«شهید آیتالله عطاءالله اشرفی اصفهانی، در قامت یک خویش ِنزدیک» در گفتوشنود با حسین صفرعلیان
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
طبعا نخستین پرسش ما در این گفتوشنود، درباره نحوه آشنایی و صمیمیت شما، با شهید آیتالله عطاءالله اشرفی اصفهانی است؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من پنجساله بودم که پدرم برای ایجاد یک کارگاه، به خمینیشهر رفتند و در همسایگی منزل شهید آیتالله اشرفی اصفهانی، خانه گرفتند و مدت شش سال، همسایه بودیم. شهید بزرگوار، هر سال تابستانها، از قم به آنجا میآمدند و در یک خانه خشت و گلی، زندگی میکردند. ظهرها که هوا خیلی گرم میشد، من و برادرم به حیاط منزل میرفتیم و با سروصدای زیاد، آببازی میکردیم! در مدت آن شش سال، حتی یکبار هم نشد که ایشان ما را دعوا کنند! گاهی هم دست توی جیبشان میبردند و به ما پول یا هدیهای میدادند.
ایشان تنها در تابستانها، به خمینیشهر میآمدند؟
نه؛ در ایام محرم و صفر و رمضان هم میآمدند و در آنجا، نماز جماعت را اقامه و سخنرانی میکردند. مادر ایشان که از دنیا رفت، پدرشان همسر دیگری اختیار کردند، که از ایشان پنج دختر داشتند، که یکی از آنها، سومین خواهر شهید اشرفی و همسر بنده است.
برحسب آنچه تاکنون از شما شنیدهایم، از شهید آیتالله اشرفی اصفهانی، بسیار آموختهاید. قدری دراینباره توضیح دهید.
همانطورکه اشاره کردم، ما از کودکی، با ایشان انس داشتیم. ایشان به پدرمان اصرار میکردند که به مسجدشان برویم... و جوانها و بچههای محل را جذب کرده بودند. ایشان ابتدا به من گفتند: «بیا قرآن و دعا بخوان...» و ما قرآن و دعاخوان مسجد و منبر ایشان شدیم و به مرور زمان، بهشدت به یکدیگر علاقه پیدا کردیم. ایشان از لحاظ اخلاقی، نظیر نداشتند و من آدمی به مهربانی ایشان، در عمرم ندیدهام! در قریه ما رسم بود که روحانیان و سادات، به آدم بیسواد دختر نمیدادند، ولی مادر من که برای خواستگاری رفته و صحبت کرده بود، حاج آقا قبول کرده بودند! بالاخره هر چه بود، شاگرد خودشان بودیم و همیشه از خانه به مسجد و بالعکس، همراهیشان میکردیم، تا وقتی ایشان به امر آیتالله بروجردی به کرمانشاه رفتند و رفت و آمد ما، قدری کم شد.
شما قبل از اینکه آیتالله اشرفی به کرمانشاه مهاجرت کنند، با خواهر ایشان ازدواج کردید؟
بله؛ البته هیچیک از اقوام و خویشاوندان آیتالله اشرفی، قبولم نداشتند و میگفتند: ایشان عامی است، ولی حاج آقا گفتند: من قبولش دارم و پافشاری کردند تا عقد ما صورت گرفت. خانم من در آن زمان، حدودا سیزده سال داشت و سنش کم بود؛ به همین دلیل نمیشد که ازدواج را ثبت کرد. من سه سال بعد، توانستم ازدواجمان را ثبت کنم.
ظاهرا شما توسط شهید آیتالله اشرفی اصفهانی، با امام خمینی آشنا شدید؛ اینطور نیست؟
بله؛ من هیجده سال داشتم که عمهام از کربلا آمد و مرا با خودش به مشهد برد. موقعی که عمهام به کربلا برگشت، تنها ماندم و به قم رفتم. آیتالله اشرفی در آنجا، با آقای جبلعاملی همحجره بودند. روزی که من رفتم، آقای جبلعاملی به خمینیشهر رفته بود و حاج آقا تنها بودند و چند شبی، میهمان ایشان بودم. یکشب همراه با حاج آقا، رفتم به مسجد اعظم حرم حضرت معصومه(س). نماز که تمام شد، حاج آقا گفتند: «صبر کن تا حاج آقا روحالله بیایند!». من یکمرتبه دیدم که یک روحانی خوشسیمایِ قدبلند و برازنده آمدند. حاج آقا مرا به ایشان معرفی کردند و من صورتشان را بوسیدم!
در شخصیت شهید آیتالله اشرفی اصفهانی، چه ویژگیهایی برای شما برجستهتر بودند؟
ایشان هر حرفی را که میزدند، به آن عمل میکردند. تا زمانی که ایشان بودند، نماز شب من ترک نشد، اما از زمانی که شهید شدند، توفیق نماز شب برای من، کمتر پیش آمد! این اثر عینی مجالست با مردان خداست، که من آن را در زندگی خودم دیدم. حاج آقا بیش از حد و اندازه، برای پدرشان احترام قائل بودند. بسیار متواضع و دلباخته ملت و دین و آیین بودند. امام در شهادت ایشان فرمودند: «من شصت سال با ایشان بودم و آزارش به موری هم نرسید!...». واقعا حرفشان صحیح بود. ایشان بهقدری باوقار، خوشاخلاق و خوشرفتار بودند که دوست و دشمن در برابر ایشان، بلند میشدند و احترام میکردند. من هرگز از ایشان، تندی ندیدم. امر به معروف هم که میکردند، به زبان خاص طرف و بسیار دلنشین بود. برای همین، همه قبول میکردند. ایشان چون هر چه میگفتند، خودشان به آن عمل میکردند، امر به معروفشان تأثیر میگذاشت. اگر به ما میگفتند: نماز شب بخوانید، خودشان زودتر از ما در مسجد حاضر میشدند. اگر به ما میگفتند: روزه بگیرید، اول خودشان میگرفتند. واجب و مستحب هم، فرقی نداشت. همیشه وقتی میخواستند منبر بروند، اول به من میگفتند: بروم و روی پله منبر بنشینم و یکی دو آیه از قرآن را تلاوت کنم، بعد خودشان منبر میرفتند. هدفشان این بود که به این وسیله، جوانها را تربیت کنند. زیر سایه ایشان، تا جایی که قادر بودیم، خودمان را به نصابی از معنویات رساندیم، اما وقتی ایشان شهید شدند، حتی امید به زندگی را هم، از دست دادیم! ایشان بهقدری خوشاخلاق و اهل مدارا بودند که علمای اهل سنّت هم، به ایشان بسیار علاقه داشتند و احترام میگذاشتند. من که در مقابل عظمت ایشان، مانند گنجشکی در برابر یک عقاب بودم!
ظاهرا ایشان، از شهادت قریبالوقوعشان اطلاع داشتند. دراینباره، چه خاطراتی دارید؟
بله؛ ایشان در صحبتهایشان اشاره میکردند که «اجازه بدهید کسانی که آمدهاند مرا ببینند، بیایند؛ چون هیچ معلوم نیست که دوباره مرا ببینند!». یادم هست که در ایوان خانه نشسته بودند و خانمها آمدند و مسائل شرعیشان را پرسیدند و رفتند. بعد صحبت از شهادت شد. آن روز چهارده نفر از جوانان و نخبگان محل، شهید شده بودند. حاج آقا خیلی گریه کردند و بر پیکر یکیک آنها، نماز خواندند. صحبت از این شهدا شد و حاج آقا به پسرشان آقا محمد فرمودند: «اگر شهید شدم، مرا در گلزار شهدا دفن کن، پیش این بچهها!...». آقا محمد اصرار داشت که ایشان را به قم یا مشهد ببرد. وقتی زیاد اصرار کرد، حاج آقا گفتند: «همین که گفتم، مرا در تخت فولاد به خاک بسپارید!».
خبر شهادت ایشان را چگونه شنیدید؟
از رادیو شنیدم و پابرهنه به کوچه دویدم و دیدم که زن و مرد و اهالی محله، به کوچه ریخته و شیون میکنند! ده، دوازده تا اتوبوس گرفتیم و شبانه، به سوی کرمانشاه رفتیم. در کرمانشاه ازدحام جمعیت، فوقالعاده زیاد بود و ما بهزحمت، خود را به مدرسه آیتالله بروجردی، که پیکر حاج آقا در آنجا بود، رساندیم. مردم از همه شهرهایی که حاج آقا را میشناختند، آمده بودند. جنازه را با هواپیما، به اصفهان فرستادیم. جمعیت عجیبی برای تشییع آمده بودند. الان بسیاری از مردم اصفهان، هر وقت حاجتی دارند، سر مزار حاج آقا میروند و حاجت میگیرند. خود من هم هر وقت گرفتار میشوم، ایشان کمک میکنند.
و سخن آخر؟
از زمانی که حاج آقا شهید شدهاند، دیگر روحیه و انگیزه چندانی ندارم! از لحاظ معنوی، خیلی به آن بزرگوار وابسته بودم. ایشان بسیار لطیف و مهربان بودند.