«بسترهای قیام 15 خرداد 1342، در آیینه خاطرهها» در گفتوشنود با حجتالاسلام والمسلمین محمدحسن جمشیدی اردشیری
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
طبعا وقوع قیام تاریخی 15 خرداد 1342، مسبوق به وقایع و رویدادهای پیش از آن بود. با توجه به اینکه شما در آن دوره، به تحصیل در حوزه قم اشتغال داشتید، دراینباره چه خاطراتی دارید؟
بسمالله الرحمن الرحیم. در پی حادثه فیضیه در فروردین سال 1342، روحانیون شهرهای بزرگ اعتصاب و از رفتن به مسجد و اقامه نماز جماعت، خودداری کردند و بازار تهران و بسیاری از شهرها، به مدت سه روز تعطیل شدند. در پی این حادثه آیتالله سیدمحسن حکیم از حضرت امام و مراجع قم دعوت کردند که به طور دستهجمعی به نجف هجرت کنند، اما امام در پاسخ نوشتند: «ما عجالتا در این آتش سوزان به سر برده و با خطرهای جانی صبر کرده، از حقوق اسلام و مسلمین و از حریم قرآن و استقلال مملکت اسلام دفاع و تا سر حد امکان، مراکز روحانیت را حفظ میکنیم...».
حضرت امام، حتی لحظهای از مبارزه عقبنشینی نکردند و در چهلم حادثه فیضیه، اطلاعیهای صادر کردند که با این جملات شروع میشد: «بسمه تعالی. چهل روز از ضرب و جرح عزیزان ما گذشت. چهل روز است که بازماندگان حادثه فیضیه، بر عزیزانشان سوگواری میکنند... . مأموران، تمام قانونشکنیها را به شاه نسبت میدهند. اگر اینها صحیح است، باید فاتحه اسلام و ایران و قوانین را خواند و اگر صحیح نیست و اینها برای رفع جرم، قانونشکنیها و اعمال غیرانسانی را به شاه نسبت میدهند، پس چرا ایشان از خود دفاع نمیکنند تا تکلیف مردم با دولت روشن شود و عمّال جرم را بشناسند و در موقع مناسب به سزای اعمال خود برسانند؟...»
پس از پخش این اعلامیه و برگزاری مراسم چهلم فاجعه فیضیه در مسجد اعظم و دعوت امام از مردم، بار دیگر پشت رژیم شاه لرزید! در این مراسم، بین مردم و مأموران، زدوخوردهایی روی داد و در پایان مراسم ــ که به منزله شروع دروس حوزه پس از حادثه فیضیه بود ــ امام اعلام کردند که میخواهند برای خواندن فاتحه، به فیضیه بروند! امام تا آن موقع، به فیضیه نرفته بودند. رژیم به محض اطلاع از قصد امام، در قم حکومت نظامی اعلام کرد! اگر آقایان به عنوان اعتراض از قم به سوی تهران حرکت میکردند، آنقدرها برای رژیم مهم نبود که رفتن امام از مسجد اعظم به فیضیه! زیرا رژیم میدانست که مردم در پی این حرکت، قیام خواهند کرد! لذا تمام حرم و خیابانهای اطراف، پر از نیروهای مسلح شد و مأموران با حالت آمادهباش، در همه جا مستقر شدند.
حضرت امام همراه عدهای از طلاب، به فیضیه رفتند. یکی از طلاب خطاب به ایشان گفت: فیضیه صحنه کربلا و قتلگاه شده! با صحبتهای او، صدای ضجه مردم و طلاب بلند شد! امام فرموده بودند که «امسال، سال روضه فیضیه است و همه آقایان طلاب، موظف هستند حقایق را به مردم بگویند و روشنگری کنند».
شما در محرم آن سال، برای تبلیغ به کدام منطقه رفتید؟
مردم «نمککور» اراک، در پایان ماه رمضان، از من و آقای تائبی قول گرفته بودند که برای سخنرانی به آنجا برویم. مردم آنجا، اطلاع چندانی از وقایع قم نداشتند و اصلا سیاسی نبودند! ما هم ناچار بودیم احتیاط کنیم؛ چون مردم را که یکشبه نمیشود سیاسی کرد! ما بهناچار، وقایع قم را در قالب داستان و قصه، برای مردم توضیح دادیم! این وضعیت ادامه داشت تا خبر دستگیری حضرت امام به گوش ما رسید. نزدیک ظهر بود و من به محض شنیدن خبر، تصمیم گرفتم به قم برگردم. قرار بود تا سوم امام حسین(ع)، در نمککور منبر بروم، ولی دیگر طاقت نداشتم در آنجا بمانم! آن روز، آخرین منبرم را در نمککور رفتم و به جبران احتیاطها و سکوتهایی که کرده بودم، هر چه دلم خواست به رژیم شاه گفتم و مردم مات و مبهوت نگاهم میکردند که این شاهی که من از او حرف میزنم، چه جور موجودی است! روی منبر صراحتا گفتم: «خدایا! کی شرّ شاه از سر قرآن و مسلمین کم میشود؟ خدایا! یعنی میشود تا به قم میرسم، خبر مرگ او برسد؟». وقتی از منبر پایین آمدم، دو جوان جلوی من ظاهر شدند و گفتند: این چه حرفهایی بود که زدی؟ اگر دوباره از این حرفها بزنی، توی دهانت گلوله خالی میکنیم. ما باید شما را همراه با خود ببریم! یکی از بچههای آن محل ــ که ساکن تهران بود و در ایام محرم به نمککور میآمد ــ جلو آمد و گفت: «تا آقای ما اینجا هستند، کسی حق ندارد ایشان را ببرد!». آن دو نفر وقتی سرسختی و قدرت این جوان را دیدند، رفتند، اما ظاهرا در گوشهای کمین کرده و مترصد لحظه مناسب نشسته بودند! یکی از جوانان رشید نمککور آمد و آهسته به من گفت: «این پدرسوختهها ساواکی هستند، باید هر جور شده از اینجا برویم!» به هر کیفیتی بود، از آن معرکه بیرون رفتیم و او با ماشینش مرا به قم رساند.
حال و هوای قم در آن روزها را توصیف کنید.
قم در التهاب شدیدی بود. همه دوستان طلبه، در فیضیه جمع شده و دوستان ما، جلسات سیاسی مسجد بالاسر را گرم کرده بودند و هر شب در این مسجد، جلسهای برقرار بود. هر شب یکی از طلاب، منبر میرفت و درباره عظمت و فضل حضرت امام صحبت میکرد. بعد هم در حمایت از امام شعار میدادیم. مأموران رژیم هم، در مسجد بالاسر حضرت معصومه«س» ایستاده بودند و افراد منبری را شناسایی میکردند. یک شب من به منبر رفتم و اشعاری را در مدح امام خواندم. در عین حال، حواسم به مأموران جلوی در بود. به محض اینکه از منبر پایین آمدم، عمامه خودم را با عمامه سیاه یکی از دوستان عوض کردم و یک عینک دودی به چشم زدم وخیلی عادی، از جلوی مأموران عبور کردم و از دستشان در رفتم! اما دوستان را گرفته و به ساواک برده و حسابی با مشت و لگد، از آنها پذیرایی کرده بودند! واقعیت این است که کتکهایی که در ماجرای رفراندوم لوایح ششگانه تا فیضیه و دستگیری امام خوردم، بعدها حتی در دوره اسارت هم نخوردم! از بهمن 1341 تا 15 خرداد 1342، کار ما کتک خوردن و جنگ و گریز بود و بس!
پس از دستگیری حضرت امام، چه اقداماتی کردید؟
پس از دستگیری حضرت امام، مدام به خانه مراجع میرفتیم و از آنها میخواستیم برای آزادی امام اقدام کنند. از وضعیت امام اطلاع نداشتیم و بسیار نگران بودیم، تا بالاخره مرحوم آیتالله سیداحمد خوانساری، در زندان با امام ملاقات کردند و خبر سلامتی ایشان را به ما رساندند. بعد به شهید حاج آقا مصطفی خمینی اجازه ملاقات دادند و ایشان به قم که برگشت، در جمع طلاب سخنرانی کرد و گفت: «جای نگرانی نیست و از قول امام، از ما خواست که صبور و هوشیار باشیم».
در تابستان سال 1342، به شهر و دیارم مازندران رفتم و پس از زیارت پدر و مادر و اقوام، به زیارت مرحوم آیتالله سیموندهی رفتم. ایشان عاشق حضرت امام بود و از من پرسید: آیا از ایشان خبر دارم؟ من خبر سلامتی امام را از زبان آقا سیدمصطفی اعلام کردم. یکی دو روز بعد هم، خدمت حضرت آیتالله کوهستانی رفتم. ایشان سخت آزردهخاطر بودند، اما به من دلداری دادند که «حادثه فیضیه، سرآغاز یک نهضت بزرگ خواهد بود». واقعا حرفهای ایشان، به من آرامش زیادی داد. ایشان پس از دستگیری امام، دامادشان آیتالله سید آقا هاشمینسب را نزد یکی از تجار معروف شهر فرستاده بود تا به او پیام بدهد که در حمایت از امام مغازهها را تعطیل کنند، اما ایشان هنوز به شهر نرسیده بود که ساواک مانع شده بود! سپس استاندار مازندران، به حضور آیتالله کوهستانی رسیده و از ایشان درخواست کرده بود که در امور سیاسی دخالت نکنند! آیتالله کوهستانی هم فرموده بودند: «ما وظایفی داریم و شما هم وظایفی دارید، بهتر است هر دو به وظایف خود عمل کنیم. حضرت آیتالله خمینی مرجع تقلید هستند و هیچکسی حق ندارد ایشان را دستگیر کند!». همه تصور میکردند که آیتالله کوهستانی، پیرمرد زاهد و افتادهای هستند که در یک روستا زندگی میکنند، اما موضعگیریهای قاطع ایشان و آرزوی سرنگونی حکومت، واقعا برای همه قوت قلب بود. حتی حرفهای معمولی ایشان، به انسان آرامش و اطمینان میداد. خدایش رحمت کند!