«یادها و یادمانهایی از مبارزات زندهیاد آیتالله العظمی سیدنورالدین حسینی هاشمی/3» در گفتوشنود با مرحوم ابوالقاسم پاکیاری
لطفا در آغاز این گفتوشنود، بهطور مختصر خودتان را معرفی کنید و همچنین بگویید که از چه دورهای و چگونه، با مرحوم آیتالله العظمی سیدنورالدین حسینی هاشمی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده ابوالقاسم پاکیاری هستم، فرزند محمدحسن. تحصیلاتم بیشتر قدیمی است. در دارالفنون امتحان دادم و تقریبا دیپلم مدرسی هستم. از وقتی در دارالفنون امتحان دادم، رسمی شدم. جد پدری ما، مرید حضرت آیتالله سیدنورالدین حسینی الهاشمی بود و من هم از بچگی، همراه با پدرم به مسجد ایشان میرفتم و در مراسمات مختلف آن، از جمله مراسم احیای ماه مبارک رمضان، شرکت میکردم. حتی موقعی که خیلی بچه بودم و هنوز نماز نمیخواندم، ایشان مرا در صف جماعت، کنار خودش مینشاند! لذا از کودکی آقا را میدیدم و میشناختم.
جنابعالی مقطع آغاز مبارزات آیتالله سیدنورالدین و تشکیل حلقه نخست همپیمانان ایشان را به خاطر دارید؟
بله؛ منتها در آن دوره، من هنوز این قابلیت را نداشتم که بخواهم در چنین تشکیلاتی شرکت کنم. موقعی که آقا سیدنورالدین را به تبعید فرستادند، من هفت سال داشتم! قضیه سر این بود که یک نفر از اعضای کنسولگری انگلیس در شیراز، شراب خورده و در ملأ عام بدمستی کرده بود! او را گرفتند و پیش سید آوردند و ایشان هم او را حد زد! وقتی رضاخان این ماجرا را شنید، دستور داد آقا سیدنورالدین را دستگیر کنند! بچه که بودم، در شاهچراغ مکتب میرفتم. یک روز رفتم و دیدم شبستان و حیاط شاهچراغ، پر از جمعیت است و مردم اعتراض دارند که چرا آقا سیدنورالدین را دستگیر کردهاند؟ مردم به خاطر همین قضیه، سه ماه بازار را تعطیل کردند! عجیب بود! دولت، اول ایشان را به تهران و سپس به بوشهر تبعید کرد. بالاخره هم مجبور شدند آقا سیدنورالدین را آزاد کنند و ایشان به شیراز بازگشتند. یادم هست که مردم شیراز، برای استقبال از ایشان آمدند. در باغچه مرحوم حاج مهدی ممتازی، برای استقبال از ایشان مجلس جشنی گرفته بودند، که همه علما، روحانیان و مردم به آنجا رفتند. سیل جمعیت بود که برای استقبال از ایشان، به حرکت درآمده بود.
در ماجرای کشف حجاب هم، مجددا ایشان تبعید شدند. ماجرا از چه قرار بود؟
بله؛ رضاخان حکم کرده بود که همه علما و روحانیان و رجال شهر، با زنهایشان آن هم بدون حجاب، در مجلسی شرکت کنند! آقا سیدنورالدین گفته بود: «من هنوز آنقدر بیغیرت نشدهام، که زنم را بیحجاب بیرون بیاورم!». وقتی ایشان این حرف را زد، باقی علما و روحانیان هم، جرئت مخالفت با فرمان رضاخان را پیدا کردند. آسیدنورالدین به آن مجلس نرفت و در خانه مرحوم حاج غلامحسین آشپز، پنهان شد! بعد به خانه مرحوم ولدان رفت و چند روزی هم در آنجا بود.
از علل و زمینههای تشکیل حزب برادران، چه اطلاعاتی دارید؟
علت تشکیل حزب، که مشخص بود. آقا میگفت: «باید در برابر پهلوی، جمعیتی داشته باشیم که بتوانیم برای حفظ قرآن و اسلام، مقابلش بایستیم!». ایشان دانه دانه افراد را برای حفظ اسلام و تشیع و فرهنگ مذهبی استان فارس و حتی کل کشور، جمع کردند. بیشتر برنامههای حزب برادران، مذهبی و متکی به هیئاتی بود که آقا سیدنورالدین خودش راه انداخته بود. این هیئتها، در واقع اجزایی از حزب برادران بودند.
برنامه این هیئات چه بود؟
تقریبا همان برنامه رایج هیئات آن دوره و حتی الان بود. هر هیئتی، یک قرآنخوان داشت. اول قرآن میخواندند و بعد مسئله میگفتند و آخر سر هم، عزاداری میکردند و سینه میزدند! قبلا فقط دو سه جلسه در شیراز بود، مثل جلسه دروازه قصابخانه، جلسه حاج سیف، جلسه آقای جباری، اما به این وسعت نبود. کار مرحوم آقا سیدنورالدین، وسعت بخشیدن به هیئات شیراز بود. مرحوم رضازاده ــ که در این جلسات شرکت میکرد ــ به مشهد رفت و در آنجا هیئات را دید و به شیراز آمد و از روی دست آنها، هیئات متعدد درست کرد. اولین هیئت، هیئت اباالفضل(ع) بود، دومی محمد(ص)، سومی زهرا(س)، چهارمی امام حسن(ع) و همینطور پشت سر هم، هیئتها درست شدند و برنامه برگزار میکردند.
ظاهرا شما در سفری که آیتالله سیدنورالدین به مشهد رفتند، همراهشان بودید. از مشاهداتتان در آن سفر بگویید.
بله؛ خاطرم هست در آن سفر، سر راهمان به هر شهری که میرسیدیم، مردم عجیب استقبال میکردند. قم هم رفتیم و آیتالله بروجردی با آقا سیدنورالدین ملاقات کردند. قبلا عدهای به ایشان گفته بودند: آقا سیدنورالدین بنا دارد اوضاع مملکت را به هم بریزد! آقای بروجردی به ایشان گفته بودند: «اطرافیانتان را مهذب کنید!» آقا سیدنورالدین هم گفته بودند: «شما هم همین کار را بکنید که اینقدر پشت سر ما میگویند: میخواهیم مملکت را به هم بریزیم، درحالیکه این دروغِ محض است!». از جمله خاطرات آن سفر، این است که ایشان در مسجد گوهرشاد، به منبر رفت و گفت: «من برای منع استعمال مسکرات آمدهام!» و مفصلا دراینباره سخن گفت.
حزب توده در شیراز هم فعالیت زیادی داشت. از مخالفتهای آیتالله سیدنورالدین با آنها، چه نکاتی را شاهد بودید؟
خاطرم هست که یکی از تودهایها، خواسته بود با آقا ملاقات کند و آقا گفته بودند: عبای ایشان را روی سرش بکشد و بیاید و سؤالاتش را بپرسد! تودهایها خیلی تلاش میکردند مردم را به سمت خودشان بکشانند. آقا سیدنورالدین میگفتند: «تودهایها دروغ میگویند که میخواهند همه آزاد زندگی کنند؛ اینها به اندازه یک نان بخور و نمیر، به کارگر میدهند و همیشه آنها را محتاج نگه میدارند!». منبرهای آقا، هیچوقت خالی از بحثهای سیاسی نبود. به همین دلیل هم معمولا، مستمعان ایشان از بینش سیاسی خوبی برخوردار بودند.
آیتالله سیدنورالدین، با فرقه صوفیه هم در مبارزه بودند. منطق ایشان در این رویارویی چه بود؟
بله؛ هر شب که منبر میرفتند، اول آیهای را تفسیر میکردند. شکل تفسیرشان هم اینطور بود که به ترتیب درباره لغت و صرف و نحو آن حرف میزدند و بعد سراغ معانی میرفتند. نهایتا هم از آیات، برداشتهای بهروز میکردند. گاهی در خلال صحبتهایشان میگفتند: «این صوفیها زیاد دروغ میگویند؛ سخنانشان هم ابتنای جدی بر کتاب و سنّت ندارد و من عندی است. اینها علیه مجتهدین هم حرف میزنند!» اواخر عمرشان هم کتابی علیه صوفیه نوشتند. پدرشان مرحوم آقا سیدابوطالب نیز، دراینباره کتابی داشتند.
طبعا اینگونه فعالیتها، برای ایشان خطرات فراوانی نیز داشته است؛ اینطور نیست؟
بله؛ همان شبی که عدهای دفتر حزب را آتش زدند، عدهای میخواستند بروند و خانه ایشان را هم آتش بزنند! آقای رضازاده گفت: «من به شهربانی گفتم: مراقب باشند...» و آنها افرادی را فرستادند که در اطراف خانه مراقب باشند، ولی آقا گفتند: «من احتیاج ندارم کسی از من مراقبت کند؛ خدا چیزی به اسم ترس، در دلم قرار نداده است و من از هیچکسی نمیترسم!».
چه کسانی دفتر حزب را آتش زدند؟
مخالفان آقا. برخی میگفتند: تودهایها بودند؛ عدهای هم میگفتند: طرفداران مصدق. چندان معلوم نشد!
در پایان این گفتوگو، به خدمات اجتماعی ایشان هم اشارهای داشته باشید.
سه سال زمستان رفتند و برای مردم دهات و شهر، که در سرما گرفتار بودند، زغال آوردند! خاطرم هست در دوره شیوع حصبه هم، اکثر مردم مریض شدند. آقا عدهای را معین کردند که به حال بیماران رسیدگی کنند. خاطرم هست که به امر ایشان، یک شب به خانهای رفتیم و هر چه در زدیم، کسی در را باز نکرد! همگی مریض شده و افتاده بودند! بالاخره ناچار شدیم از روی پشتبام، به داخل منزل برویم! دیدیم که 24 نفر مریض، آنجا افتادهاند و کسی نیست به آنها رسیدگی کند! آقا زن پرستاری را مأمور کردند که از آنها مواظبت کند و به آنها دارو بدهد، تا بهتر شوند. یک هفته بعد که رفتیم، همهشان آمدند استقبال! حال همهشان خوب شده بود. بعدها شنیدم که در آن دوره با اقدامات خود، موجب بهبود نُههزار مریض شده بودند. بخش زیادی از محبوبیت ایشان، به همین نوع اقدامات باز میگشت.