ حداقل دوبار آن را خوب به یاد دارم. دو نفر ارمنی در اردوگاه انگلیسیها، مأمور رساندن غذا و وسایل اولیه زندگی به پدربزرگم بودند. آنها میگفتند: دوبار به ما دستور دادند که غذای آقا را مسموم کنیم، ولی درست در دقایق آخر، از تهران دستور رسید که فعلا دست نگه دارید! پدربزرگم در زندانی که برایتان توصیف کردم و گرمای آن در تابستان و سرمای آن در زمستان، واقعا طاقتفرسا بود، خیلی زجر کشیدند! بالاخره با شکست ژاپن از متفقین و خاتمه جنگ جهانی دوم، عملا انگلیسیها دیگر بهانهای برای در زندان نگهداشتن پدربزرگم نداشتند!
اشاره کردید که از کلاس پنجم ابتدایی، در تهران درس خواندید و با پدربزرگتان زندگی میکردید. از آن دوران، چه خاطراتی به یاد دارید؟
بله؛ به مدرسه امیر اتابک در حوالی کوچه صدراعظم میرفتم. در کلاس ششم ابتدایی در تهران، شاگرد اول شدم و آقای زنگنه، وزیر فرهنگ، به عنوان جایزه، به من یک جلد قابوسنامه هدیه داد. اولینبار در همین کلاس ششم ابتدایی بود که به زندان رفتم.
به چه جرمی؟
پدربزرگم در بیروت تبعید بودند و از آنجا، برای ما شبنامه میفرستادند! ما هم با دستگاههای بزرگ پلیکپی، آنها را تکثیر و پخش میکردیم. یک بار داشتیم این کار را انجام میدادیم که مأموران شهربانی ریختند و من و داییام مرحوم مصطفی کاشانی را دستگیر کردند. ایشان را به زندان انداختند، اما مرا به خاطر صغر سن، چند ساعت بعد از بازجویی آزاد کردند!
یادتان هست موضوع شبنامه چه بود؟
بله؛ در مورد مجلس مؤسسان بود و اینکه مردم با داشتن چنین مجلسی، متضرر میشوند و بهتر است انتخابات آزاد باشد و مردم بتوانند نمایندگان واقعی خود را به مجلس بفرستند. این مجلس مؤسسان، قرار بود بعد از ترور شاه تشکیل شود و اختیارات او را افزایش بدهد که همین کار را هم کرد!
در دوره نخستوزیری قوامالسلطنه هم، مجددا آیتالله کاشانی را دستگیر کردند. این بار علت دستگیری ایشان چه بود؟
آیتالله کاشانی میخواستند مردم را از عملکرد دولتها و مضار رفتارهای آنان آگاه کنند؛ به همین دلیل شهر به شهر میرفتند و سخنرانی میکردند! یک شب ایشان در منزل دخترشان در سبزوار بودند که مأموران از پشتبام خانه ریختند و ایشان را دستگیر کردند و به بهجتآباد قزوین بردند! به قول معروف، آش به قدری شور بود که شاه به قوامالسلطنه نوشت: «تو که ادعا میکنی دموکرات هستی، چرا آیتالله کاشانی را به جرم سخنرانی کردن، زندانی کردهای؟» اما قوامالسلطنه نوشت: «من ایشان را دستگیر نکردهام، بلکه محترمانه از ایشان پذیرایی کردهام!». نمیدانم در حصر قرار دادن آدمی در جای پرت و دورافتادهای چون بهجتآباد قزوین را چگونه میتوان پذیرایی نامید؟ حتی خانواده حق ملاقات با ایشان را نداشتند. از اینجا به بعد بود که مبارزات پدر بزرگم، گستره بیشتری یافت و جزئیات آن، در تاریخها ثبت شده است.