«شهید آیتالله دکتر محمد مفتح و نگریستن به مبارزات سیاسی، از منظر فرهنگی» در گفتوشنود با مهندس محمد پیشگاهیفرد
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
به عنوان داماد شهید آیتالله دکتر محمد مفتح، از اولین دیدارتان با ایشان و تأثیری که این ملاقات بر شما گذاشت، بگویید.
بسم الله الرحمن الرحیم. شهید بزرگوار آیتالله دکتر مفتح، چهره بسیار گشادهای داشتند و بسیار مهربان و متواضع بودند و به همه احترام میگذاشتند؛ به همین دلیل، هر کسی که با ایشان دیدار میکرد، جذب شخصیت ایشان میشد. در مرحله بعد هم، نوآوریها و ابداعات ایشان در امور دینی و علمی، بسیار جذاب بود. در دیدار نخست بنده با آن بزرگوار، اولین سؤالی که از من پرسیدند، درباره تحصیلاتم بود. بعد هم گفتند: «دختر من جواهر گرانبهایی است، که به دست شما میسپارم، از او خوب مراقبت کن!...».
ظاهرا واسطه ازدواج شما، شهید آیتالله دکتر بهشتی بودهاند. اینطور نیست؟
بله؛ پدرم در سال 1349 فوت کردند و شهید آیتالله بهشتی در همان مقطع، از آلمان برای من نامهای فرستادند و ضمن تسلیت، نوشتند: «نگران چیزی نباش، من هر کاری که از دستم بربیاید، برایت انجام میدهم...». ایشان در سال 1350، از آلمان برگشتند و موضوع ازدواج را با من مطرح کردند. خاله من، دختر شهید مفتح را برای ازدواج پیشنهاد دادند. شهید بهشتی هم به من گفتند: «میخواهم از دختر یکی از نزدیکترین دوستانم، برایت خواستگاری کنم!». بعد که با شهید مفتح صحبت کرده بودند، ایشان از شهید بهشتی پرسیده بودند: «اگر خودتان دختر داشتید، حاضر بودید به این جوان بدهید؟» شهید بهشتی هم پاسخ داده بودند: «بیتردید این کار را میکردم!». شهید مفتح هم گفته بودند: «من دیگر حرفی ندارم!». شهید بهشتی به من گفتند: مادرم را برای خواستگاری به قم بفرستم و بقیه کارها را به عهده ایشان بگذارم! شهید مفتح تعیین مهریه و امثال این کارها را، به عهده شهید بهشتی گذاشتند. ایشان هم یک جلد کلامالله مجید و نیمدانگ از خانه ما در اصفهان را به عنوان مهریه که مجموعا پانزدههزار تومان شد، تعیین کردند و من و این دو بزرگوار، پای ورقه را امضا کردیم. من مایل بودم که شهید بهشتی ما را عقد کنند، ولی ایشان صلاح دانستند که آیتالله آملی، امام جماعت مسجد امام زمان(عج)ِ خیابان مختاری ــ که از بستگان ایشان بودند ــ از طرف داماد و آیتالله زنجانی، امام جمعه حسینیه ارشاد، از طرف عروس عاقد باشند...
نسبت شما با شهید آیتالله بهشتی چه بود؟
ایشان شوهرخاله بنده بودند و همواره مثل یک پدر مهربان، نگران امور شخصی من بودند و حتی در خرید لوازم منزل هم، به من کمک میکردند. ایشان در جهتدهی به زندگیام، نقش عمدهای داشتند.
شیوه شهید آیتالله مفتح، در تعامل با جوانان دهه 1350 را، چگونه ارزیابی میکنید؟
ایشان با همان گشادهرویی و تواضعی که به آن اشاره کردم، پای درد دل نوجوانان و جوانان مینشستند و با حوصله زیاد، به حرفهایشان گوش میدادند. مرحوم آقای پرورش میگفتند: «من با بزرگان زیادی آشنا و حتی صمیمی هستم، اما تنها جایی که خجالت نمیکشم و میتوانم شبی را در آن سپری کنم، خانه آقای مفتح است!...». آن بزرگوار به قدری مهربان و متواضع بودند، که همه میتوانستند بدون رودربایستی، حرفهایشان را به ایشان بزنند. ایشان عمیقا به نوجوانان و جوانان، علاقه داشتند. هنگامی هم که دکتر شریعتی از ایران رفت، جوانان ملجأ دیگری غیر از شهید مفتح نداشتند! همیشه میفرمودند: «موقعی که به مسجد قبا میآیم و جوانان پرشور را میبینم، که پر از سؤال و عاشق بحث هستند، واقعا از صمیم دل خوشحال میشوم!...».
شما به دلیل نسبتی که با آیتالله مفتح دارید، قطعا در جریان فعالیتهای مسجد قبا بوده و در آن مشارکت داشتهاید. این برنامهها چگونه عملی میشدند؟
اواخر سال 1352 بود که شهید آیتالله بهشتی و شهید آیتالله مفتح، از من خواستند نیروهای جوان را، برای کارهای فرهنگی متشکل کنم. من و آقای منوچهر بزرگی و عدهای از دوستان، بعد از اینکه از آموزشگاه ذوب آهن بیرون آمدیم، شرکتی به نام «ایران فوکو» را راهاندازی و با استفاده از امکانات این شرکت، یک نمایشگاه سراسری کتاب را در کشور برگزار کردیم. این شرکت در واقع، پوششی برای جذب جوانان انقلابی و کمک به خانوادههای زندانیها و تبعیدیها بود. ما همراه با عدهای از دانشجویان مورد اعتماد، کمکهایی را به تبعیدیهایی چون: مرحوم پسندیده، مرحوم خلخالی، مرحوم خسروشاهی و دیگران، که به مناطق دورافتاده تبعید شده بودند، میرساندیم.
شهید مفتح حدود صدهزار جلد کتاب تهیه کردند، که ما از طریق این شرکت، در اقصی نقاط ایران توزیع میکردیم. نویسندگان این کتابها، شهید آیتالله مطهری، شهید آیتالله بهشتی، خودِ شهید آیتالله مفتح، مرحوم مهندس بازرگان، آیتالله مکارم شیرازی، آیتالله سبحانی و حجتالاسلام حجتی کرمانی بودند، که در آن روزها مطالبشان، برای جوانان بسیار جذاب بود. شهید بهشتی همیشه تأکید میکردند: «مخصوصا به کردستان، خیلی توجه کنید!». ما این نمایشگاهها را زمینهای برای انجام کارهای مهمتر قرار دادیم و بهتدریج، برنامه سخنرانی را هم، به برنامههای نمایشگاهها اضافه کردیم.
در این گونه فعالیتهای روشنگرانه، مسجد قبا به مدیریت شهید آیتالله مفتح، چه نقشی داشت؟
پس از آنکه مسجد قبا به همّت بزرگانی چون شهید آیتالله مفتح، نقشی اساسی در حرکت اسلامی و انقلابی مردم پیدا کرد، بهقدری در بین مردم و مبارزین محبوبیت یافت، که مردم گروه گروه به آنجا میآمدند و خودِ مسجد و خیابانها و کوچههای اطراف آن، مملو از جمعیت مشتاقی میشد که با علاقه زیاد به سخنرانیها گوش میدادند. این شور و هیجان در مناسبتهای مذهبی، مخصوصا ماه رمضان صدچندان میشد!
برگزاری نماز عید فطر سال 1357 در تپههای قیطریه، یکی از نقاط عطف تاریخ انقلاب اسلامی است. روایت شما از چگونگی شکلگیری این نماز و آثار و پیامدهای آن چیست؟
نماز عید فطر سال 1357، در واقع ادامه نماز عید فطر سال 1356 بود. ایشان در آخرین شب ماه رمضان سال 1356، از مردم دعوت کردند که برای اقامه نماز عیدفطر، به تپههای قیطریه بیایند. همان شب در بین مردم اعلامیهای پخش شد با این مضمون که: حضرت امام برگزاری نماز عید فطر در دوران غیبت امام عصر(عج) را مجاز نمیدانند! پرواضح بود که ساواک، در این ماجرا دست دارد. شهید مفتح با شجاعت و صراحت، به مردم گفتند: «ما شاگرد امام خمینی هستیم و از همه فتاوای ایشان خبر داریم. ابدا اینطور نیست و نماز عید فطر، حتما برگزار خواهد شد!...». نماز عید فطر سال 1357 و آن راهپیمایی عظیم و تأثیرگذار، در واقع ریشه در این قضیه دارد. البته من در نماز عید فطر سال 1357، در تهران نبودم و در اصفهان بودم، اما شهید مفتح قضایای آن روز و راهپیمایی عظیم پس از نماز و حمایتهای قاطعانه شهید مطهری و شهید بهشتی را برایم تعریف کردند. ایشان گفتند: «پس از اقامه نماز، آقای باهنر سخنرانی مفصلی را درباره اوضاع کشور و تصمیم روحانیت ایراد کردند و گفتند: برای بزرگداشت شهدای میدان شهدا و شهرستانها، روز پنجشنبه تعطیل عمومی خواهد بود...».
بههرحال راهپیمایی شروع میشود و شهید مفتح در دوراهی قلهک، توسط مأموران ساواک مجروح و به بیمارستان منتقل میشوند. از آن به بعد شهید بهشتی، هدایت جمعیت را به عهده میگیرند و در میدان آزادی، سخنرانی پرشوری را ایراد و نماز ظهر و عصر را به جماعت برگزار میکنند.
در دوران اقامت امام خمینی در نوفل لوشاتو، ارتباط آیتالله مفتح با ایشان، چگونه برقرار میشد؟
خاطرم هست روزی که شهید مطهری از نوفل لوشاتو برگشتند، شهید مفتح با ایشان تماس گرفتند، تا با هم ملاقاتی داشته باشند. شهید مطهری گفتند: «خوب است با هم به عیادت آیتالله زنجانی، که بیمار هستند برویم». من شهید مفتح را بردم و آن دو، در میانه راه با هم صحبت میکردند. شهید مطهری نگران بودند و میگفتند: «من به اعتقادات کسانی که اطراف امام را گرفتهاند، اعتماد ندارم، اما امام به من گفتهاند: نگران نباشم و انشاءالله همه چیز، درست پیش میرود!...».
ماجرای شایعه اختلاف میان آیتالله بهشتی و آیتالله مفتح، در دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی، چه بود؟
هنگامی که سران جریان چپ و منافقین، در مناظره تلویزیونی، به شکل مفتضحانهای از شهید آیتالله بهشتی شکست خوردند، برای اختلاف انداختن بین آن شهید بزرگوار و یاران صمیمی و وفادار ایشان، هر کاری که از دستشان برآمد، انجام دادند! از جمله در جریان انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسی، که عده زیادی از تهران کاندیدا شده بودند، در جلسات جامعه روحانیت مبارز و گروههای خط امام، این نکته مطرح میشود، که بهتر است شهید مفتح، از شهر دیگری نامزد شوند؛ چون از تهران بیشتر از پانزده نفر انتخاب نمیشدند و این احتمال وجود داشت که سایر روحانیان رأی بیشتری بیاورند و ایشان رأی کافی نیاورند! همین مسئله باعث شد که خناسان به شهید مفتح القا کنند که شهید بهشتی ایشان را کنار گذاشتهاند! من خودم بارها از شهید مفتح شنیدم که میفرمودند: «اینها خیال کردهاند من و آقای بهشتی، تازه به هم رسیدهایم و من ایشان را نمیشناسم! خدا شاهد است که اگر ایشان کاندیدای ریاستجمهوری شود، من اولین کسی خواهم بود که به ایشان رأی خواهم داد؛ زیرا ایشان را برای احراز این پست، از هر کسی شایستهتر میدانم!...». متأسفانه در آن ماجرا، این حرفها باعث شد که شهید مفتح، نهایتا از تهران نامزد شوند و رأی نیاوردند!
خبر شهادت ایشان را چگونه دریافت کردید؟
من در آن روزها، رئیس صداوسیمای اصفهان بودم و چون مشغلهام زیاد بود، چندان به رادیو گوش نمیدادم! همکاران که خبر را شنیده بودند، سعی کردند به نحوی قضیه را به من بفهمانند! میگفتند: «ایشان مجروح شده و در بیمارستان بستری است!...». من با تهران تماس گرفتم، ولی هنوز خبر شهادت ایشان را، به صداوسیما نداده بودند! دشوارترین وجه قضیه این بود، که نمیدانستم چگونه خبر را به همسرم بدهم! تنها کاری که کردم، این بود که نگذارم ایشان به رادیو گوش بدهد! بالاخره با هواپیما به تهران آمدیم و وقتی در نزدیکی منزل ایشان، جمعیت عزادار و سیاهپوش را دیدیم، همسرم بیهوش شد! لحظات بسیار سخت و تلخی بود.