«جستارهایی در سیره مبارزاتی شهید آیتالله سیدمحمدعلی قاضی طباطبائی» در گفتوشنود با زندهیاد محمدحسن عبدیزدانی
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
آغازین ملاقات شما با شهید آیتالله سیدمحمدعلی قاضی طباطبائی، در چه مقطعی و با چه موضوعی انجام شد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. دیدار اول بنده با شهید بزرگوار آیتالله قاضی طباطبائی (رضوانالله تعالی علیه)، در سال 1341 پیش آمد. یکی از دوستان آمد و به من گفت: آقای قاضی با شما کار دارد. من تصور کردم که منظور او، قاضی دادگستری است و گفتم: من که کاری نکرده و جرمی مرتکب نشدهام! به چه علت مرا احضار کردهاند؟ گفت: «نه بابا! منظور آقای قاضی طباطبائی از مجتهدین شهر هستند، که منزلشان در محله مقصودیه است!». در آن روزها، 26 سال داشتم و در مغازه خرازی کار میکردم و ضمنا در حوزه هم درس میخواندم. رفتم خدمت آقا (شهید آیتالله قاضی طباطبائی). ایشان با مهربانی از من استقبال کردند و فرمودند: «شما از کجا فهمیدید که رأیگیری انجمنهای ایالتی و ولایتی توطئه است و مانع از رأیگیری شدید؟» عرض کردم: بنده شاگرد حاج سیدحسین کهنمویی هستم و ایشان این مسائل را برای ما روشن میکند. آقا فرمودند: «بدانید که هر کسی، شایستگی استفاده از محضر ایشان را ندارد!...» و به این ترتیب با آن بزرگوار آشنا شدم.
مخالفت شما با رأیگیری انجمنهای ایالتی و ولایتی، برایتان پیامدی نداشت؟
چرا؛ از ساواک آمدند و مرا دستگیر کردند و پیش تیمسار مهرداد، رئیس ساواک تبریز، بردند! او از من پرسید: «فکر میکنی کی هستی که جلوی رأیگیری را میگیری؟» پرسیدم: «دستور اخذ رأی را چه کسی داده است؟» گفت: «اعلیحضرت!» گفتم: «شما باورتان میشود که منِ جوان، بتوانم جلوی رأیگیریای را که اعلیحضرت دستورش را داده است، بگیرم؟» مهرداد کمی تأمل کرد و بعد مأموری را که مرا دستگیر کرده بود، صدا زد و بر سرش فریاد کشید که: «اول تحقیق و بعد دستگیر کنید!» مرا رها کردند و من نزد مرحوم آقا رفتم و قضیه را تعریف کردم. ایشان فرمودند: «این هم لطف خدا بوده که چنین جوابی را به ذهن تو انداخته است و با زیرکی، از مهلکه خلاص شدی!...».
شما از جمله معتمدین شهید آیتالله قاضی طباطبائی بودید و نامههای محرمانه ایشان را به امام خمینی و سایر مراجع میرساندید. نخستین دیدار شما با حضرت امام، در چه مقطعی انجام شد؟
اولین بار نام حضرت امام را، از آقا در مسجد شعبان شنیدم، که با کمال شهامت روی منبر فرمودند! بعد از منبر خدمت ایشان رسیدم و درباره آیتالله خمینی، از ایشان سؤال کردم؛ چون تا آن روز، این اسم را نشنیده بودم! شهید قاضی فرمودند: «ایشان استاد بنده هستند و من مدتها، در محضر ایشان تلمذ کردهام؛ ایشان مجتهد بزرگی هستند...». پس از جریان 15 خرداد سال 1342، آقا به من مأموریت دادند تا نامهای را به قم و خدمت امام ببرم. در آنجا وارد حیاط بزرگی شدم که جمعیت زیادی جمع شده بودند. از کسی پرسیدم: «آیتالله خمینی کجا هستند؟» او مرحوم حاجآقا مصطفی را به من نشان دادند! طبیعی بود که من، چهره امام را نمیشناختم. رفتم جلو و پرسیدم: «شما آقای حاجآقا روحالله هستید؟» ایشان پرسیدند: «با ایشان چه کار دارید؟» عرض کردم: از طرف آقای قاضی طباطبائی آمدهام و حامل نامهای هستم که باید به ایشان تحویل بدهم. حاجآقا مصطفی مرا نزد امام بردند و من نامه را تقدیمشان کردم. آیتالله قاضی در نامهشان ذکر کرده بودند که اگر مطلبی هست که نمیشود آن را مکتوب کرد، میتوانند به صورت شفاهی به بنده بفرمایند تا من به عرضشان برسانم. آنجا که نشسته بودم، چند نفر نزد امام آمدند، که یک نفرشان شهید حاج مهدی عراقی بود و داشت از امام کسب تکلیف میکرد. من خواستم بلند شوم و از مجلس بیرون بروم تا اگر حرف خصوصی دارند، بزنند که امام اشاره کردند که بنشینم و حضورم اشکالی ندارد! سپس به حاج مهدی فرمودند: «تکلیف همه ما را حدیث نبوی معین کرده است؛ باید بدعتها را تشخیص بدهیم و دیگران را مطلع کنیم!» حاج مهدی گفت: «آقا! نمیگذارند، میگیرند، میزنند!...». امام فرمودند: «بااینهمه، تکلیف از ما ساقط نمیشود، به خانوادهها و نزدیکانتان بگویید و آنها را آگاه کنید، درعینحال من راضی نیستم خونی ریخته شود و اسلام هم چنین اجازهای را نمیدهد!...». من در آن لحظه، احساس کردم که حضرت امام از این طریق، پیام شفاهی خود را برای شهید قاضی هم فرستادند! وقتی همراه با پاسخ نامه به تبریز برگشتم، شرح این گفتوگو را برای آقای قاضی نقل کردم و ایشان هم بسیار تلاش کردند تا در جریان انقلاب، خونی ریخته نشود.
ارزیابی شما از شیوه مدیریت آیتالله قاضی طباطبائی، در جریان انقلاب اسلامی در شهر تبریز چیست؟
برایتان خاطرهای بگویم که خودبهخود روش ایشان مشخص شود. در سال 1343، میخواستند آقا را تبعید کنند. ایشان مرا خواستند و وقتی حضورشان شرفیاب شدم، فرمودند: «مثل اینکه قرار است مرا به عراق تبعید کنند، شناسنامهها را خواستهاند!». گفتم: «اجازه میدهید کاری بکنیم؟» فرمودند: «هر کاری را که صلاح میدانید، انجام بدهید». من آمدم و فورا با افرادی که میشناختم، تماس گرفتم و گفتم: باید مردم را خبردار کرد، که بیایند و جلوی مسجد مقبره تجمع کنند؛ ضمنا بازار را هم باید ببندیم! در ظرف چند ساعت، اکثر مغازههای شهر بسته شدند و مسجد مقبره، پر از جمعیت شد! من به خانه آقا برگشتم و به ایشان گزارش دادم. هنوز خیلی نگذشته بود که زنگ در حیاط به صدا درآمد. رفتم و دیدم، مهرداد، رئیس ساواک تبریز، است! سراغ آقای قاضی را گرفت. من گفتم: در منزل هستند، منتها من باید بروم و از ایشان اجازه بگیرم، تا شما بتوانید وارد شوید! این حرف من، به مهرداد خیلی برخورد! رفتم و به آقای قاضی گفتم و ایشان فرمودند: به اتاق طبقه بالا راهنماییاش کنم...
در این ملاقات، چه کسی رئیس ساواک تبریز را همراهی میکرد؟
استاندار، رئیس ژاندارمری و یکی دو نفر از سران شهر. وقتی آقا وارد شدند، مهرداد پرسید: «آقا! این چه بساطی است که به راه انداختهاید؟ چرا بازار را بستهاید؟» آقا فرمودند: «یعنی شما نمیدانی چرا بازار را بستهاند؟» مهرداد اظهار بیاطلاعی کرد! آقا فرمودند: «تو نبودی که حکم به تبعید من دادی؟ بیچاره شاه که از این کارهای شما خبر ندارد!». مهرداد مات و مبهوت نگاه کرد و گفت: «من از جریان تبعید شما خبر ندارم!». آقا فرمودند: «پس شما چه جور رئیس سازمان اطلاعات و امنیتی هستی که نمیدانی زیر گوشت چه میگذرد؟ معلوم میشود شهربانی برای خودش، یک شاه شده است!» مهرداد خیلی سریع به شهربانی زنگ زد و موضوع را پرسید. سپس گفت: به مرکز اطلاع بدهید که در حال حاضر، تبعید آقای قاضی صلاح نیست و بهتر است ایشان در تبریز بمانند!... آقا با چنین هوشمندی و تدبیری، توانستند ابتکار عمل را به دست بگیرند. این شیوه در تمامی ادوار پیش و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در شهر تبریز، توسط آقا اعمال میشد.
شما تا واپسین ساعات حیات شهید آیتالله قاضی طباطبائی در کنار ایشان بودید؛ شهادت ایشان چگونه روی داد؟ و در شرایط آن روزِ تبریز، چه بازتابی داشت؟
در روز عید قربان، ایشان صبح و پس از اقامه نماز عید، به منزل برگشتند و به من امر فرمودند تا در جلسهای که قرار بود تشکیل شود، شرکت کنم. من هم اطاعت امر کردم. جلسه تا نزدیکی اذان مغرب و عشا طول کشید. وقتی برگشتم، خواهرم پرسید: از آقا چه خبر داری؟ شنیدهام که به ایشان تیراندازی شده است! گفتم: این حرفها را باور نکنید؛ اینها شایعاتی است که منافقین پخش میکنند!... بااینهمه خودم، بهشدت اضطراب پیدا کرده بودم! به منزل آقا رفتم و دیدم در بسته است و بر شدت اضطرابم افزوده شد! با پرسوجو فهمیدم که تیراندازی صحت داشته است و آقا را به بیمارستان بردهاند. به آنجا رفتم. محوطه بیمارستان و خیابانهای اطراف، پر از جمعیت بود! تلاشهای پزشکان ثمری نبخشید و سرانجام ایشان در اوج مظلومیت، به شهادت رسیدند.
در ساعت 12 همان شب، موضوع را تلفنی به عرض حاج احمد آقا رساندم و از ایشان خواستم تا از امام کسب تکلیف کنند. ساعت 2 بعد از نصف شب بود که حاج احمد آقا زنگ زدند و گفتند: در محضر امام هستم و شما میتوانید از طریق من، با ایشان صحبت کنید. حضرت امام، نخست به ما و مردم تبریز تسلیت گفتند. من از ایشان در مورد محل دفن کسب تکلیف کردم، که آیا جنازه را به قم ببریم یا در تبریز دفن کنیم؟ امام فرمودند: «خاندان قاضی طباطبائی در تبریز مقبره دارند، مگر آنجا امکان دفن نیست؟» عرض کردم: چرا، هست. فرمودند: در همان جا دفن کنید و جای دیگری نبرید! مجددا خدمتشان تسلیت عرض کرده و خداحافظی کردم. شبهنگام درِ مقبره را باز کردیم و پیکر مطهر آقا را به قبرستان بقاییه انتقال و در آنجا غسل دادیم و کفن کردیم و در ساعت 11 روز بعد، یعنی 11 ذیالحجه، با حضور بینظیر مردم، تشییع و دفن کردیم.