«امام خمینی در کسوت استاد و رهبر» در گفتوشنود با زندهیاد آیتالله العظمی سیدمحمد عزالدین زنجانی
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
پیشینه آشنایی حضرت عالی با امام خمینی و تلمذ در محضر ایشان، به کدام دوره زمانی باز میگردد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. مرحوم حضرت امام خمینی (اعلی الله مقامه الشریف)، با مرحوم والد از حیث نظر و عقیده علیه حکومت پهلوی، یکی بودند و هر دو حساسیت و حتی تنفر بالایی، دراینباره داشتند. مرحوم والد در صحبتهایشان، هرگز از تعبیر رضاشاه استفاده نکردند و همیشه میگفتند: رضاخان! وقتی من به حوزه رفتم، مرحوم امام، مظلومانه فلسفه، اعم از منظومه و اسفار تدریس میفرمودند! مرحوم والد همیشه توصیه میکردند که از درس ایشان استفاده کنم. اکثر افرادی که با آنها در این درسها شرکت میکردیم، از دنیا رفتهاند! از جمله مرحوم آقای حاج سیدمحمدعلی قاضی طباطبائی، که بعدها امام جمعه تبریز شد، که غیر از همدرس بودن، با ایشان هممنزل هم بودم. همراه با ایشان در درس اسفار حضرت امام، که در یکی از بقعههای صحن بزرگ برگزار میشد، شرکت میکردیم. از دیگر همدورهایهای ما، یکی آقای حاجآقا رضا صدر بود و دیگری، آقای حاجآقا مهدی حائری یزدی. گاهی هم حاجآقا مرتضی حائری، قاچاقی به درس امام میآمد! دیگران، آقایان روحی و فکور یزدی بودند که هر دو از یزد آمده بودند. ما با هم، اسفار را مباحثه میکردیم که در آن زمان، دوجلدی بود. آقای سیدعبدالغنی اردبیلی هم بود که خدا رحمتش کند. فوقالعاده آدم بااستعداد و باهوشی بود و درسهای امام را مینوشت و من با ایشان هم، مباحثه میکردم.
از دیگر اساتیدم در آن دوره، آقای شیخ مهدی مازندرانی، از شاگردان مرحوم شریعت اصفهانی و حکیم مبرزی بود که مزاج نسبتا تندی داشت و وقتی شاگردان اشکال میکردند، کمحوصله بود و جواب آنها را بهتندی میداد! لذا شاگردان زیادی دوام نمیآوردند، اما من تحمل و از درس ایشان استفاده میکردم!
خاطره بیماریتان در قم و توجه حضرت امام به خود را بیان بفرمایید.
من در قم، دچار بیماری حصبه شدم، که در آن زمان فوقالعاده خطرناک بود؛ چون در آن دوره، آنتیبیوتیک و داروهای معمول این زمان وجود نداشت. پزشکان مختلفی آمدند و نتوانستند مرا درمان کنند! یادم هست گنهگنه تجویز میکردند که فایدهای برای درمان حصبه نداشت! حالم خیلی بد بود و از دست کسی هم کاری برنمیآمد! یک شب مرحوم امام به عیادتم آمدند و پرسیدند که پزشک معالجم کیست؟ به عرض رسید که فلانی! ایشان فرمودند: تشخیص او درست نبوده است! یادم هست زمستان بود و ما کرسی داشتیم. امام چند شب بعد، پزشکی را با خود آوردند و او چند گیاه را ــ که معمول آن زمان بود ــ تجویز کرد و امام همان شب تشریف بردند و داروها را تهیه کردند و آوردند! بعد که مطمئن شدند آن داروها را مصرف کردم، تشریف بردند. غرض اینکه دقت و هوشیاری امام، باعث نجاتم شد و مطلب را هم مستقیما به من نگفتند که یک وقت ناراحت نشوم. ایشان با مرحوم آیتالله حاج سیداحمد زنجانی رفاقت داشتند و به ایشان تأکید کردند که معالجه من در خانه ممکن نیست و باید حتما در بیمارستان بستری شوم. یک شب حالم خیلی بد شد و متوجه شدم آقای حاج سیداحمد زنجانی بالای سرم هستند، که اسباب شرمندگیام شد و از ایشان عذرخواهی کردم. فردای آن شب، مرا به بیمارستان بردند و حدود شانزده روز بستری بودم و درمان شدم. ایشان میدانستند خانوادهام در زنجان، صاحب موقعیتی است و وقتی تشریف آوردند و اوضاع را دیدند و متوجه شدند شرایط مناسب نیست، یک دست رختخواب نو و مرتب فرستادند، که البته فرصت نشد از آن استفاده کنیم و مرا به بیمارستان منتقل کردند. محبتهای حضرت امام، واقعا قابل وصف نبود!
اشاره کردید که مرحوم والد شما با حضرت امام، رابطه دوستی قدیمی داشتند. آیا امام درباره شما، گفتوگویی با پدرتان داشتند؟
اشاره کردم که مرحوم والد، از جهات عقیدتی، سیاسی و روحی و معنوی، بسیار با امام همفکر و همعقیده بودند. ایشان روزی به قم تشریف آوردند و برای شرکت در یک مجلس ترحیم، رفتند. در آنجا، با حضرت امام ملاقات کرده بودند. میفرمودند: «من به حاجآقا روحالله گفتم که بندهزاده هم به درس خارج و فقه و اصول میرود و هم در درس اسفار و فلسفه شما شرکت میکند؛ آیا قوه و استعدادش را دارد؟» ایشان فرمودند: «ایشان خیلی خوشقریحه و بااستعداد است و از عهده همه اینها برمیآید». این حرف ایشان، اعتمادبهنفس عجیبی در من ایجاد کرد.
در ماجرای ترویج مرجعیت حضرت امام، جنابعالی در زمره کسانی بودید که برای معرفی ایشان، تلاش فراوان کردید. قدری از خاطرات مربوط به این موضوع بگویید.
من ارادت خاصی به حضرت امام داشتم؛ زیرا ایشان را تنها فردی میدیدم که در برابر رژیم طاغوت، شجاعانه ایستادگی میکرد. غیر از سمت استادی و محبت خاصی که در دوران آن بیماری سخت به من کرده بودند، از خصال ایشان خیلی خوشم میآمد تا وقتی که قرار شد ایشان برای مرجعیت مطرح شوند. عوامل رژیم تمام تلاش خود را میکردند که این امر محقق نشود و یادم هست که در «کیهان» یا «اطلاعات» آن زمان، درباره حضرت امام مطلبی را خواندم که خیلی به من برخورد! وقتی این مطلب را خواندم، در مسجد منبر رفتم و به مردم گفتم: «در روزنامه نوشته است که آقای حاج آقا روحالله خمینی، مانند مرحوم نواب صفوی است! این حرف قطعا غلط است؛ ایشان مجتهد صاحب رأی و رساله هستند. نباید به مقام اجتهاد، کمحرمتی و توهین شود. تأکید میکنم که ایشان، مجتهدی عظیمالشأن و مجاهد هستند...». بعد از این سخنرانی، به من گفته شد که مسجد، در محاصره تأمیناتیها (ساواکیها) است. از منبر که پایین آمدم، سریع رفتم و با تلگراف، از امام رساله خواستم! در آن موقع، تازه رساله ایشان منتشر شده بود. ایشان ده جلد از رسالهشان را فرستادند و من مخصوصا دستور دادم به اسم مرجعیت ایشان، از بازار زنجان وجوهات گردآوری شود، که الحمدلله عملی شد و مبلغ پنجاههزار تومان، از بازار جمع کردیم و خدمت ایشان فرستادیم.
در چه سالی؟
سال 1342. نتیجه این کار، این شد که ساواکیها، قدغن کردند که به خانهام بروم و ناچار شدم چند روزی به منزل عمویم، مرحوم آقای حاج میرزا کاظم بروم. چند روز که گذشت، دیدم این وضع قابل ادامه نیست و بعد از نماز ظهر به خانهام رفتم، ولی زمان زیادی نگذشته بود که رئیس شهربانی با اسم بیمسمای «سیدنورالدین عادل»، بیرون در خانه ایستاد! من سعی کردم با خونسردی تمام، با او روبهرو شوم. مرا که دید، گفت: دستور داریم شما را تحتالحفظ، به زندان ببریم! روی پشتبام منزل و دالان خانه، پر از پاسبان و مأمور بود! در یک جیپ مستعمل نشستیم. رئیس کلانتری در ماشینی بود که باید مرا میبرد. البته او واقعا، از این قضیه ناراحت بود! خیلی مرعوب شده بود! گفتم: چرا اینقدر ناراحتید؟ گفت: آخر درست نیست که شما را اینطور ببریم! در آن ماشین، چند نفر مأمور هم نشسته بودند. آنها گفتند: المأمور معذور! گفتم: «این حرف خلاف منطق است و هر کسی به اندازه خودش، مسئولیتی دارد. اگر این حرف را بپذیریم، آن وقت شمر هم معذور میشود؛ چون مأمور بود!». بههرحال مرا به قزوین بردند که رئیس کلانتری آن، آدم خبیثی بود! مدتی در آن کلانتری، توقف کردیم و باز راه افتادیم. تازه نماز مغرب بود که به مرکز زندان شهربانی رسیدیم و در آنجا، جوانی از من بازجویی کرد و گفت: تمام حرفهای شما روی منبر ضبط شده است! بازجویی که تمام شد، مرا به جایی بردند که پر از پاسبان بود! خسته بودم و دراز کشیدم. پاسبانها به همدیگر، با مسخرهبازی میگفتند: امام زمان(عج) میآید و همه کارها را درست میکند! بعد از مدتی، پاسبانها رفتند و جوانی را به زندان آوردند که تمام پشتش از شدت شلاق کبود شده بود! او خیلی روحیهام را تقویت کرد و گفت: «الحمدلله که حرفی نزدهاید!». نیمهشب بود که مرا به زندانی بردند که مرحوم آقای فلسفی، آقای مکارم شیرازی و عدهای دیگر از علما، در آنجا بودند. بعد هم مرحوم آقای مطهری و عدهای دیگر را آوردند. حضور ایشان در آنجا، الحق از نعمات خداوند بود. ایشان به من فرمودند: «حالا که اینجا هستیم، اگر صلاح بدانید، با هم مثنوی بخوانیم...» و اوقات بسیار خوشی، برای ما فراهم آمد. مرحوم آقای فلسفی، زندان را به جلسه علمی و منبری مبدل کرده بودند و میفرمودند: «چرا وقتمان را بیهوده بگذرانیم؟! آقایانی که اینجا هستند نوعا اهل منبرند؛ هر روز یک نفر منبر برود». مرحوم آقای هاشمینژاد، در آن موقع سن کمی داشت. وقتی برای این کار ثبت نام کرد، چند نفر نگاه تحقیرآمیزی به ایشان کردند! مرحوم آقای فلسفی گفتند: «فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه!» فردای آن روز، ایشان صحبتی کرد که بسیار خوب هم بود. در مجموع، ایام بسیار خوشی را گذراندیم.
پس از رحلت آیتالله حکیم هم، حضرتعالی نامه اعلام قم درباره اصلح بودن حضرت امام را روی منبر قرائت کردید. ماجرا از چه قرار بود؟
اشاره کردم که رژیم، از مطرح شدن نام امام خمینی بسیار میترسید. به من گفتند: بهتر است به جای ایشان نام فرد دیگری را اعلام کنم، اما من از این کار ابا کردم و در منبر، صراحتا گفتم: «تقلید از ایشان لازم است!». این حرفم، خیلیها را آتش زد و با من قطع رابطه کردند و حساسیت زیادی نشان دادند. حکایتش طولانی است!
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مدتی تفسیر سوره حمد توسط حضرت امام، از تلویزیون پخش میشد، که خیلی زود پخش آن متوقف شد! به نظر شما، علت چه بود؟
اگر پاسخ سؤال شما مشهور نشده بود صلاح نمیدانستم بگویم، ولی چون مشهور شده است، میگویم. روز دوم و سوم رحلت حضرت امام بود که در مجلس بزرگداشت ایشان در صحن حضرت رضا(ع) شرکت کردم. هنوز جمعیت زیادی نیامده بود و من همین را از آیتالله طبسی سؤال کردم. ایشان گفتند: «کسانی از اصحاب تفکیک گفته بودند که مردم این حرفها را نمیفهمند و بهتر است این بحثها متوقف شوند!». من این مطلب را خدمت حضرت امام عرض کردم. ایشان بسیار ناراحت شدند و تعبیری را درباره مؤسسین این مکتب بهکار بردند که من عینا از مرحوم والد شنیده بودم و نمیخواهم آن را تکرار کنم! بههرحال امام میفرمایند: «این آقایان، بسیار از واقعیت دور هستند...» و تصمیم گرفتند که پخش آن تفاسیر تعطیل شود. حضرت امام کاملا متوجه مسائل بودند و نمیخواستند حتی کوچکترین اختلافی در بین علما و فضلا و آحاد مردم ایجاد شود، که استعمار بتواند آن را بزرگ و از آن بهرهبرداری کند. ایشان با اینکه واقعا فیلسوف، حکیم، عارف و شاعر بودند، زمانی که احساس کردند مرحوم علامه طباطبائی دارای این مواهب هستند، درس معقول در حوزه علمیه قم را به ایشان واگذار کردند! البته استاد علامه هم، بسیار در این زمینه آزار و اذیت کشیدند و حرفهای زیادی شنیدند! برخی از کوتهبینان درباره ایشان، نزد مراجع حرفهایی زده بودند که قصد ندارم تکرار کنم، ولی با تحمل مشقتهای فراوان، شاگردانی تربیت کردند که منشأ خدمات فراوان شدند و مایه افتخار همگان هستند.