«یادها و یادمانهایی از حیات علمی، اجتماعی و سیاسی زندهیاد آیتالله العظمی سیدنورالدین حسینی هاشمی» در آیینه خاطرات آیتالله العظمی ناصر مکارم شیرازی
گفتار پیآمده، در بردارنده شمهای از خاطرات مرجع عالیقدر حضرت آیتالله العظمی ناصر مکارم شیرازی از عالم مجاهد، زندهیاد آیتالله العظمی سیدنورالدین حسینی هاشمی است. در این بیانات، به ابعاد علمی، اجتماعی و سیاسی شخصیت آن عالم نامآور اشاره شده و برخی از آنها، مورد تحلیل و ارزیابی قرار گرفتهاند. انتشار این خاطرات، آغازین برگ از پروندهای است که با هدف بزرگداشت آن بزرگ، برای انتشار آماده شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین(ع).
من با اینکه در روزهای اخیر، قدری کسالت داشتم و قرار بود کمی استراحت کنم و مصاحبهها و ملاقاتها را ترک کرده بودم، اما چون مرحوم آیتالله العظمی حاج سیدنورالدین حسینی شیرازی (قدس سره) را نسبت به خودم ذی حق میدانم، پذیرفتم که امروز در خدمتتان باشم. من از آن بزرگوار، خاطرات زیادی دارم و بخشی از آنها را عرض میکنم.
قبل از هر چیز باید عرض کنم که ایشان از جنبه علمی، شخصیت بزرگی بودند که در نجف، استادان مهمی را دیده بودند و به شیراز هم که بازگشتند، اقدامات علمیِ مهمی را انجام دادند. علاوه بر این در حل مشکلات دینی و اجتماعی، خطشکن بودند. همیشه گام اول را برمیداشتند. میدانیم که در دوره رضاخان، حوزههای علمیه تعطیل شدند، از جمله حوزههای علمیه شیراز؛ به طوری که برخی از آنها، تبدیل به مدارس دولتی شدند یا مراکز دیگر و نهایتا چیزی از آنها باقی نماند! رضاخان چون میدانست که دشمن اصلیاش روحانیت است و واقعا هم درست فهمیده بود، چون روحانیت بود که ریشه این خاندان کثیف را کند، این اقدامات را انجام داد. موقعی که در شهریور 1320 رضاخان رفت، قدری آزادی احساس شد. ایشان فورا و به مصداق «اِغتَنِموا الفُرَص» (از فرصتها استفاده کنید)، قدم جلو گذاشتند و با آن بیان و خطابههای رسایی که داشتند، ظاهرا در مسجد وکیل ــ که در آنجا اقامه جماعت میکردند ــ مردم را جمع کردند، که: باید صدمات وارده به حوزههای علمیه جبران بشود و این مدارس، تجدید سازمان پیدا کند. ایشان این جمله را گفتند: «من میخواهم در شیراز، حوزه علمیّهای به پا کنم که پشت الازهر مصر را بلرزاند!»؛ یعنی آنقدر فکر بلند و همت عالیای داشتند و نهایتا، حوزه را تأسیس کردند. مدرسه خان را مرکز قرار دادند؛ مدرسهای که محل درس ملاصدرای معروف بوده و بزرگان دیگری هم، در آنجا درس داده یا گرفتهاند. ایشان مدرسه را فعال کردند و ابتکاری که به خرج دادند این بود که نگفتند: من میخواهم طلاب تماموقت باشند و همواره در مدرسه بمانند، بلکه گفتند: طلبه پارهوقت هم میپذیریم؛ هر کسی که یک ساعت هم بتواند بیاید، او را میپذیریم! حدود پانصد نفر رفتند و اسمنویسی کردند که در مقیاس آن زمان، خیلی زیاد بود! شاید معادل بیستهزار نفرِ امروز و حتی بیشتر باشد! به یاد دارم که بعضی از رفقا، گفتند: ما رفتهایم و اسمنویسی کردهایم! من هم با خودم گفتم: از این قافله عقب نمانم... و رفتم و به صورت پارهوقت، اسمنویسی کردم! شبها، به مدرسه خان میرفتم و مرحوم حاج سیدعلی آیتاللهی، معلم ما بود. مرحوم آیتالله ربانی هم، معلم ما بود. من شرح امثله را نزد ایشان خواندم. خاطرم هست یک روز که در درس آقای ربانی بودم، به ایشان گفتم: به من کتاب شرح امثله را بدهید، یکشبه مطالعه میکنم و فردا امتحان میدهم! فردای آن روز، رفتم و امتحان دادم و پس از آن، نزد آقای آیتاللهی رفتم. بههرحال در آن دوره، خودِ مرحوم آیتالله سیدنورالدین شیرازی هم، تدریس و تشویق میکردند و نهایتا این حوزه علمیه فعال شد و واقعا، بزرگانی از آنجا برخاستند! خود ایشان هم، به قدری نسبت به آنجا اهتمام داشت که میآمدند و در خدمات معمولی به طلاب هم، شرکت میکردند؛ مثلا فراموش نمیکنم که زمستان سختی بود و مسئله ایجاد گرما، کار آسانی نبود و بخاری ها هم، هیزمی بود! من دیدم که خود ایشان، شخصا آمدند و عبا را کنار گذاشتند و هیزمها را در بخاری گذاشتند و بخاری را بهزحمت روشن کردند تا طلاب در سرما به سر نبرند! یعنی تا این حد، تواضع و برای رفع مشکلات مدرسهای که تأسیس کرده بودند اهتمام داشتند! یادم هست یک بار، درباره بعضی از نکات درسی، سؤالاتی از من کردند و بعد هم، جایزهای به من دادند که اعطای آن جایزه، در من خیلی مؤثر بود! کتاب «شرح نظّام» را به من هدیه دادند. در واقع بانی اصلی آمدن من در سِلک روحانیت، ایشان بودند و من این حق ایشان را بر خودم ثابت میدانم و برای ایشان، ارج و جایگاه والایی قائلم. منتها بعد از آن دوره، من خواستم که طلبه تماموقت بشوم. این امکان در مدرسه خان نبود. به مدرسه آقاباباخان شیراز رفتم و زیر نظر آیتالله موحد، طلبه تماموقت شدم، که آن هم برای خود، داستان مفصلی دارد. یکی از خدمات مهم ایشان، این بود که واقعا حوزه علمیه شیراز و فارس را احیا کرد و طبعا سایر شهرها و مناطق دیگر هم، از آن الگوبرداری کردند.
یکی دیگر از خدمات مهم ایشان، مبارزه با فرقه ضالّه بهائیت بود. ایشان در این مبارزه، بسیار قوی برخورد کردند؛ چون شهر شیراز، مرکز اصلی سیدعلیمحمد باب بود و بهائیان هم، به عنوان کعبه خودشان به آن نگاه میکردند و طبعا رفتوآمد زیادی از سوی پیروان این فرقه ضالّه، به آنجا انجام میشد و حکومت هم، حامی آنها بود. ایشان در مسیر این مبارزه، دست به کار عجیبی زد! شاه آمده بود به شیراز. او معمولا وقتی به این شهر میآمد، برای عوامفریبی اول به شاه چراغ(ع) میرفت! شاه که رفت تا حرم را زیارت کند و برگردد، ایشان در همان لحظه، دستور دادند که مؤمنان بریزند و مرکز بهائیان را ــ که در همان خیابان بود ــ خراب کنند! این دستورِ ایشان، به شاه بسیار برخورد! با خود گفته بود: هنگام حضور من در شیراز، بعد از رد شدن من از خیابانی که مرکز بهائیان در آن است، چگونه عدهای میریزند و آن را خراب میکنند؟ همین اقدام، یکی از عوامل تبعید ایشان به تهران شد! بههرحال، ایشان باکی از این مشکلات نداشت و به شکلی قوی و مستمر، مبارزه با فرقه ضالّه را ادامه میداد.
یکی دیگر از اقدامات مهم ایشان، مبارزه با کشف حجاب بود. میدانیم که رضاخان برای اینکه به کشف حجاب مشروعیت بدهد، تصمیم زشت و خطرناکی گرفت! او دستور داد: پس از اعلام کشف حجاب، باید علمای هر شهر با خانمهایشان و به شکل سر برهنه، در مجلسی که مثلا در استانداری یا بخشداری هر منطقه برگزار میشود، شرکت کنند! علمای بزرگِ هر شهر و در کل پیر و جوان آنها، با همسرانشان و سر برهنه، به آن مجلس بیایند! ایشان شدیدا با این دستور مخالفت و دراینباره، تعبیر تندی هم کرد! این موضعگیری، به آنها برخورد و باز در پی این ماجرا، ایشان تبعید شدند. جالب اینجاست که هر زمان هم ایشان تبعید میشدند، بعد از بازگشت، با استقبالی که مردم میکردند، نسبت به قبل، عظمت و محبوبیت بیشتری پیدا میکردند.
یکی دیگر از حرکتهای ایشان، مبارزه با صوفیه بود. مرحوم پدرشان آیتالله آقا سیدابوطالب حسینی شیرازی، درباره صوفیه کتابی دارند. ایشان هم در مکتب پدر، این درس را آموخته بودند که این فرقه، منحرف است و ابایی هم از مواجهه با آنها نداشتند. آشکارا با اینها مبارزه و جبهه صوفیه در شیراز را تضعیف میکردند. غرض اینکه آن بزرگوار، مصداق «العالم بزمانه» بودند و همچنین «اذا ظهرت البدع فعلی العالم ان یظهر علمه». هر بدعتی یا خلافی که ظاهر میشد، ایشان علمشان را ظاهر میکردند و آن قدرت علم، قدرت بیان و قدرت قدم خود را در مواجهه با آن بهکار میگرفتند.
باز یکی از برنامههای مبارزاتی ایشان، رویارویی با احمد کسروی بود. میدانیم که کسروی، مرد هتاکی بود. اول علیه برخی فرقهها مینوشت، بعد بر ضد تشیع تبلیغات به راه انداخت و پس از آن، اندک اندک علیه قرآن و اسلام سخن میگفت! برنامه معروفی هم به نام «کتاب سوزان» داشت که در یکی از آنها، کتاب مفاتیحالجنان را ــ که اولش چهارده سوره قرآن بود ــ در آتش میانداخت و میسوزاند! یکبار هم گفت: هر کس که حرفهای من را قبول ندارد، به میدان مبارزه بیاید! مرحوم آقا سیدنورالدین دید که این دعوت اجابت نشد و ممکن است کم کم، عدهای این عدم پاسخگویی را حمل بر حقانیت او کنند! ایشان به میدان محاجه با کسروی رفت و کتابی هم از بیانات ایشان دراینباره منتشر شد. «کسر کسروی» عنوان این کتاب بود، که تأثیر قابل توجهی هم بر جا گذاشت. سخنان و نیز نوشتارهای ایشان، علاوه بر اینکه بسیار مرتب بود، گاهی هم مسجع بود و بسیار شیرین و جالب. خلاصه از هر کجا شیطانی پیدا میشد و به مبانی اسلام و تشیع حمله میکرد، این بزرگوار قد علم میکردند و واقعا در مقابل بِدع، بسیار احساس مسئولیت داشتند.
علاوه بر این در خدمات اجتماعی هم، همواره پیشقدم بودند و این در تثبیت جایگاه رفیع ایشان، بسیار مهم بود. من از این جنبه هم، خاطرهای دارم. یک بیماری حصبهای در شیراز آمد که واگیردار شد. شاید خانوادهای نبود که بیمار نداشته باشد! عده زیادی از جوانهای شهر از بین رفتند! به طوری که در شیراز، یک قبرستان جدید ایجاد شد! فراموش نمیکنم که ایشان در آن دوره، در یک بازارچهای اقامت داشت و در آن منطقه، داروخانه بسیار بزرگی بود. نزدیک همان مدرسه آقاباباخان، که ما هم در آنجا اقامت داشتیم. ایشان دستور دادند که جمعی از اطبّا بیایند و داروها را آماده کنند، به خانوادهها سر بزنند، هر جا که بیماری بود، دارو و طبیب ببرند و به مردم کمک کنند. خلاصه برای حفظ جان مردم، ایشان با تمام قوا وارد میدان شدند. با اینکه معمولا برخی میگویند: روحانیت تنها باید به مسائل دینی و مذهبی برسد، ولی ایشان به مسائل اجتماعی هم، بسیار اهمیت میدادند و اعتقاد داشتند وظیفه علما، منحصر به تبلیغ مذهب نیست.
ایشان به موازات افزایش جایگاه دینی، اجتماعی و محبوبیتشان، مخالفان و حتی دشمنانی هم داشتند؛ مثلا تودهایها با ایشان بسیار مخالف بودند. از جمله فراموش نمیکنم شاعری بود به نام فریدون توللی، که به سبک قدیم شعر میگفت. او برداشت و اشعاری را بر ضد ایشان سرود! بازار وکیل تعطیل شد و مردم به راه افتادند که: چه کار کنیم؟ برویم او را بکشیم، یا کار دیگری بکنیم؟ نهایتا و با نهی مرحوم آقا سیدنورالدین، آن فرد را آوردند و کلاهی بر سرش گذاردند و او را در بازار گرداندند تا آبرویش برود، اما از این پیشتر نرفتند! علاوه بر تودهایها، طرفداران آمریکا و انگلستان بر ضد ایشان موضع میگرفتند. داستان مبارزات سیاسی ایشان، یک داستان مفصل است که من تا آنجا که حالم مساعد بود، عرض کردم. من آمدن ایشان به قم را هم، یادم هست که ایشان آمدند و بر آیتالله العظمی سیدصدرالدین صدر وارد شدند و آیتالله العظمی بروجردی، به دیدن ایشان رفتند و از ایشان تکریم کردند و برای این بزرگوار، اهمیت فوقالعادهای قائل شدند. وقتی ایشان به قم آمدند، من هم در این شهر بودم و با جمعیتی برای مراسم پیشواز، به سر پل صفائیه رفتیم. کم کم دیدیم که ایشان و اطرافیانشان، با ماشینهای متعدد و جمعیت، دارند میآیند و نهایتا وارد قم شدند.
من به طور خلاصه و به عنوان عصاره و ختام کلام باید عرض کنم که ایشان، نمونه کاملی از یک روحانی مبارز و مدافع دین و سنگری در برابر شیاطین بود. آن بزرگوار، آثار زیادی در استان فارس و شهر شیراز، از خودشان به یادگار گذاشتند. همانطور که عرض کردم، آقا سیدنورالدین حق مسلمی هم بر من داشته و دارند. نخستین استاد بنده، ایشان بودند و همچنین پایهگذارِ حرکت علمی و تبلیغی من. البته بر بسیاری دیگر از علما هم، چنین حقی دارند. امیدوارم که بهزودی، شرح حال شایستهای درباره ایشان نوشته و عرضه شود؛ چون زندگی ایشان، نکات جالب و فراوانی دارد. درباره افرادی که شاید یکدهم این بزرگوار هم کار نکردهاند، کتابهای مفصلی تألیف شده، اما متأسفانه درباره ایشان، کوتاهی شده است! درود و رحمت خداوند بر روان پاکشان. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.