«یادها و یادمانهایی از مبارزات زندهیاد آیتالله العظمی سیدنورالدین حسینی هاشمی/1» در گفتوشنود با مرحوم محمدجواد سبحانی
شما از چه دورهای و چگونه با آیتالله العظمی سیدنورالدین حسینی هاشمی آشنا شدید و عضویتتان در حزب برادران، به چه شکل انجام شد؟
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین. من در سال 1302 به دنیا آمدهام و از سال 1314، یعنی از دوازدهسالگی، رفتار ایشان را زیر نظر داشتم! در هفدهسالگی هم، قسم خوردم در رکاب ایشان باشم! در این سال رضاخان، همه بزرگان یعنی علما و تجار شهر را مجبور کرد که با خانمهایشان و بدون حجاب، به مجلسی بیایند! تنها کسی که با این دستور مبارزه کرد، آقا سیدنورالدین بود که بر اثر مقاومت، به مدت شش ماه به بوشهر تبعید شد! بعد از تبعید ایشان، همه مغازهها غیر از نانواییها، تعطیل کردند و دولت مجبور شد بعد از 25 روز، ایشان را به شیراز برگرداند! مردم شیراز، ایشان را روی تختی پایهدار نشاندند و تا مسجد وکیل بردند! در آنجا ایشان از میز بالا رفت و هر چه فضاحت بود، بارِ رضاخان کرد! به همین دلیل مجبور شدند ایشان را در منزل حبس کنند و مأمور بگذارند که کسی وارد خانه نشود! آقا سیدنورالدین شبانه از منزل بیرون میزد و ایشان را با الاغ، به باغهای قصرالدشت و چوگیا میبردند و ایشان در آنجا، مردم را با هم، همقسم میکرد! شیراز در آن موقع، 180 هزار نفر جمعیت داشت و ایشان توانست، دههزار نفر را همقسم کند! بزرگانی که در بازار بودند، به نمایندگی از ایشان افراد را جذب میکردند.
خود شما، به چه شکل جذب این گروه شدید؟
یکی از این بازاریها، منزلش پشت دکان ما بود و گاهی، به مغازه ما میآمد و مسائلی را درباره نماز و احکام، از من میپرسید. یک روز گفت: «در منزل ما، جلسه قرآن و بیان مسائل شرعی و این دست موضوعات هست؛ میآیی؟» قبول کردم و دو سه هفتهای رفتم. بعد که ایشان خیالش از من راحت شد، گفت: حاضری نزد یک سید، برای دفاع از مذهب قسم بخوری؟ یک سال و نیم از این ماجرا گذشت تا یک روز دیدم آقا سیدنورالدین، تشکچهای جلوی ستون مسجدی که الان به آن آرامگاه میگویند، گذاشته است و یک رحل قرآن هم جلویش بود. به من گفت: «حاضری قسم بخوری که تا زندهای، از مذهب جعفری دفاع کنی؟» قسم خوردم و از آن موقع، شدم کبوترِ حرم و هر وقت ایشان کاری داشتند که از عهدهام برمیآمد، در خدمتشان بودم.
ایشان فعالیتهای علنیِ سیاسی خود را از کجا آغاز کرد؟
در شهریور سال 1320، رضاخان رفت. ایشان در سال 1321، کسانی را که قسم خورده بودند، به مسجد وکیل دعوت کرد و فعالیتهای علنی، از همان جا شروع شد. ایشان در هر محلهای، جلسه قرائت قرآن افتتاح کرد. آن موقع شیراز، دوازده محله داشت. بهائیها در محله سعدیه، تبلیغات وسیعی را شروع کرده بودند. با علنی شدن قضایا، ایشان با افراد قسمخورده ــ که حدود چهل اتوبوس میشدند ــ به مشهد رفتند. سر راهشان و در هر شهری، از این کاروان استقبال میشد و مردم گوسفند، گاو و شتر میکشتند! بالاخره وقتی به تهران رسیدند، چهلمین روز فوت آیتالله شیخ محمد شیرازی بود. حالا دیگر محمدرضا، بهجای رضاشاه آمده بود. آقا سیدنورالدین به منبر رفت و گفت: «شاه میگوید من مسلمانم؛ دولت و مجلس به قرآن قسم خوردهاند که ما مسلمانیم؛ اگر اینطور است و اینجا کشور اسلامی است، این همه مغازه مشروبفروشی در این مملکت چه میکنند؟ حتی در کوچهها، پیالهای دو ریال مشروب میفروشند و مردم سر میکشند! این چه وضعی است؟...». چند سال بعد، آیتالله کاشانی که رئیس مجلس شد، گفت: من در مجلس، قانون منع استعمال مسکرات را تصویب میکنم، هرچند که عملا اجرا نشد! پیش از آن هم مجلس، قانون کشف حجاب را ملغی کرده بود. بههرحال ایشان از تهران به مشهد رفت و 45 روز بعد، به شیراز برگشت و به نام چهارده معصوم(ع)، چهارده هیئت را راه انداخت، از جمله هیئت حجت بن الحسن(عج) را در محله سعدیه و در مقابل تبلیغ بهائیت! از آن موقع مراسم عزاداری اهل بیت(ع)، به طور گسترده در شیراز شروع شد. این را هم بگویم که برای اولینبار، این مرد بزرگ بود که نام مبارک فاطمهزهرا(س) را روی هیئتی گذاشت. پیش از آن، این نامگذاری باب نبود! هم خودِ ایشان و هم ما، اعلام کردیم که اگر کسی از قبل از سال 1322، بیمارستانی، مدرسهای، مؤسسهای یا جایی را به نام حضرت فاطمهزهرا(س) سراغ دارد، بیاید و آدرس و اسنادش را به ما بدهد و پنج سکه جایزه بگیرد! هیچکس نتوانست این کار را بکند! بعد از شیراز بود که گذاشتن نام فاطمه زهرا(س)، بر مؤسسات دینی و فرهنگی باب شد!
اشاره کردید به مبارزه آیتالله سیدنورالدین با فرقه بهائیت. ماجرای تخریب پایگاه بهائیها در شیراز به دستور ایشان چه بود؟
بهائیها در خیابان حضرتی، محفلی داشتند و ایشان متوجه فعالیتهای آنها بود. خاطرم هست که یک روز، من در مغازه بودم که یکی آمد و گفت: آقا با شما کار دارند؛ به آقای ولدان هم بگویید بیاید. با هم خدمت آقا رفتیم و دیدیم ایشان دامن قبایش را بالا زده و یک کلنگ هم دستش گرفته و میگوید: «باید محل تجمع اینها را روی سرشان خراب کرد!». ما هم با عدهای از مردم، به آنجا رفتیم و مرکز بهائیها را با خاک یکسان کردیم! استاندار و فرماندار و بیشتر رؤسای ادارات، بهائی بودند و ایشان علیهشان قیام کرد و گفت: «همه را باید بیرون کرد!».
مخالفان اصلی ایشان، چه عناصر و جریانهایی بودند؟
مختلف بودند؛ غیر از بهائیه و صوفیه، حزب توده، حزب دموکرات، حزب ایران نوین و یک مشت آدمی که هویت و سواد چندانی نداشتند!
ظاهرا مخالفان، چند بار هم قصد داشتند تا ایشان را ترور کنند. از این تصمیمات، چه خاطراتی دارید؟
بله؛ چند بار سعی کردند ایشان را ترور کنند و چون موفق نشدند، با سیگار مسمومشان کردند! شبی که ایشان به رحمت خدا رفت، ما جنازه را به هیئت خودمان، یعنی هیئت فاطمه زهرا(س) آوردیم؛ هیئتی که ایشان همیشه، در آنجا اسکان داشتند. رفقا دور جنازه ایشان نشستند، قرآن به دست گرفتند و قرائت کردند. از بیمارستان نمازی، چهار نفر پزشک آمدند که ببینند قضیه چیست؟ جنازه را که معاینه کردند، گفتند: «ایشان مسموم شده است، اما صدایش را درنیاورید، چون جنازه را برای کالبدشکافی تکهتکه میکنند و نهایتا هم چیزی دستتان را نمیگیرد و فایده ندارد!». سیگار را داده بودند به طیران نوکر آقا، که خودش کشید و از دنیا رفت! شبی که آقا به رحمت خدا رفت، آن سیگار دستش بود!
باز گردیم به بحث اصلی؛ برنامههای حزب برادران چه بود؟
برنامههای حزب، در مرامنامهاش آمده است. یکی از مواردش، مبارزه با بیسوادی بود. در آن دوره تقریبا تمام رجال شهر شیراز، عضو این جمعیت بودند. وقتی ایشان این جمعیت را درست کرد، دیگر کسی در انتخابات شرکت نمیکرد، اما ایشان که صندوق رأی گذاشت، مردم به طور گسترده رأی دادند و برای سه چهار دوره، سردار فاخر حکمت ــ که از مریدان ایشان بود ــ رئیس مجلس شد.
برخی میگفتند و میگویند: سردار فاخر حکمت، رفیق قوامالسلطنه بود و نتیجه میگرفتند: آیتالله سیدنورالدین هم، با قوام ارتباط دارد! این ادعا را چگونه ارزیابی میکنید؟
خیر؛ سردار فاخر حکمت، وکیل دادگستری و از رجال شهر، بود و خانواده محترمی در شیراز بودند و املاک زیادی هم داشتند. البته او عضو حزب برادران هم نبود و شخصا به آقا سیدنورالدین ارادت داشت.
به چند مورد از اقدامات مهم اجتماعی ایشان هم، اشارهای داشته باشید.
این موارد زیاد هستند و خوشبختانه، اسناد آنها در دست است. مبارزه با بیحجابی، منع استعمال مسکرات، مبارزه با حصبه عمومی در شیراز، تقسیم زغال در زمستانها بین خانوادههای نیازمند و زنده کردن نام فاطمه زهرا(س).
ماجرای تقسیم زغال در زمستانها بین خانوادههای نیازمند، از چه قرار بود؟
یک سال زمستان در شیراز، برف سنگینی آمد! آقا سیدنورالدین با اطرافیانش و بهکرات، به جنگل میرفت وحدودا هشتاد قاطر زغال، به شیراز میآورد! در سهراه احمدی شیراز، محل تیمچهای را خالی کردند و زغالها را در آنجا ریختند. بعد کارت چاپ کردند و دم درِ منزلها دادند. اوایل زغالها را میفروختند. بعد حراج کردند و مردم آمدند و هر قدر زغال خواستند، برداشتند و بردند. شبیه این ماجرا، در سالهای بعد هم تکرار شد. یک بار هم در شیراز، حصبه عمومی آمد. این شهر، هفت دکتر بیشتر نداشت! ایشان به همه آنها حقوق میداد که به منزل مردم بروند و مجانی طبابت کنند!
آیتالله سیدنورالدین در جریان نهضت ملی ایران، تا مدتی با دکتر مصدق همراهی میکرد. علت مخالفت بعدی ایشان با او چه بود؟
تا وقتی که دکتر مصدق با روحانیت و دین همراهی نشان میداد و با گرایش به بیگانه مخالفت میکرد، آقا سیدنورالدین هم با او توافق داشت و حتی در قضیه اوراق قرضهای هم که مصدق چاپ کرد، نهایت همراهی را با او کرد، ولی وقتی مصدق به سمت آمریکاییها تمایل پیدا کرد، ایشان روی منبر گفت: «آمریکا سگ زرد و برادر شغال است و با انگلیس فرقی ندارد، بلکه از آن بدتر است!». جدایی از اینجا آغاز شد.
عزتالله سحابی در جایی گفته بود: «در شیراز یک روحانی بود که علنا از انگلیس دفاع میکرد!». به نظر شما، محمل اصلی اینگونه ادعاها چیست؟
لابد ایشان میتوانسته جواب خدا و خلق و یاران آقا سیدنورالدین ــ که هنوز در قید حیات هستند ــ را بدهد که این حرف را زده است! آقا سیدنورالدین، با دخالت هیچ دولتی در ایران موافق نبود. البته میگفت: «فعلا تعرض مستقیم به شخص شاه نداشته باشید که اوضاع به هم نریزد و آشفته نشود!».
ماجرای حد زدن دبیر کنسولگری انگلیس در ملأ عام، توسط ایشان چه بود؟
البته این قصه مربوط به دوران رضاخان است. آقا سیدنورالدین هر کسی را که در ملأ عام خلاف شرع میکرد، حد میزد! اختصاص به آن فرد هم نداشت. دبیر کنسولگری انگلیس هم، عرق خورده و عربدهکشی کرده بود! صبح او را آوردند و آقا سیدنورالدین او را حد زد! عکسش هست.
ظاهرا در دوران نهضت ملی، ایشان به جمعیت فدائیان اسلام، بسیار نزدیک بود و به شهید نواب صفوی هم، علاقه زیادی داشت. علت این امر چه بود؟
آقا سیدنورالدین، همیشه آدمهای شجاع را دوست داشت و شهید نواب صفوی، آدم بسیار شجاعی بود. بعد از شهادت نواب صفوی، بر فراز منبر فریاد زد: «مگر این سید چه کرده بود که این کار را با او کردید؟» چند باری هم شهید نواب به شیراز آمد که آقا از ایشان پذیرایی کردند. البته چند نفر دیگر هم همراهشان بودند.
و سخن آخر؟
قدر آقا سیدنورالدین، نه آن موقع شناخته شد نه حالا! درحالیکه ما که به ایشان نزدیک بودیم، میدانیم چه خدمات مهمی، هم به اسلام و هم به مردم کرد.