«ناگفتههایی از سیره فردی و اجتماعی زندهیاد دکتر سیمین دانشور» در گفتوشنود با سیمین یاوری
به یکی از گروهها پیام داد: «مشکل من با شما این است که خدا را از آسمان، به زمین آوردهاید!»
روزهایی که بر ما گذشت، تداعیگر صدمین زادروز زندهیاد دکتر سیمین دانشور بود. برخورداری آن نویسنده نامور از گرایشات عرفانی و دینی و اندیشههای اجتماعی و سیاسی موجب شده بود که وی همراه با شوی خود، شادروان جلال آل احمد، در بازتاب بخشیدن به بخشی از تاریخ معاصر ایران، از طریق ادبیات داستانی سهیم شود و در این عرصه، ایفای نقش کند. به همین مناسبت و در بازشناسی جنبههایی مغفول از شخصیت او، با سیمین یاوری، یکی از نزدیکان آن ادیب پرآوازه، گفتوشنودی انجام دادهایم که نتیجه آن را پیش روی دارید
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر:
پیش از آشنایی نزدیک با بانو دکتر سیمین دانشور، تا چه میزان با نام و آثار ایشان آشنا بودید؟
به نام خدا. به این دلیل که بنده معلم بودم و نیز با ادبیات سروکار داشتم، با آثار زندهیاد دکتر سیمین دانشور بهخصوص کتاب «سووشون» ــ که به بسیاری از زبانها ترجمه و بارها تجدید چاپ شده بود ــ و همچنین مرحوم جلال آل احمد، آشنایی داشتم. هرچند که از نوجوانی هم، دورادور ایشان را میشناختم.
این ارتباط نزدیک، بابت شرایط ایشان در دهه آخر عمر، بهوجود آمده بود؟
بیماری ایشان، در آن نقش اصلی داشت. در دهه آخرِ عمر خانم سیمین، به خاطر شرایط پیشآمده، ارتباط ایشان با دوستانشان کمتر شد. در این دوران، خانم سیمین احوال مساعدی نداشت. همین مسئله باعث ایجاد ارتباط عاطفی خیلی نزدیک من با ایشان شد؛ ارتباطی که دیگر از همسایگی هم گذشته بود! بهطوری که وقتی ایشان از خوردن دارو خودداری میکرد، دو پرستارش دست به دامن من میشدند! چون در این شرایط، فقط از دست من دارو میخورد! من هم طبعا، ایشان را خیلی دوست داشتم و به نوعی آن بزرگوار را جایگزین مادر تازه ازدستدادهام کرده بودم. این مراودات، برای هر دوی ما بسیار آرامشبخش بود. خانم دانشور آنقدر اعتقاد و اعتمادشان به خدا قوی بود که وقتی به مشکلی برمیخوردم یا مسئلهای برایم رخ میداد، زود از چهرهام میفهمیدند و میگفتند: «غصه نخور، غمت کم! من پیش خدا حساب جاری دارم! هر چه که میخواهی، به من بگو! من به خدا میگویم و از او برایت میگیرم!»
در این دوران نسبتا طولانی، چه خصلتها و ویژگیهایی را در ایشان برجسته یافتید؟
ایشان، واقعا خصلتهای باارزشی داشتند. خانم سیمین بسیار غمخوار، دلسوز و مردمدار بودند؛ بهطوری که تمام کسانی که او را میشناختند، به این مسئله شهادت میدادند. ایشان در مواجهه با افراد، توجهی به این نداشتند که طرف چه ظاهری دارد یا چطور فکر میکند! همه مردم را دوست داشت. همه هم ایشان را دلسوز و مادر خودشان میدانستند! ایشان حتی در هنگام بحث، به طرف مقابلش اعتراض نمیکرد که فلانی تو چرا این را گفتی؟ یا اینطور فکر کردی؟ علاوه بر این، ایشان نسبت به همه حتی زیردستانش هم، بسیار مهربان بود. اصلا نگاهی از بالا به پایین، نسبت کسی نداشت، حتی با خادمینش! گاهی وظیفه آنها را هم به عهده میگرفت و در دوران بیماری و ناراحتیشان، پرستار آنها میشد! مثلا هنگامی که یکی از پرستارها که از خانه بیرون میرفت، خانم سیمین مثل یک مادر، دلشان برای او شور میزد تا برگردد! برای من این مسئله، خیلی عجیب بود که مگر میشود کسی نسبت به خدمتگزار خودش، اینقدر نگران باشد؟ حتی آنقدر به پرستارها میدان داده بودند که آنها به ایشان، امر و نهی هم میکردند!
بااینهمه همانطور که اشاره کردم، به خاطر برخی مشکلاتی که برای خانم سیمین بهوجود آمده بود، در دهه آخر عمر، کمکم ارتباطاتش ضعیف شد و از این بابت، خلأیی را احساس میکرد که چرا دیگر کمتر به سراغش میآیند؟ البته این مسئله را خیلی صریح هم عنوان نمیکرد، ولی از گفتارش میشد فهمید که اینطور فکر میکند. بااینهمه تصور میکنم که خانم سیمین در دهه آخر عمر، به یک پختگی بسیار بالایی رسیده و نسبت به مسائل اطرافش، وقوف عمیقی پیدا کرده بود.
ارتباط دیگر همسایهها با خانم دانشور، به چه صورت بود؟
همسایهها هم، همه دوستش داشتند و برایش احترام قائل بودند؛ لذا وقتی مشکلی پیش میآمد، فرقی نمیکرد خانمها باشند یا آقایان، همه به خانم سیمین مراجعه میکردند. رفتار ایشان هم با همه اهالی محل، یکسان بود و صمیمی و خودمانی رفتار میکردند. همه مردم محل هم، دوستش داشتند و حرفش را می پذیرفتند. کلا خانم دانشور، همه مردم را دوست داشتند و در خانهشان به روی کسی بسته نبود. همیشه با جان و دل، از همه استقبال میکردند. با همسایههایی هم که نزدیکتر بودند، خیلی احساس همدلی و نزدیکی داشتند.
میزان مراوده ایشان با مردم و نخبگان، در دهههای آخر عمر به چه صورت بود؟
همانطور که میدانید خانه خانم دانشور و آقای آل احمد از گذشته، مرکزی برای گردهمایی نخبگان فرهنگی جامعه بود، ولی همانطور که گفتم، خانم دانشور در دهه آخر عمر، به خاطر شرایطی که برایش پیش آمد، مراوداتش کم شد، و الا هرگز در خانهاش، به روی کسی بسته نبود و هر کسی که میخواست، میتوانست به دیدارش بیاید. خانم سیمین خیلی دوست داشت، همه به منزلش بیایند و بروند. حتی در همین دوران آخر عمر ــ که بنا به تصمیمی ملاقاتهایشان محدود شد ــ به خاطر دارم روزی پنج، شش پسر بچه که در سال آخر دبیرستان درس میخواندند، به دیدارش آمدند. آن روز من هم برای دیدن خانم سیمین، به منزلش رفته بودم. پرستارِ خانم سیمین، طبق معمول میخواست از ملاقات مراجعین ممانعت کند، اما وقتی خانم متوجه قضیه شد، همگی را با آغوش باز پذیرفت. پسربچهها آمدند و عکسی را که از خانم دانشور نقاشی کرده بودند، به ایشان تقدیم کردند. خانم سیمین از دیدن آن هدیه، خیلی خوشحال شد و با مهربانی مادرانه، رهنمودهایی به آنها داد که چطور درس بخوانند و رفتار کنند. هرچند که یک دفعه، بچهها مسئله کتاب «سنگی بر گوری» را مطرح کردند که خانم سیمین طفلک، جا خورد و خیلی غمگین شد! البته من، زود بحث را عوض کردم و نگذاشتم ادامه پیدا کند. در واقع تا آخرین روزهای عمرشان، هر وقت اسم این کتاب میآمد، همچنان ناراحت میشدند.
به کتاب «سنگی بر گوری» اشاره کردید. خوب است که در این بخش، به این نکته اشاره کنید که در دهه پایانی عمر خانم دانشور و در گفتار و رفتار ایشان، از میزان وابستگی ایشان به زندهیاد جلال آل احمد، چه نشانههایی میدیدید؟
خانم سیمین، خیلی جلال را دوست داشتند؛ بهقدری که حتی نسبت به همین کتاب هم، که سخن گفتن از آن برایش خیلی آزاردهنده بود، اصلا انتقاد نمیکرد که مثلا چرا جلال این را نوشت! هرچند که به سهم خودش، آن اثر را دوست نداشت! همیشه میگفت: «این کتاب، یکی از بهترین نوشتههای جلال است. کسی این شجاعت را ندارد که مثل جلال، حدیث نفس خود را بنویسد. جلال برای نگارش این کتاب، از تمام توان خود استفاده کرده است!» در واقع با وجود آن دیدگاه منفی، اینطور از کار جلال دفاع میکرد. اگر هم گاهی کسی بحث آن کتاب را پیش میکشید، باز هم صراحتا بدش را نمیگفت، اما متوجه میشدید که غمی در چهرهشان پیدا شده است!
با توجه به اینکه در جامعه فرهنگی ایران، اغلب خانم دانشور را به عنوان یک روشنفکر میشناسند، شما به عنوان یکی از نزدیکترین افراد به ایشان در اواخر عمرشان، از نظر اعتقادی وی را چطور دیدید؟
من یک بار از خانم دانشور شنیدم که در دورهای، ایشان را زیر فشار گذاشته بودند که به فلان حزب بپیوندد، ولی ایشان با صراحت به آنها پاسخ میدهد: «اختلاف ما با شما در این است که شما خدا را از آسمان به زمین آوردهاید، اما من بدون متافیزیک، واقعا زنده نیستم! البته نه آن متافیزیک غربی که شما میگویید، بلکه متافیزیک عرفانی و شرقی خودم!» یا مثلا جای دیگری خوانده بودم که ایشان نوشتهاند: «خواست تاریخی جهان، قهاریت خداست. اما خدا برای من، مظهر لطف است. دنیای غرب بعد از رنسانس، کار انسان را به خودش واگذاشته؛ یعنی تمدن غربی امروز، بندگی خود و رها کردن خداست! همین که میبینید انسان امروز، بنده غرایز و تحت تأثیر نفس امارهاش است. بشر امروز، بنده پرستش خودش شده است؛ مثلا مارکس خدا را نفی میکند، سارتر خودش را جای خدا میگذارد، اما من در آرزوی دنیایی هستم که در آن، لطف و محبت خدا حکمفرما باشد. برای زن و مرد و حتی جانداران دیگر، دنیایی را میخواهم با محبت بیشتر، انتقام کمتر و کینهتوزی به حد صفر! امیدوارم که شیطان همه جا مقهور باشد. در آرزوی روزی هستم که مرد و زن و کودک، تجسم زجر نباشند و لباس غم و درد و اضطراب و خاموشی، بر تن نداشته باشند و آزادگان مثل پیلههای کرم ابریشم، در درون خود نپوسند!» من وقتی با ایشان صحبت میکردم، بهوضوح این ایمان شفاف و صمیمانه را در رفتارش میدیدم. اینها حرفهایی نبود که خانم سیمین، همین طوری گفته باشد و در عملکردش مشاهده نشود. تجلی این اندیشهها را میشد در آخرین لحظههای عمرش هم در ایشان مشاهده کرد. انگار که از این تفکر، کل وجود و ذاتش آکنده شده بود. اینطور بگویم که خانم سیمین، آب زلالی بود که با آبهای گلآلود دیگر، به هیچوجه در یک جوی جریان پیدا نمیکرد. باآنکه در اطرافش گرایشهای مختلفی وجود داشت، ولی همیشه ایشان شاخص بود به اعتقادات ذاتیای که داشت. در بسیاری از جلسات، خانم سیمین به خاطر احترامی که نسبت به دوستانش داشت، خیلی مسائل را باز نمیکرد و از کنارش عبور میکرد، ولی میشد فهمید که در این جنبهها، موضعش برخلاف نظر مخاطب است.
از عوالم دینی و معنوی ایشان، چه نکات و خاطراتی دارید؟
در ماههای آخر عمر خانم سیمین، یعنی روزهای اول اسفند یا اواخر بهمن، یک روز به دیدنشان رفتم. دیدم ایشان با وجود کسالت، انرژی عجیبی پیدا کرده است. الان که فکر میکنم، میبینم در آن روزها، خانم سیمین مثل چراغ یا شمعی بود که قبل از خاموش شدن، بسیار قویتر و پرانرژیتر نور میپراکند! آن روز، ایشان برایم گفت: «من در این سالها میخواستم خیلی از داستانها را بنویسم؛ قصه خواهر بیچارهام (خواهری که دست از جان خود شسته بود) را بنویسم؛ قصه فلان خانم را که همسرش نااهل بود و سرش هوو آورده بود بنویسم. اینها همه مانده و هنوز ننوشتهام، خدا کند دیر نشده باشد و بتوانم همه اینها را بنویسم!» من گفتم: «خانم سیمین، هیچ وقت دیر نیست؛ مطمئن باشید که آنها را هم مینویسید. اگر هم خسته شدید، بگویید من دستیارتان شوم و برایتان بنویسم!» در آن لحظه، خانم سیمین درحالیکه اشکی به چشمش آمده بود، گفت: «ده سال دیر آمدی سیمین!» به ایشان گفتم: «گریه نکنید؛ شما کارتان را کردهاید و رزومهتان عالی است. من باید گریه کنم که دیر به شما رسیدهام!» خانم سیمین خندید و گفت: «حالا نمیخواد گریه کنی؛ گریههات را بزار برای سفر کربلا!» بعد هم یکدفعه، قیافهاش از حالت شوخی، خیلی جدی شد و گفت: «راستی میآیی برویم کربلا؟» من گفتم: «الان در این اوضاع که نمیشود رفت کربلا! خیلی خطرناک است و انفجار و حمله تروریستی وجود دارد؛ مشکل بشود رفت. حالا انشاءالله وقتی حالتان بهتر شد، هماهنگ میکنیم و میرویم». پرستارش، همان موقع وارد اتاق شد و گفت: «چند وقت است که ایشان میگوید: خیلی دلم میخواهد بروم کربلا!» این مسئله برای همه ما، خیلی عجیب بود که ایشان چنین خواستهای دارد! از خانم سیمین پرسیدم: «شهرهای زیارتی بسیاری هست؛ حالا چرا میخواهید بروید به کربلا؟» یک دفعه قیافهاش تغییر کرد و برافروخته شد و با یک هیجان عجیبی گفت: «میخواهم بروم و ببینم که چرا جابر بن عبدالله انصاری، این انسان وارسته، چه شد که در پیری و در اربعین امام حسین، بهیکباره عزم کربلا کرد؟ وقتی هم به کربلا وارد شد، بعد از سلام و زیارت، فریاد زد: حسین! تو که ملحد و خارج از دین نبودی که این برایت اتفاق افتاد...». در ادامه هم، فرازی از این مناجات را خواند: «الهی، اگر تو مرا خواستی من آن خواستم که تو خواستی!» این جمله را دو سه بار تکرار کرد! انگار که میخواست برود و به کُنه این مسئله پی ببرد که چه اتفاقی افتاده که جابر بن عبدالله انصاری، آنقدر شیفته امام حسین بوده است!
البته خانم سیمین از دوران جوانی هم، علاقهمند به زیارت کربلا بوده و این مسئلهای است که در کتاب نامههایش به جلال آل احمد هم آمده است. ایشان در دوران تحصیلش در آمریکا، وقتی برایش محرز میشود که دیگر نمیتواند مادر بشود، در نامهای به جلال مینویسد: «چطور است از همین جا، سر راه بروم کربلا و زیارت کنم؟» یعنی ایشان حتی در زمان جوانی و دورهای که در دل تمدن بیخدایی بوده هم، اینطور فکر میکرده است.
قدری هم به خاطراتتان از خانم دانشور، در واپسین روزهای حیاتشان بپردازید.
بیماری خانم دانشور، تقریبا دو هفته طول کشید! در این دوازده روز هم، خیلی فرصتها پیش آمد که به ایشان رسیدگیهای خاصی بشود یا در بیمارستان بستری شوند، ولی متأسفانه برایشان اقدامی نشد! حتی اگر کسان دیگری میخواستند کاری انجام بدهند، از سوی افراد دیگری مقاومت شد! البته من تمام این خاطرات را با جزئیات بیشتر، در کتاب خودم که «غروب سیمین» نام دارد، نوشتم. هرچند به خاطر شرایط کرونایی، فعلا صبر کردم تا در آینده چاپش کنم.
با توجه به این ایام، که نزدیک به صدمین سالروز تولد خانم دانشور است، از تولدهایشان چه به خاطر دارید؟
خانم سیمین، پافشاری یا برنامهریزی خاصی برای گرفتن تولدش نداشت، ولی اگر کسی برایش کیکی تهیه میکرد و تولدی میگرفت، خیلی خوشحال میشد. به خاطر دارم در آخرین تولدشان و همراه با خانواده، کیکی تهیه کردیم و به دیدارشان رفتیم. آن روز من لباسی را که خودم دوخته بودم، به ایشان هدیه دادم. ترس بسیاری داشتم که خوششان نیاید؛ به همین خاطر وقتی هدیه را تقدیم کردم، پرسیدم: دوستش دارید؟ خانم سیمین گفت: «چرا دوستش نداشته باشم؟ از سرمم زیاده!» در واقع خانم سیمین، خیلی فروتن و متواضع بود. این حرفشان باعث شد تا دخترم بگوید: «یک شخصیت بزرگ فرهنگی، کسی که عنوان نخستین داستاننویس زن ایران را دارد، آنقدر متواضع است که در برابر هدیه کوچکی، میگوید: از سرم هم زیاد است! این رفتار، خیلی جالب و ارزنده است». ناگفته نماند که ایشان خیلی زود هم، این نوع محبتها را جبران میکرد! در واقع این رفتار، نشئتگرفته از آن بود که خانم دانشور، هیچوقت نگاه از بالا به کسی نداشت و غروری در برخورد با افراد، در رفتارش نبود.