«شهید آیتالله سیدحسن مدرس و شیوه مواجهه با امواج جنگ نرم» در گفتوشنود با مهندس سیدمحسن مدرسی
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
شهید آیتالله سیدحسن مدرس در دوران سیاستورزی خود، با موجی فزاینده و گسترده از جنگ نرم مواجه بودند. نحوه مقابله ایشان با این ترفند سیاسی ـ تبلیغاتی، چگونه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. حتما میدانید که شیوهای که امروز به آن «جنگ نرم» اطلاق میشود، از دوران رسول اکرم(ص) وجود داشت و در دوران امام علی(ع) به اوج خود رسید، که مهمترین نمونه آن، نیرنگی بود که درباره فردی چون ابوموسی اشعری تحقق پیدا کرد. هنگامی که مرحوم مدرس را پشت مدرسه سپهسالار ترور کردند و ایشان با آن ترفند عجیب، از مهلکه نجات یافتند، آقا را به بیمارستان نظامی بردند، که البته ایشان به فراست، در آنجا نماندند و به بیمارستان سینا رفتند. رضاشاه در آن مقطع، در شمال بود و تلگراف زد که: خیلی متأسفیم، انشاءالله که حالتان خوب است! مرحوم مدرس هم پاسخ دادند: «به کوری چشم دشمنان، مدرس زنده است!». این یعنی مواجهه هوشمندانه با جنگ نرم؛ چون همه میدانستند که این ترور، به دستور چه کسی صورت گرفته است و منظور مدرس از دشمنان، چه کسانی هستند!
یکی دیگر از مصادیق مبارزه ایشان با جنگ نرم، حمایت از چهرههایی چون میرزاده عشقی است. کسانی که مینویسند عشقی به مدرس فحش داد، از این واقعیت غافلاند که خودِ آقا به عشقی گفتند: «به من فحش بده و در لوای آن، حرفهای اصلیات را بزن!» عشقی در اشعاری به رضاشاه دشنام داد و او هم افرادی را به داخل خانهاش فرستاد تا وی را در عنفوان جوانی ترور کنند. یکی دیگر از شیوههای مرحوم مدرس در جنگ نرم، استفاده از طنز بود، که به کام تاریخنویسان و تذکرهنویسان ایشان هم، شیرین آمده است.
لطفا دراینباره، به مصادیقی اشاره کنید.
بله؛ مرحوم مدرس تنها روحانیای بود که در مجلس با قانون نظام وظیفه اجباری موافقت کرد تا ایران ارتشی منظم داشته باشد. رضاشاه و اعوان و انصارش، از این موقعیت استفاده کردند و برای نظام وظیفه، بودجه سنگینی را به مجلس بردند! مرحوم مدرس پشت تریبون قرار گرفت و گفت: «سال گذشته برای هر سرباز دو پتو، یک لحاف، یک تشک و یک متکا درخواست و تصویب شد. امسال علاوه بر آنها، دو لحاف اضافی هم درخواست شده است! زیر این لحاف چه خبر است که این همه غوغا و همهمه برایش به راه افتاده است؟...» البته این درخواست بودجه، در مجلس رد شد. یکی دیگر از خاطرات جالب، این است که آقا نمیخواستند لایحهای خاص، در مجلس تصویب شود. کمی که دقت میکنند، میبینند که تعداد موافقان با لایحه، یکی زیادتر از مخالفان است. یکی از موافقان، نزدیک آقای مدرس نشسته بود. آقای مدرس سعی میکنند با صحبت، وقت مجلس را تا موقع اذان بکشانند! نزدیک اذان که میشود، ایشان به آن فرد میگویند: «مؤمن! وقت نماز است» و خودشان هم بلند میشوند. آن فرد میبیند اگر هر دو بلند شوند، باز در نتیجه آرا فرقی پیدا نمیشود؛ چون از هر دو طرف یکی کم میشود و همراه ایشان راه میافتد. هر دو میروند و وضو میگیرند و به نماز میایستند. آقای مدرس به محض اینکه اقامه را میگویند، نماز را ترک میکنند و از حوضخانه بیرون میآیند و به مجلس برمیگردند! رأیگیری میشود و لایحه با یک رأی مخالفِ بیشتر، رد میشود! بعد ایشان میرود و درِ حوضخانه را باز میکند و آن بنده خدا بیرون میآید و مرحوم مدرس به ایشان میگویند: «مرد مؤمن! حالا چه وقت نماز خواندن بود؟». ایشان زیرکی و تدبیر بسیاری داشتند.
رضاخان پس از کودتا تا پایان حیات آیتالله مدرس، تلاش زیادی کرد تا مکانت اجتماعی ایشان را تخریب کند، که در نگاهی کلی موفق نشد. به نظر شما علت این امر چه بود؟
مردم عادی در برابر شایعات، آسیبپذیر هستند و نسبت به سیاستمداران، نگاه سطحیتری دارند. آنطور که من از پدرم شنیدم، مرحوم مدرس در این زمینه هم، بسیار هوشمندانه عمل میکردند. خود من آقا را درک نکردم؛ چون وقتی به دنیا آمدم، ایشان سه سال بود که در تبعید بودند و اواخر زندگیشان بود. آنچه میدانم، از شنیدههایم از پدرم است؛ چون ایشان هر جا که مرحوم مدرس میرفتند، همراهیشان میکردند. پدرم میگفتند: «یک روز آقا را به مهمانیای در قلهک دعوت کردند. همه میدانستند ایشان با رضاخان مخالف است و طبعا حامیان او، سعی میکردند از حرفها یا رفتار آقا، عیب و ایرادی را بیرون بیاورند و بین مردم پخش کنند! در آن میهمانی، صاحبخانه با ظروف نقره پذیرایی میکند. یکی از آقایان ایراد میگیرد و میپرسد: آقا! ظرفش نقره است، از نظر شما اشکالی ندارد؟ ایشان جواب میدهند: مشکل این است که شما اینجا تشریف دارید وگرنه ظرف هیچ اشکالی ندارد. این حرف و حدیثهای شماست که مشکل میسازد!...»
سفر مهاجرت آیتالله مدرس، در میان تحلیلگران تاریخ حیات ایشان، محمل دیدگاههای گوناگون است. ارزیابی شما دراینباره چیست؟
مرحوم مدرس در دولت مهاجرت، هم وزیر عدلیه و هم سخنگو بودند. ظاهرا قرار بود آلمانیها به ایرانیها اسلحه بدهند که با انگلیسیها بجنگند! آلمانها میگویند: به شما اسلحه میدهیم، ولی رسیدش را به ما بدهید! آقای مدرس به نماینده آلمان میگویند: ما داریم رسید اینها را با جانمان میدهیم، پس دادن رسید معنی ندارد! آنها میخواستند رسید را بگیرند و ما به ازای آن، از دولت ایران چیزی بخواهند! آقای مدرس با صدر اعظم دولت عثمانی و پادشاه عثمانی، ملاقاتی داشتند و در آنجا گفته میشود: برای آقایان چای عجمی بیاورید! مرحوم مدرس ریشه اصطلاح «عجمی» را برای آنها توضیح میدهند و میگویند: «از نظر عربها، هم ما عجم هستیم و هم شما عجم هستید؛ بنابراین بهکارگیری این اصطلاح در این مقام، منطقی نیست!».
مرحوم مدرس، تیرانداز بسیار قابلی بودند. در عثمانی مسابقه تیراندازی میدهند و نفر دوم میشوند! ایشان از ایران تا عثمانی را، با اسب رفتند و برگشتند! بعد هم با اسب به تهران آمدند و اسب را در طویله آقای نصیرالدوله، در کوچهای به همین نام بستند. خصال و ویژگیهای ایشان، بسیار متنوع و جامعیتشان در میان روحانیان، کمنظیر بود.
گفته میشود که علت تبعید آیتالله مدرس به خواف، جمعیت سنینشین این منطقه بود، که از منظر تبعیدکنندگان، مانعی در برابر تحرکات و اقدامات ایشان بهشمار میآمد. ایشان در دوران تبعید در این شهر، چگونه به فعالیتهای خود ادامه دادند؟
همینطور است. جمعیت شیعه خواف، شاید از 10 درصد هم کمتر بود و به همین دلیل هم، ایشان را به آنجا تبعید کردند. پس از مدتی حکومت متوجه شد که ایشان با اهالی افغانستان در ارتباط هستند و مطالبشان را روی کاغذ سیگار مینویسند و در قبرستان خواف، در جاهای خاصی میگذارند! ظاهرا مردم افغانستان میخواستند آقا را بربایند و با خودشان به این کشور ببرند! مرحوم آقا یک روانشناس تمامعیار بودند و میدانستند با هر کسی، چگونه رفتار کنند که حرفشان تأثیر بگذارد. در آنجا هم با مردمی ارتباط برقرار کردند که از لحاظ عقیدتی و فرهنگی، با ما سنخیت کاملی نداشتند. ایشان حتی نگهبانان خود را هم، آموزش میدادند! این مطالب، در کتاب «گنجینه خواف» گردآوری شده است. البته خانوادهای که این یادداشتها در دستشان بود، کملطفی کردند و آنها را دیر به ما دادند!
ظاهرا مرحوم مدرس، ابتدا با پزشک شدن پدر شما هم موافق نبودند؛ اینطور نیست؟
بله؛ آقای زعیم از مریدان مرحوم مدرس، میخواست برای معالجه به فرانسه برود و پدرم هم قرار بود که همراه ایشان، بروند و در آنجا پزشکی بخوانند. مرحوم مدرس مخالفت میکنند و میگویند: «طب اصالتا علم نیست و شما باید الهیات بخوانی تا بتوانی بیشتر به مردم خدمت کنی!» پدرم که شاگرد ممتاز آقا بودند، به ایشان میگویند: با طب هم میشود به مردم خدمت کرد. سرانجام مرحوم مدرس به یک شرط راضی میشوند که پدرم طب بخوانند و آن هم اینکه بابت طبابت، از مردم پولی نگیرند! پدرم هم تا روزی که زنده بودند، هرگز بابت طبابت از کسی ویزیت نگرفتند! ایشان همیشه با همان حقوق کارمندی که از وزارت صحّیه (بهداشت) میگرفتند، زندگی ما را اداره میکردند.
و سخن آخر؟
در آخر صحبتهایم میخواهم اشارهای به پدرم داشته باشم، که انصافا مدرسزاده بودند. ایشان مردی قانع، زحمتکش، فداکار و خدمتگزار بودند. همواره تأکید میکردند که «به علم، تفکر و تمرین مسلح شوید تا رنج نکشید!». خدایش رحمت کند.