«روایتی از شناسایی پیکر شهید محمدعلی رجایی، پس از انفجار دفتر نخستوزیری» در گفتوشنود با زندهیاد محمدرضا اعتمادیان
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
در دوره ریاستجمهوری شهید محمدعلی رجایی، شما سرپرست سازمان اوقاف و امور خیریه و نهایتا، در زمره معدود کسانی بودید که برای شناسایی پیکر آن شهید اقدام کردید. واپسین دیدار شما با ایشان، در چه تاریخی صورت گرفت؟
بسم الله الرحمن الرحیم. ملاقات آخر بنده با شهید بزرگوار رجایی، در اوایل شهریور سال 1360 بود، که عدهای از بهترین قاریان قرآن از سراسر کشور، به تهران آمده بودند تا در مسابقه انتخاب بهترین قاری شرکت کنند. اینها در هنرستان خانه کودک، به رقابت پرداختند و در فاصله مسابقات، هر وقت مرا میدیدند، اصرار میکردند که برای ملاقات با حضرت امام، برایشان وقت بگیرم...
این کار انجام شد؟
متأسفانه هر چه تلاش کردم، میسر نشد! آخرین روز مسابقه، یعنی پنجشنبه 5 شهریور 1360، گفتند: حالا که نتوانستیم حضرت امام را ببینیم، دستکم برایمان از رئیسجمهور وقت بگیرید! من به دفتر شهید رجایی تلفن زدم و قضیه را با ایشان در میان گذاشتم و گفتم: قاریان قرآن، شوق دیدار با حضرت امام را دارند و حالا که موفق نشدهاند، ملاقات با شما برایشان مغتنم است و با انجام آن، با دل خوش به شهرهایشان برمیگردند! آن روزها هنوز، زمان زیادی از فاجعه 7 تیر نگذشته بود و واقعا مشغله رئیسجمهور و نخستوزیر، خیلی زیاد بود و شهید رجایی حتی روزهای جمعه هم، کار میکرد. از طرز صحبت ایشان متوجه شدم که با اینکه فردا جمعه و روز تعطیل است، اما ایشان باید همه وقت خود را صرف مشکلات و مسائل موجود کنند، بااینهمه گفتند: «سعی کنید فردا ساعت 8 صبح در نخستوزیری باشید؛ شاید بتوانم یکربع، نیم ساعت، با قاریان قرآن ملاقات داشته باشم...».
واکنش قاریان قرآن به این خبر چه بود؟
آنها از خوشحالی، سر ازپا نمیشناختند و فردا صبح از ساعت 5، آماده بودند! صبحِ روز بعد، به نخستوزیری رفتیم و پس از بازرسی، ما را به همان اتاقی که دو روز بعد، آن حادثه هولناک رخ داد، هدایت کردند و دور همان میزی نشستیم که دو روز بعد عدهای از بزرگان انقلاب، قرار بود دور آن بنشینند و جلسه داشته باشند. تعداد صندلیها، برای افرادی که برای ملاقات آمده بودند کافی نبود و ما را به اتاق بغلی هدایت کردند، که حدود صد صندلی داشت.
جلسه چگونه برگزار شد؟
قرار شد اول برادری که در مسابقات اول شده بود، حدود 5 دقیقه قرآن تلاوت کند. بعد ظرف 5 دقیقه، گزارش مختصری از نحوه برگزاری مسابقات و نتایج حاصله و برنامههای سازمان اوقاف در زمینه گسترش آموزش قرآن، به عرض شهید رجایی برسد و بعد ایشان، چند دقیقهای برای قاریان قرآن و کارکنان سازمان اوقاف صحبت کنند. شهید رجایی با همان روی گشاده و آرامش همیشگی، به احساسات حاضرین پاسخ دادند و با لحنی بسیار صمیمی و خودمانی، درباره نحوه آموزش قرآن و حفظ آن، صحبت کردند. نمیدانم چرا آن روز لحن شهید رجایی، از نظر من لحن خداحافظی داشت! تو گویی ایشان خودشان میدانستند که دیگر خیلی پیش ما نخواهند ماند!
خاطرم هست که ایشان با لحنی صمیمی، از دوران کودکی خود گفتند و اینکه آموختن قرآن را از ششسالگی شروع کرده بودند. من برای اولینبار بود که میدیدم ایشان با لحنی پر از شوخی و خنده، با مخاطب صحبت میکنند! ایشان به معلمان قرآن توصیه کردند که با صبر و حوصله به بچهها آموزش بدهند و شیطنتهای آنها را به خاطر خدا و قرآن تحمل کنند و آموزش این کتاب آسمانی را با حسن خلق و حوصله انجام بدهند تا در ذهن کودکان، خاطرات خوشی را ایجاد کنند. بعد خاطرهای از کودکی و شیطنتهای خودشان تعریف کردند و گفتند: «در پنج، ششسالگی، برادر بزرگترم دست مرا میگرفتند و به مسجد یا جلسه درسِ قرآن میبردند. من در آنجا با بچههای دیگر، بازیگوشی میکردم! گاهی با بچهها تخمه میبردیم و میخوردیم و پوستهایش را در جیب دیگران میریختیم یا با سنجاق قفلی لباس آنها را به زیلوی مجلس میدوختیم و موقعی که میخواستند بلند شوند، میخندیدیم! معلم همه این شیطنتها را میدید و به خاطر خدا و قرآن، تحمل میکرد و همین صبر و حوصله او باعث شد که همه ما قرآنخوان بشویم! حالا شما هم باید حوصله به خرج بدهید و با شیطنت بچهها کنار بیایید تا کمکم آرام بگیرند. آموزش قرآن، کار بسیار بزرگی است و خداوند به هر کسی، نعمت تعلیم قرآن را نمیدهد!...».
شهید رجایی در مورد حفظ قرآن، توصیهای به قاریان نکردند؟
ایشان گفتند: «روزی تصمیم گرفتم قرآن را حفظ کنم و حساب کردم و دیدم اگر روزی یک آیه حفظ کنم، میشود سالی 360 آیه و به این ترتیب، حفظ را شروع کردم. هر روز هم آیات روز قبل را مرور میکردم تا یادم نرود. همیشه آیهای را مینوشتم و در جیبم میگذاشتم و در صف اتوبوس یا جاهایی که کاری نداشتم، میخواندم و حفظ میکردم و چون معلم بودم، همیشه جیبهایم پر بودند از این نوع کاغذها! وقتی به زندان انفرادی افتادم، چون قرآن یا کتاب دیگری را در اختیار ما قرار نمیدادند، حدود ششصد آیهای را که حفظ کرده بودم، مرور میکردم و به این ترتیب رنج شکنجهها و تنهایی را برای خودم قابل تحمل میکردم! ابتکاری هم به خرج داده بودم و این آیات را به ترتیب حروف الفبا، در ذهنم ردیف کرده بودم! یک روز آیاتی را که با «الف» شروع میشدند، مرور میکردم و روز بعد، آیاتی را که با «ب» شروع میشدند و به این ترتیب، وقتم را به شکل قابل تحملی میگذراندم.
پرسش و پاسخی هم با ایشان صورت گرفت؟
ایشان حدود 40 دقیقه صحبت کردند و بعد با همه برادران قاری، صحبت و سلام و علیک کردند، اما به علت ضیق وقت، نوبت به پرسش و پاسخ نرسید! موقعی که از جلسه بیرون آمدیم، من درباره سازمان اوقاف و برنامههای آن، با ایشان صحبت کردم و ایشان وعده دادند که در آینده نزدیک و در اولین فرصت، همراه شهید باهنر به اوقاف بیایند و از نزدیک، با مشکلات و مسائل ما آشنا شوند.
از خبر انفجار دفتر نخستوزیری و شهادت آقایان رجایی و باهنر، چگونه مطلع شدید؟
حدود ساعت 3 بعدازظهر یکشنبه بود که در سازمان اوقاف نشسته بودم و مشغول کار بودم، که ناگهان صدای انفجار مهیبی را شنیدم! به یکی دو جا تلفن زدم و معلوم شد که انفجار در ساختمان دفتر نخستوزیری رخ داده است. سریع خود را به آنجا رساندم و دیدم که در اتاق جلسه شهید رجایی و شهید باهنر و عدهای دیگر، انفجار وحشتناکی رخ داده است! کسی خبر درستی نمیداد! یک عده میگفتند: مجروح شدهاند، یک عده میگفتند: سالم از معرکه بیرون رفتهاند! من میدانستم که از آن انفجار مهیب، کسی نمیتواند جان سالم به در ببرد! همه جا پر از دود بود و ماشینهای آتشنشانی تلاش میکردند آتش را خاموش کنند. با دلهره و یأس، به سازمان اوقاف برگشتم و به یکی دو تن از دوستان تلفن زدم. آنها هم خبر درستی نداشتند! طاقت نیاوردم و دوباره به نخستوزیری برگشتم و شنیدم که جنازهها را به پزشکی قانونی بردهاند! سریع خود را به آنجا رساندم و به هر زحمتی که بود و با رفع موانع زیاد، خود را به سردخانه رساندم و دیدم جنازهای را که مثل ذغال سیاه شده و ابدا قابل شناسایی نیست، در سردخانه گذاشتهاند! بدن کاملا سوخته بود و در آن، هیچ نشانه مشخصی وجود نداشت! فقط تکهای پارچه سیاه ــ که معلوم بود بخشی از عباست ــ به جنازه چسبیده بود! حدس زدم که باید، پیکر شهید باهنر باشد! چند دندان جلویی جنازه هم، مصنوعی بود! فورا به یکی از برادران روحانی که مدتها با شهید باهنر رفیق بود زنگ زدم و پرسیدم: آیا دندانهای جلوی آقای باهنر، مصنوعی بود؟ ایشان پاسخ مثبت داد و مطمئن شدم که جنازه متعلق به شهید باهنر است! از آنجا بیرون آمدم و دنبال جنازه شهید رجایی گشتم. به من گفتند: یکی دو جنازه را به بیمارستان انقلاب بردهاند. بعد به من گفتند: یک جنازه دیگر هم، در سردخانه هست. این جنازه از قبلی هم، بیشتر سوخته بود! حتی دهان و لب هم، سوخته بود و امکان اینکه دهان را باز و جسد را از روی دندانها شناسایی کنیم، وجود نداشت! بالاخره دکتر هادی منافی و آقای هادی غفاری آمدند. دکتر منافی دستور داد: مقداری آباکسیژنه آوردند و به هر زحمتی که بود، دهان را باز کردیم! من طرز قرار گرفتن دندانها را یادداشت کردم و به خانه برگشتم و با برادری که با خانواده شهید رجایی آشنایی داشت، تماس گرفتم و گفتم: از خانم ایشان بپرسد که آیا در میان دندانهای آقای رجایی، نشانه خاصی یادش هست یا خیر؟ ایشان هم تلفنی، دو نشانهای را به من گفت و یادداشت کردم. نهایتا معلوم شد که جنازه متعلق به شهید رجایی است!
و سخن آخر؟
منافقین که حدود 63 روز قبل از انفجار دفتر نخستوزیری، آیتالله دکتر بهشتی و 72 تن از یاران امام را به شهادت رسانده بودند، با دیدن واکنش امام و مردم، عبرت نگرفتند و متوجه نشدند که این انقلاب، فجایعی سنگینتر از این را هم، از سر میگذراند و تصمیم گرفتند این دو یار صدیق امام را هم، از انقلاب بگیرند، اما جز رسوایی و سیهرویی برایشان باقی نماند. شهدا که به آرزوی خود رسیدند، اما چهره ننگین منافقین، برای همیشه تاریخ رسوا شد!