«حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ غلامرضا حسنی در قامت یک پدر-1» در گفتوشنود با عبدالحق حسنی
روایات عمدتا ناگفته پیآمده، از سوی آقای عبدالحق حسنی، فرزند زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ غلامرضا حسنی، بیان شده است. آن چهره شجاع و دلاور، بهرغم تمامی آوازه و شهرتش، چندان مورد شناسایی و بازخوانی قرار نگرفته است. هم از این روی امید میبریم که انتشار این گفتوشنودها، تا حدی این نقیصه را جبران کند.
به عنوان فرزند زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ غلامرضا حسنی، کدام یک از ویژگیهای ایشان در نظرتان برجستهترند؟
بسمالله الرحمن الرحیم. خستگیناپذیری و سختکوشی پدرم، کمنظیر بود. ایشان تا سنین بالا، باغداری میکردند و قوای بدنی بالایی داشتند و از همان کودکی، ما را به کارهای سخت عادت داده بودند. ما در روستای بزرگآباد، باغ بسیار بزرگی داشتیم که انواع میوهها را در آن کاشته بودیم. خود من موقع پیروزی انقلاب اسلامی، پانزده سال داشتم و بسیاری از کارهای باغداری از قبیل سمپاشی، هرس درختان و آبیاری، به عهده من بود. مرحوم ابوی پای هر درختی که میکاشتند، دو رکعت نماز میخواندند و میگفتند: «کشوری که اقتصاد و کشاورزی نداشته باشد، استقلال پایداری نخواهد داشت». همیشه تأکید میکردند: «پس از تحصیل، باید دنبال کار مفید اقتصادی باشیم» و میگفتند: «روحانی باید نان بازوی خودش را بخورد!»؛ به همین دلیل هم اولین مرغداری صنعتی را در روستای بزرگآباد راهاندازی کردند که تمام امکانات آن، چوبی بود و برای گرم کردن فضا هم، از نفت استفاده میکردند. قبل از انقلاب هم، دفتر ازدواج و طلاق داشتند و از این طریق، امرار معاش میکردند. پدر هرگز از این بابت که روحانی بودند، حقوقی دریافت نمیکردند و همیشه زندگی را از طریق باغداری و دامداری اداره میکردند. در یک کلام، بسیار سادهزیست، شجاع، باصلابت و ظلمستیز و در عین حال بسیار مهربان بودند.
به شیوههای تربیتی پدرتان اشارهای داشته باشید. ایشان دراینباره، از چه روشهایی استفاده میکردند؟
پدر فوقالعاده خوشمشرب بودند و حتی با مسائلی مثل اعدام برادرم، با درایت و صلابت برخورد کردند. ایشان چون اهل مبارزه بودند، کمتر در خانه حضور داشتند و ما هم به خاطر آزار و اذیتهای ساواک، معمولا در خانه خودمان نبودیم! قبل از انقلاب، پدر هر روز بعد از اذان مغرب، به ما قرآن درس میدادند و هر وقت آیهای را حفظ میکردیم، به ما جایزه میدادند.
به داستان اعدام برادرتان اشاره کردید. ماجرا از چه قرار بود؟
آقا رشید پسر بزرگ پدرم، از همسر اولشان بود و ما خیلی کم یکدیگر را میدیدیم! او ابتدا، مشغول خواندن دروس حوزوی میشود و پیشرفت هم میکند، ولی مادرشان با روحانی شدن او موافق نبودند! به همین دلیل حوزه را ترک میکند و به دانشگاه میرود و دکترای علوم سیاسی میگیرد. در دانشگاه به خاطر فعالیتهای سیاسی، دوبار زندانی و با پیروزی انقلاب اسلامی، همراه سایر فعالان سیاسی، از زندان آزاد میشود. ایشان، گرایشهای کمونیستی داشت و عضو هسته مرکزی چریکهای فدائی خلق و مسئول بخش آذربایجان این سازمان شده بود! یادم هست که روز 23 بهمن، ابوی و گروهش، معاون ساواک ارومیه را دستگیر کردند. رشید به او سیلی محکمی زد و مورد اعتراض شدید پدر قرار گرفت که «مگر تو حاکم شرع هستی، که حکم اجرا میکنی؟» آقا رشید، از ترس فرار کرد! اما دو روز بعد برگشت. پدر از او خواستند اسلحهاش را تحویل بدهد، اما او قبول نکرد و به تهران رفت. دیگر از او خبر نداشتیم تا زمانی که دموکراتها به نقده حمله کردند. آقا رشید در روزنامه «پیکار»، علیه پدر مقاله و گزارش نوشت و ماجرای نقده را درست برعکس واقعیت روایت کرد! پدر در نماز جمعه، باصراحت حرفهای رشید را رد کردند و فریاد زدند: «فرزندم ابوجهلِ خانه من است!».
در روز 12 مرداد 1360، بچههای کمیته محل، رفتوآمد رشید را به پدرم خبر دادند. پدر از آیتالله مهدوی کنی درخواست بازداشت او را کردند و درنتیجه او بازداشت شد. ابتدا هویت خود را انکار کرد، اما وقتی با پدر روبهرو شد و نتوانست انکار کند، به ما خبر داد: «حزب دموکرات، ایشان را در لیست ترور قرار داده و میخواهد این کار را بکند و آن را به گروه دیگری نسبت بدهد!». ما دیگر از آقا رشید خبر نداشتیم، تا وقتی که فهمیدیم در تبریز بازداشت شده و بعد هم اعدامش کردند!
یکی از فرازهای زندگی مرحوم پدرتان، تلاش برای کنترل و خنثیسازی غائله حزب خلق مسلمان بود. در این مورد، قدری توضیح دهید.
طرفداران آیتالله شریعتمداری، اکثرا افراد مذهبی و معتقدی بودند، منتها بدون اجازه حضرت امام و دولت مستقر، مسلح شده بودند! پدر در این ماجرا، خیلی تلاش کردند و با تدبیر و ملایمت، کمیتههای خلق مسلمان را تعطیل و آنها را خلع سلاح و بعضیهایشان را جذب نیروهای خودی کردند. این گذشت تا زمانی که خلق مسلمان، رادیو و تلویزیون تبریز را گرفت و به پدر گزارش دادند که قرار است پنج کامیون اسلحه و مهمات، برای طرفداران آقای شریعتمداری ارسال شود! خود من، چند شب در محل ایست بازرسیِ منطقهای به نام «رخدار»، در گلوگاه آذربایجان غربی و شرقی کشیک دادم و توانستیم دو کامیون سلاح و سه کامیون مهمات مذکور را ضبط کنیم. حزب خلق مسلمان، تمام شهرهای آذربایجان را به هم ریخته بود! آیتالله قاضی از پدرم درخواست کمک کردند و پدر توانستند در مواجهه با اعضای خلق مسلمان، تا حدی غائله را کنترل کنند.
از نقش ایشان در مقابله با سایر گروهکها، در ماههای اولیه تأسیس نظام بگویید.
در سال 1358، پس از درگیری حزب دموکرات در نقده، مرحوم پدر مهمات پادگانهای پیرانشهر، جلدیان و پسوه را خالی و به پادگان قوشچی منتقل کردند. سرهنگ هوشنگی و چند افسر درجهدار در ستاد ارتش لشکر 64 ارومیه، قصد کودتا علیه پدر را داشتند که موفق نشدند و تیرشان به سنگ خورد! من معتقدم که رشادتهای پدر در حفظ تمامیت ارضی ایران، همواره در ذهن مردم باقی خواهد ماند.
با توجه به حضور مؤثر و همیشگی مرحوم حسنی در عرصههای خطیر، قطعا ایشان هدف ترور گروهکها بودهاند. در این زمینه چه خاطراتی دارید؟
پدرم بیش از 150 بار مورد سوءقصد قرار گرفتند! که به لطف خدا اتفاقی نیفتاد و فقط یک بار، مجروح شدند و آن هم در 13 مرداد 1359 بود که ایشان نماینده دور اول مجلس بودند. آن روز صبح همراه پدر و دوستشان حاج آقا برائتی، داشتیم از خانه خارج میشدیم که نیروهای مجاهدین خلق به ما حمله کردند! من از ناحیه پا و پدر از ناحیه صورت و چشم مجروح شدیم. محافظ و راننده حاج آقا هم مجروح شدند. یک بار هم یک عامل انتحاری در نماز جمعه، از پشت سر به پدر حمله کرد که ایشان با آرنج او را به زمین زدند! من فریاد زدم بمب دارد و همه فرار کردند! به اتفاق چند نفر، او را نگه داشتیم تا کسی از ارتش بیاید و بمب را خنثی کند. همینطور در 7 تیرماه سال 1360، آقای هاشمی پدر را برای شرکت در جلسه حزب جمهوری دعوت کردند که وسط راه مانعی پیش آمد و به دفتر حزب نرسیدیم. چندین بار هم در مهاباد و جادهها و جاهای مختلف، به ایشان سوءقصد شد که موفق نشدند!
در دهه دوم تأسیس نظام و پس از 2 خرداد 1376، جراید منتسب به جریان اصلاحات با خطدهی شخصِ سعید حجاریان، جنگ روانی گستردهای علیه ایشان کلید زدند. به نظر شما، علت این امر چه بود؟
پدر معتقد بودند که در کشور، حاکمیت باید با یک نفر باشد و او کسی جز ولی فقیه نیست. از سوی دیگر پدر نسبت به وزرای کابینه آقای خاتمی، شناخت کافی داشتند و میگفتند: «هیچکدام از اینها، در خط رهبری نیستند و این، کار را برای آقا خیلی سخت میکند!». همیشه هم در خطبههایشان، از اقدامات دولت اصلاحات انتقاد میکردند. آقای سعید حجاریان، که برنامهریز تبلیغاتی جریان اصلاحات بود، چند نفر را مأمور کرده بود که خطبههای نماز جمعه ایشان را از ترکی به فارسی ترجمه کنند و آنها هم شیطنت میکردند و ترجمه تحتاللفظی خطبهها، گاهی به صورت فکاهی درمیآمد و بهسرعت منتشر میشد! قصد آنها از این کار، تخریب وجهه اجتماعی و سیاسی پدر بود، اما خوشبختانه تأثیری روی عزم ایشان نداشت. یادم هست یک بار که آقای خاتمی به ارومیه آمدند، بهرغم اصرار شخصیتهای سیاسی و حتی برخی روحانیان، حاضر نشدند به استقبال ایشان بروند و با اینکه برخی تهدید کردند که از امامت جمعه عزل خواهند شد، باز هم کوتاه نیامدند!
ماجرای واکنش ایشان به تجمع در برابر کنسولگری ترکیه، در شهر ارومیه چه بود؟
در سال 1377، هنگامی که نیروهای امنیتی ترکیه، رهبر پ.ک.ک، یعنی عبدالله اولاجان، را دستگیر کردند، برخی وابستگان گروهکها در ایران سعی کردند هرجومرج ایجاد کنند! استاندار وقت ارومیه آقای علیمحمد غریبانی، مجوز تجمع غیرقانونی در مقابل کنسولگری ترکیه را به آنها داد، اما در جلسات رسمی، این موضوع را انکار میکرد! کردهای مسئلهدار، بخشهایی از کنسولگری و خانههای اطراف آن را تخریب کردند! مردم میپرسیدند: قضیه اولاجان، چه ربطی به زندگی ما دارد؟ مرحوم پدر خطاب به مردم گفتند: خودشان به میدان خواهند آمد و غائله را ختم میکنند! ایشان همراه نیروی انتظامی و مردم، به سوی کنسولگری ترکیه رفتند و بعد از دو ساعت درگیری، غائله را ختم کردند! پدر بعد از این ماجرا، به تهران رفتند و به آقای کروبی گلایه کردند: «اگر استاندار شما با من مشکل دارد، چرا امنیت استان و کشور را بازیچه قرار داده است؟» بعد از آن جلسه آقای غریبانی را به جای دیگری منتقل کردند.
ارزیابی شما از عملکرد رسانههای جریان موسوم به اصلاحطلب، در مورد ایشان چیست؟
پدرِ ما از همان ابتدا، محکم و باصلابت در برابر آنها ایستادند! ایشان بسیار شجاع و مبارز بودند و مطلقا تسلیم ظلم و حرف زور نمیشدند، اما در عین حال فوقالعاده مهربان و رقیقالقلب هم بودند. از فقرا و محرومان دستگیری میکردند و نسبت به ایتام، توجه و دقت خاصی داشتند. بارها شاهد بودم که شخصا، زمین افراد ناتوان و بیسرپرست را شخم میزدند و کمکشان میکردند.
به اقدامات عمرانی و اجتماعی فرهنگی ایشان هم، اشارهای داشته باشید؟
پدر در ایجاد شبکه راههای روستایی و بازسازی نهرها و جویبارها، اهتمام زیادی داشتند. بسیاری از مشکلات بودند که مسئولان شهری میخواستند آنها را در پیچ و خمهای بوروکراسی معطل بگذارند، که با پیگیری و همت پدر حل میشدند. با تلاش ایشان پس از انقلاب، تمام میخانهها تغییر کاربری دادند و به مغازههای کسب حلال تبدیل شدند. قضیه «محله هزاران» را شخصا پیگیری کردند و زنان آنجا را با آبرو، به آغوش خانوادههایشان بازگرداندند یا زمینههای ازدواج آنان را فراهم کردند.
شایان ذکر است که آذربایجان غربی، به دلیل همسایگی با چند کشور و نیز موقعیت جغرافیایی ویژه، از حساسیت خاصی برخوردار است. حضور قومیتهای فراوان از جمله آذری، کرد، ارمنی، آشوری و کلدانی، اداره این استان را بسیار دشوار کرده است و لذا مدیریت آنجا، نیازمند فردی لایق و مقتدر است. حاج آقا از همان ابتدا توانستند با درایت خاصی، این کار مهم را انجام بدهند. بههرروی تشییع باشکوه پدرم، کاملا نشان داد که ایشان بین مردم، چقدر محبوبیت داشت و در واقع، خداوند به کار او برکت داد.