«شهید آیتالله عطاءالله اشرفی اصفهانی، در قامت یک پدر» در گفتوشنود با حجتالاسلام والمسلمین حسین اشرفی اصفهانی
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
مناسبات شهید آیتالله عطاءالله اشرفی اصفهانی با امام خمینی، نشان میداد که رابطه آن دو بزرگ، دیرینه است. ارزیابی شما، از پیشینه این ارتباط چیست؟
بسمالله الرحمن الرحیم. خدمتتان عرض کنم که شهید محراب حضرت آیتالله اشرفی اصفهانی (رضوانالله تعالی علیه)، درس کفایتین را در محضر علمای بزرگی چون: مرحوم آیتالله فشارکی خواندند؛ سپس در زمانی که مرحوم آیتالله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی، چندی بود که حوزه علمیه قم را احیا کرده بودند، به این شهر رفتند. من در آن دوره، حدود پانزده سال داشتم و در مدرسه فیضیه درس میخواندم. مرحوم ابوی، وضع مالی خوبی نداشتند و این امکان برایشان فراهم نبود که برای خودشان و ما، که در قم درس میخواندیم، منزل یا اتاقی فراهم کنند؛ لذا به صورت مجردی، در حجرهای زندگی میکردند، که بعدا من هم به ایشان ملحق شدم و اخوی هم بعد از هفت، هشت سال، آمد و سه نفری در یک حجره زندگی میکردیم! میفرمودند: «در اولین روزی که در درس مرحوم آیتالله حائری شرکت کردم، با آقایی به اسم حاج آقا روحالله خمینی آشنا شدم، که در آن زمان از مدرسین حوزه علمیه قم بودند...». از همان جا با ایشان مأنوس میشوند و دوستیشان، تا زمان شهادتشان و به مدت شصت سال، ادامه پیدا میکند. این داستان، در سال 1330 اتفاق افتاده بود.
حضرت امام در آن زمان، برای سه، چهار نفر و به طور خاص، فلسفه درس میدادند. یکی از آنها شهید مطهری و یکی دیگرهم، مرحوم والد ما بودند. ایشان میفرمودند: «من هر چه را که امام درس دادند، همه را نوشتم!». من بعد از شهادت ابوی، خدمت حضرت امام که رسیدم، ایشان فرمودند: «مرحوم والد شما، دو سال در درس فلسفهای که میدادم، شرکت داشتند و آنچه را که میگفتم، مینوشتند. از آن نوشتهها، چیزی باقی مانده است؟». من عرض کردم، که مرحوم ابوی عادت داشتند، دروس مهم را تقریر کنند؛ لذا دستنوشتههای ایشان، بسیار زیاد است، من میگردم و پیدا میکنم. همین کار را هم کردم و بخشی از تقریرات مرحوم ابوی از آن درس را پیدا کردم و به مؤسسه تنظیم و نشر آثار حضرت امام تحویل دادم. مرحوم ابوی، ارادت بسیار ویژهای به حضرت امام داشتند. گاهی که ایشان به سفر میرفتند، وقتی که به قم برمیگشتند، سه نفر از علما حتما به دیدنشان میآمدند، که یکی از آنها، حضرت امام بودند. دراینباره گفتنی فراوان است.
از جنبه سیاسی هم، آیتالله اشرفی اصفهانی، کاملا با حضرت امام همراه بودند؟
بله؛ کاملا! مرحوم ابوی از همان ابتدای نهضت امام، با ایشان همراه بودند. البته همانطور که عرض کردم، رابطهشان به قبل این زمان برمیگردد و منظور من، فعالیتهای مبارزاتی است که از سال 1342 آغاز شد. حضرت امام در مسائل مختلف، بسیار با ایشان مشورت میکردند. البته فعالیتهای شهید محراب، به ایران هم محدود نبود و به جاهای دیگر، از قبیل نجف و سایر بلاد اسلامی هم، گسترش پیدا کرد.
علت هجرت ایشان به منطقه کرمانشاه و استقرار در آن خطه چه بود؟
مرحوم آیتالله العظمی بروجردی، مرحوم ابوی، مرحوم امام سدهی و مرحوم جبل عاملی را برای تأسیس حوزه علمیه کرمانشاه، به آنجا اعزام کردند و ایشان، نهایتا در این منطقه ماندگار شدند. مرحوم ابوی در آنجا هم، ارتباط تنگاتنگی با حضرت امام داشتند و هنگامی که آیتالله بروجردی از دنیا رفتند، اولین کسی که مسئله مرجعیت امام را مطرح کردند، ایشان بودند. خاطرم هست که در شب هفت آیتالله بروجردی، این مسئله را مطرح کردند و گفتند: «من ایشان را از نظر علم و تقوا، از سایر مراجع حاضر، برتر میدانم». از آن به بعد بود که گروه گروه بازاریها و طیفهای مختلف اجتماعی، خدمت ایشان میآمدند و اعلام میکردند: ما مرجعیت آیتالله خمینی را پذیرفتهایم! این اقدام مرحوم ابوی، مخالفت برخی از روحانیان کرمانشاه را با ایشان برانگیخت! بااینهمه ایشان، بر نظر خود پافشاری کردند. بعد از شب هفت آیتالله بروجردی، که مطلب را در کرمانشاه اعلام کردند، به اصفهان آمدند و در مسجد ولی عصر(عج) خمینیشهر هم، فرمودند: «نظر من، به اعلمیت آیتالله خمینی است...» و به این ترتیب مردم دو استان مهم را متوجه مرجعیت حضرت امام کردند.
بخش مهمی از حیات آیتالله اشرفی اصفهانی در قم و کرمانشاه، صرف تربیت طلاب حوزه شد. این جنبه از کارنامه ایشان را چگونه تحلیل میکنید؟
ایشان انصافا در تربیت و پرورش طلاب علوم دینیه، تلاش زیادی کردند. جمع زیادی از افاضل، از محضر ایشان استفاده کرده بودند. از جمله کسانی که همیشه از مرحوم ابوی، به عنوان استادشان نام میبردند، شهید آیتالله بهشتی بودند. همینطور آیتالله صانعی، که رسائل و مکاسب را نزد ایشان خوانده بودند. یک وقتی در سالگرد شهید، آیتالله صانعی به اصفهان آمدند و در آستانه گلستان شهدای تخت فولاد، کفشهایشان را درآوردند و با پای برهنه و دست به سینه، سرِ قبر مرحوم ابوی آمدند و شاید حدود یک ربع، پیشانیشان را روی سنگ قبر گذاشتند و گریستند! همیشه هم میگفتند: «شهید اشرفی اصفهانی، حق بزرگی به گردن من دارند!». ایشان حدود 24 سال، در قم تدریس کردند! یکی از دروس، کتاب مطول بود، که حدود پانزده دوره درس دادند! یکی هم جلدین کفایه بود، که بیش از ده دوره درس دادند! درس خارج ایشان هم، پس از این مدت آغاز شد. شاگردان زیادی را هم تربیت کردند، که بسیاری از آنها از شخصیتهای ممتاز هستند. ایشان واقعا شاگردپرور و استادپرور بودند و درعینحال، هیچ ادعایی هم نداشتند و بسیار بیپیرایه بودند. هیچوقت نمیگفتند: چون خارج درس میدهم، مثلا دیگر سیوطی درس نمیدهم! بهقدری متواضع بودند که هر منبریای که به کرمانشاه میآمد، ابتدا دستش را میگرفتند و میفرمودند: «یک وقت روی منبر از من تعریف نکنید؛ اگر میخواهید تعریف کنید، از امام حسین(ع) تعریف کنید، از ائمه(ع) و امام زمان(عج) تعریف کنید، من راضی نیستم که از من، در جایی تعریف شود!». با اینکه در چهلسالگی، ده اجازه اجتهاد داشتند، همیشه میفرمودند: «من بچهطلبهای بیش نیستم!».
حال که سخن به جنبههای اخلاقی شهید محراب کشید، باید عرض کنم که در تمام طول عمرم، حتی یک کلمه دروغ از ایشان نشنیدم! کسی جرئت نمیکرد در محضر ایشان، از کسی غیبت کند. همیشه میگفتند: «همه ما ناقص هستیم؛ همه عیب داریم؛ حق ندارید از کسی بد بگویید...». از اینکه خودشان را فردی متفاوت جلوه دهند، بهشدت میگریختند و میفرمودند: «کفر است که آدم آنچه را که نیست، دیگران تصور کنند که هست! آدم باید در پیشگاه خدا عزت داشته باشد؛ عزت پیش خلق خدا، که وامی ندارد!...». به خاطر همین بیپیرایگیها و اخلاصهاست که خداوند نام یک روحانی را که آیتالله بروجردی از مدرسه فیضیه به کرمانشاه فرستادند، اینگونه بلندآوازه کرد! ایشان همواره میخواستند گمنام زندگی کنند و هرگز نخواستند خودشان را مطرح کنند، ولی خدا خواست و تا هماینک هم، مثل خورشید میدرخشند! این حالت مردان خداست که همیشه میخواهند گمنام زندگی کنند!
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، آیتالله اشرفی اصفهانی، تقید بسیاری به حضور در جبههها داشتند؛ علت این امر چه بود؟
بله؛ ایشان در بسیاری از عملیاتها، از جمله فتحالمبین، بیتالمقدس و مسلم بن عقیل شرکت داشتند. پس از شکسته شدن حصر آبادان، اولین کسی بودند که در آبادان حضور پیدا کردند. ایشان تا حدود یک ماه مانده به شهادتشان، این کار را ترک نکردند. همیشه هم به رزمندهها میفرمودند: «من از طرف امام آمدهام، تا دست شما را ببوسم! من با دیدن شما، احساس غرور میکنم!...». رزمندهها هم وقتی آن بزرگوار را میدیدند، سر از پا نمیشناختند! همیشه میگفتند: «اگر در جبهههای جنگ شهید بشوم، افتخار من است!». به نظر من این روحیه ایشان، حاصل اخلاص، نمازشبها، توسلها و زیارت عاشوراهایشان بود. ایشان سه بار هدف ترور قرار گرفتند و اتفاقی نیفتاد! همیشه میفرمودند: «باز سعادت شهادت، نصیبم نشد!». تقدیر این بود که مانند مولایشان، در محراب به شهادت برسند.
ظاهرا برای ایشان، دو آرامگاه تعبیه شده است. علت امر، چیست؟
ما وقتی شهید را در اصفهان دفن کردیم، موقعی که کارتن لباسهای شهید را از بیمارستان آوردند، دیدیم سنگین است! بعد دیدیم که پای قطع شده ایشان، در بین لباسهاست! به دفتر حضرت امام زنگ زدیم و کسب تکلیف کردیم. امام فرموده بودند: «نبش قبر جایز نیست؛ قسمتهای باقیمانده بدن ایشان را با لباسهایشان که سوخته و آغشته به خون است، در قبرستان شهدای کرمانشاه دفن کنید!». لذا اینک شهید، دو مزار دارند! یکی در اصفهان و یکی در کرمانشاه! بارها دیدهام که مردم میآیند و نذر و نیاز میکنند و حاجتشان را میگیرند! مقام شهید را خدا میداند و بس. همیشه میگفتند: «امیدوارم من چهارمین شهید محراب باشم!...» و خداوند، عالیترین جایگاه را نصیب ایشان کرد.
و سخن آخر؟
من 46 سال داشتم که ایشان شهید شدند و با اینکه فرزند ایشان بودم، باز هم آنگونه که باید و شاید، ایشان را نشناختم! شهید بزرگوار محراب، عالم بزرگواری است که آنگونه که باید و شاید، برای مردم شناخته شده نیست!