«یادها و یادمانهایی از مبارزات زندهیاد آیتالله العظمی سیدنورالدین حسینی هاشمی/6» در گفتوشنود با احمد فتح
متن گفت و گو:
پایگاه اطلاع رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر:
بهتر است این گفتوشنود را از این نکته آغاز کنیم که از دیدگاه شما و با تکیه بر مشاهداتتان، ماجرای شورش عشایر فارس چه بود؟ خودتان از این رویداد، چه تحلیلی دارید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. سال 1324 یا 1325 بود. در آن دوره روسها آمده بودند تا پشت شهر قزوین! قوامالسلطنه ــ که نخستوزیر و سیاستمدار کهنهکاری بود ــ این المشنگه را در فارس راه انداخت که: جنوبیها میخواهند جدا بشوند؛ اگر شما هم میخواهید این کار را بکنید که دیگر چیزی از ایران نمیماند و با همین کلک، روسها را انداخت بیرون! خیلیها معتقدند که قضیه سیاسی بود و دولت مرکزی هم، در آن دست داشت! ما خودمان که غیر از غارت و چپاول چیزی ندیدیم!
نقش آیتالله العظمی سیدنورالدین حسینی شیرازی در این ماجرا چه بود؟ ایشان چگونه با این واقعه مواجه شدند؟
آن موقع فرمانده لشکر، همان فضلالله زاهدی معروف بود. مردم شیراز آمدند ریختند سر مرحوم آقا که «ما امنیت نداریم و شما یک کاری بکنید!» آقا رفت منبر و رو کرد به دولتیها و گفت: «میتوانید امنیت شهر را تأمین کنید یا نه؟» اینها هم سه، چهار تا زرهپوش آوردند و دور شهر گذاشتند و کم و بیش، امنیت شهر تأمین شد. بعدها زاهدی به آقا گفته بود: «اگر میگفتم نه، چه میکردید؟» آقا هم گفته بود: «میگفتم مردم بروند و سربازها را خلع سلاح کنند و خودشان، امنیت شهرشان را تأمین کنند!». شجاعت ایشان عجیب و مثالزدنی بود!
به نظر شما چرا آیتالله سیدنورالدین، از چهرهای مانند سردار فاخر حکمت و امثال او حمایت میکرد؟
آقا افکار بلندی داشت که بدون ابزار نمیتوانست آنها را محقق کند. سردار فاخر حکمت و امثال او، شیرازیهای اصیل و نسبتا متدینی بودند؛ یعنی در وجودشان، یک رگ دینی داشتند! سردار فاخر تا وقتی رئیس مجلس بود، نقشههای خائنانه زیادی را به هم ریخت. بخشی از این اقدامات او، از توصیههای آقا نشئت میگرفت.
احتمالا آیتالله سیدنورالدین، به دلیل همین افکار بهروز و بلندی که بدان اشاره کردید، به سراغ تشکیل حزب و انتشار روزنامه و راهاندازی نهضت سوادآموزی رفتند؛ اینطور نیست؟
بله؛ ایدههای ایشان هنوز هم کهنه نشده! شما مرامنامه حزب را ــ که برای سال 1312 یا 1313 است ــ بخوانید. هنوز هیچیک از بندهایش، کهنه نشدهاند! قصد آقا از راه انداختن روزنامه، این بود که صدایش از شیراز هم بیرون برود. به این میگویند تبلیغاتِ درست، که بسیار هم مؤثر است. در مورد تشکیل حزب هم، میگفت: «روحانی باید قشون داشته باشد تا در موارد ضروری وارد میدان شود». در مورد نهضت سوادآموزی هم، به دستور ایشان شبها زیر نور چراغ زنبوری، مردم را جمع میکردند و درس میدادند. خیلی ها در این برنامه باسواد شدند.
جمعیت زیادی میآمدند؟
بله؛ عدهشان کم نبود؛ مخصوصا در آن شرایط، که خیلیها دلشان میخواست باسواد شوند.
تا چه مدت ادامه داشت؟
بیشتر از یک سال.
مدرک هم میدادند؟
نه؛ آقا فقط میخواست سواد یاد بدهد. دنبال دکان باز کردن که نبود!
آیا حزب برادران غیر از شهر شیراز، در شهرهای دیگر هم فعال بود؟
بله؛ کم و بیش بود. رابط حزب با کل کشور هم، آقای حبیبالله پرهیزکار بود، که وکیل دادگستری بود. او خیلی با آقا رفیق بود. البته در جلسات عمومی حزب شرکت نمیکرد؛ برای همین من او را ندیده بودم و اگر میدیدمش هم، از روی چهره نمیشناختم! نامش بر سر زبانها بود.
ارزیابی ایشان از حرکت ملیون و به طور مشخص جبهه ملی، در دوران نهضت ملی ایران چه بود؟
جبهه ملی یک باند سیاسی بود که در مجلس پانزدهم، با هدایت دکتر مصدق برای ملی شدن نفت، تشکیل شد. فعالیتش هم بد نبود. ولی به قول امام، غربزده بودند و غربزدگی، اصلا با اسلام و مسلمانی جور درنمیآید! بعد از مشروطه هم، اروپاییها سعی کردند ایران را به سوی غربزدگی سوق بدهند و همین طور هم شد؛ طوری که در روز روشن، عالم بزرگ تهران، یعنی مرحوم شیخ فضلالله نوری، را دار زدند! آقا سیدنورالدین میخواست کار یک وقت، به این جور جاها نکشد! اگر برای خودش قشون درست نکرده بود، هیچ بعید نبود که چنین بلائی را به سرش بیاورند!
پس یکی از دلایل تشکیل حزب، جلوگیری از صدمهپذیری روند مبارزاتی ایشان بود؟
بله؛ میگفت: «حزب باید برای انجام مقاصدش، برنامههای مرتب و منظم داشته باشد».
نحوه رفتار آیتالله سیدنورالدین با مخالفانش چگونه بود؟ دراینباره چه خاطراتی دارید؟
آن موقع که مثل حالا، دانشگاه و این حرفها نبود. جوانها حضوری میآمدند و سؤالاتشان را از آقا سیدنورالدین میپرسیدند. ایشان هم با سعه صدر، جواب یک یک آنها را میداد؛ طوری که اینها وقتی میآمدند، مهاجم بودند و وقتی میرفتند، فدائی! خاطرم هست پنج، شش روز از فوت سید گذشته بود و برای مراسم ترحیم، به خانه یکی از اعضای حزب رفته بودیم که دیدیم چند تا از این جوانها، آنجا هستند و عجیب گریه میکنند! گفتم: «شما که همیشه روبهروی سید بودید، حالا چرا این قدر ناراحتید؟» میگفتند: «ما او را درست نشناختیم! همیشه جواب سؤالات ما را با سعه صدر میداد. کهنهپرست نبود و با مسائل روز آشنا بود. همیشه به کسانی که به ریش تراشیده و موهای روغنزده ما ایراد میگرفتند، میگفت: حالا موقع طرح این چیزها نیست؛ این جوانها را از دامان ما دور نکنید! خلاصه که سید نهنگی بود که توی یک حوض گیر کرده بود! جای سید در اقیانوس بود! ما قدر سید را ندانستیم و حقش را ادا نکردیم!»
از رابطه ایشان با شهید سیدمجتبی نواب صفوی و اعضای جمعیت فدائیان اسلام، چه مواردی را به یاد دارید؟
یک بار شهید نواب صفوی، به ایشان پناه آورده بود. آقا هم دو سه روز نگهش داشتند و بعد او را تحویل اخویشان آقا سیدصدرالدین دادند. سیدصدرالدین برایم تعریف کرد: «گفتم: آقا! چرا پیش خودتان نگهشان نمیدارید؟ گفت: در خانه من، همه میآیند و میروند، ولی به خانه شما کسی نمیآید. او را نگهدار و نگذار برود بیرون، که خونش گردنمان نیفتد!» به همین دلیل سیدصدرالدین، اجازه خروج از منزل را به او نداده بود!
بر حسب اسناد و شواهد، شهید نواب صفوی هم بسیار به آیتالله سیدنورالدین ارادت داشته است؛ اینطور نیست؟
افراد هر چه انقلابیتر باشند، به کمک بیشتری نیاز دارند. کمک اصلی را هم، باید مردم کوچه و بازار بدهند. تیمور بختیار همیشه میگفت: «10 درصدِ مردم دست ما هستند، 10 درصدش هم دست انقلابیها، میماند 80 درصد، که هر کسی که توانست آنها را به میدان بیاورد، پیروزِ میدان است!» امام خمینی هم توانست این 80 درصد میانه را متقاعد کند که به میدان بیایند و چون آمدند، دیگر هیچ دشمنی نتوانست هیچ غلطی بکند! آقا سیدنورالدین همیشه بالای منبر میگفت: «من علمی را بلند کردهام، بیایید این را از دست من بگیرید، من هم پشت سرتان میایستم!» اما کسی مرد این میدان نبود. روحانی باید این جوری باشد. خدا رحمت کند امام را؛ ایشان هم خیلی از دست روحانیانِ بیدل و جرئت و دنبال دنیا، زجر کشید! آقا سیدنورالدین هم همین طور. طبیعی بود که سید و شهید نواب، یکدیگر را جذب کنند. هر دو شجاع و مبارز بودند و دنبال اصلاح امور.
مبارزات آیتالله سیدنورالدین علیه فرقه بهائیت نیز از فرازهای شاخص زندگی ایشان است. قدری منطق مبارزاتی ایشان در این مورد را تشریح کنید.
قصه بهائیها برای افراد عادی، چیزی نبود و شاید به نظرشان نمیآمد، اما عمق بسیار زیادی داشت؛ چون آمریکا و صهیونیسم پشت قضیه بودند. موقعی که به شیراز آمدند تا برای خودشان مقر و دم و دستگاهی راه بیندازند، سید یکتنه به میدان رفت و در برابرشان ایستاد! پدر من پیش یکی از روحانیان ــ که زمیندار و برای خودش جایگاهی قائل بود ــ رفت و گفت: «سید دست به کار مهمی زده، بیایید کمکش کنید!». پدر من، واقعا متدین و در اعتقادش، متعصب بود. نمیدانم چه جوابی شنیده بود که حسابی داغ کرده بود! بعدها همین آقا، برای خودش شد امامزاده! در آن دوره، اصلا بسیاری جرئت نداشتند به این جور موضوعات نزدیک بشوند و در عین حال، هزار جور ادعای شهامت و شجاعت هم میکردند!
متأسفانه از متن سخنرانیهای ایشان چیزی باقی نمانده است؛ از نکاتی که ایشان بر آن تأکید میکردند چه مواردی را به خاطر دارید؟
این اواخر دستگاه ضبط و این چیزها هم پیدا میشد. نمیدانم چرا به عقل کسی نرسید که سخنان ایشان را ضبط کند! شاید به خاطر این بود که کسی حسابش را نمیکرد که آقا به این زودیها فوت کند! سن زیادی نداشت که از دنیا رفت. آقا بیشتر از همه، درباره قیامت حرف میزد؛ مخصوصا در این اواخر. آنقدر از قیامت گفت که نهایتا خودش هم به قیامت وصل شد!
و سخن آخر؟
یک وقتی در مشهد و منزل آقای سبزواری، میهمان بودیم. یک روز صبح دیدیم دارند حیاط و جلوی در خانه ایشان را جارو و آبپاشی میکنند! پرسیدیم: چه خبر است؟ گفتند: امروز نائبالتولیه حرم میخواهد به اینجا بیاید. آمد و دیدیم از آن افسرهای خیلی جدی است. رو کرد به آقا سیدصدرالدین (اخوی آقا) و گفت: بیستهزار تومان برایتان مقرر کردیم؛ چرا نمیگیرید؟ ایشان جواب داد: «من یک جا نوکر هستم و او هم حقوقم را میدهد؛ نوکر دو جا نمیشوم!». این منتهای تقوای یک روحانی است که نوکر غیر خدا نشود. اینها خاندان پاکی بودند.