پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
به نظر میرسد که هماینک سبک زندگی ما، نه شباهتی به گذشتگانمان دارد و نه حتی شبیه به زندگی کسانی است که از آنها الگوبرداری میکنیم! ارزیابی شما دراینباره چیست؟
به نام خدا. فرهنگ ایرانی، همواره متکی به طمأنینه و تأمل بوده و در بستری متناسب با آداب و عادات دیرین، جریان داشته است و به طور مشخص کسانی که به دنبال دانش بودند، بینهایت زحمت میکشیدند. دین ما گفته بود: اگر ضرورت ایجاب کرد که برای کسب دانشی تا چین هم بروی، درنگ مکن و عالمان دیار ما هم، حقیقتا این کار را میکردند؛ چون تشنه کسب دانش واقعی بودند. اما به نظر میرسد که هماینک، نظام مدرسهای و دانشگاهی ما، عالمپرور نیست، بلکه کارمندپرور است! طرف چند واحدی را دست و پا شکسته و با کپیکاری و درس خواندنِ شب امتحان، پاس میکند و مدرکی میگیرد و اگر بخت یارش باشد، شغلی و میزی را، که اکثرا هیچ تناسبی با رشته تحصیلیاش ندارد، پیدا میکند و تا آخر عمر هم، به همان میز میچسبد!
زندگی معاصر، طمأنینه و صبر را، از ما گرفته است! بهجای راه رفتن میدویم، بهجای دیدن اسکن میکنیم و بهجای تفکر عبور میکنیم! نگاه میکنیم، ولی نمیبینیم! ما حتی در محوطه کوچک خانه خودمان، نمیدانیم چه چیزی کجاست؟ و مدام به دنبال همه چیز میگردیم! به عبارتی حضور نداریم و همواره غایب هستیم! یا به دیروز فکر میکنیم و حسرتهایی که بهجا ماندهاند، یا به فردایی که هنوز نیامده است! تازه وقتی هم که به مقصد میرسیم، باز غایبیم! انگار که مُهر غیبت، به پیشانی ما خورده است. سیر و سفر ما هم شده است سعی صفا و مروه بین خانه و محل کار، آن هم بدون دیدن اطراف! کلا دیدن یادمان رفته است! این در حالی است که جامعه ما، جامعهای مبتنی بر کیفیات بوده و این نگاه، در تمام عرصههای زندگی ما، متجلی بوده است، اما امروز حتی در عرصه فرهنگ هم، به کمیّت و آمار متکی هستیم. اگر کسی حافظ را مجبور میکرد که در طول فلان میزان ساعت، فلان تعداد بیت شعر بگوید، آیا فرهنگ ما از وجود چنین نابغهای برخوردار میشد؟ من نگاه اقتصادی در بسیاری از زمینهها را میفهمم، اما در عرصه تولید فرهنگ، واقعا نمیدانم کمیّت چه صیغهای است؟
به نظر میرسد که نسل فعلی، آداب، رسوم، فرهنگ سنتی و بومی خود را از یاد برده است و علاقهای هم ندارد که آنها را یاد بگیرد! به نظر شما، این پدیده معلول چیست؟
اگر هم به فرض علاقه داشته باشد، کجا باید یاد بگیرد؟ حتی در مدارس هم، این چیزها آموزش داده نمیشوند! اگر بهندرت بچهها را به موزه هم ببرند، چون آموزش ندیدهاند، فقط آمار بازدیدکنندگان موزه بالا میرود و بچهها هم فقط از یک جهت خوشحال میشوند، آن هم اینکه دیگر مجبور نیستند که در کلاس و مدرسه بمانند! آنها از این در موزه وارد میشوند و بیآنکه به چیزی توجه کنند، از آن در بیرون میروند. یک چیزی شبیه سان دیدن!
آیا همکاران شما در حوزه تاریخپژوهی نیز، چنین دغدغههایی دارند؟
آنها این دغدغه را دارند که در حوزه کاری خودشان پیش بروند، ولی بیشتر روی تاریخ سیاسی کار میکنند، آن هم بر اساس آموزشهایی که دیده و نظریههایی که از فرهنگ بیگانه آموختهاند، ولی اینکه این نظریهها چقدر با دادههای تاریخی سرزمین ما سازگار باشند و به ما در شناخت مملکتمان کمک کنند، نمیدانم! البته به هیچ وجه، قصد تخطئه اندیشمندان غربی را ندارم، بلکه میگویم باید از آنها متد و روش را یاد گرفت و سپس بر اساس ویژگیهای فرهنگی و اجتماعی این سرزمین، آن را بومی کرد. ما واقعا چند اندیشمند داریم که به یک متد روزآمد مجهز باشند و به مدد آن بتوانند درباره فرهنگ خودی پژوهش کنند؟ ما یا متد را یاد نمیگیریم و بدون متد نمیشود جواب گرفت و یا بومیسازی آن را.
چگونه میتوان جوانان را به طمأنینه، دقت و اتکای به متد، علاقهمند کرد؟
قضیه به این برمیگردد که شاگرد و معلم، هر دو به اصولی باور داشته باشند. آدمی که اصول ندارد، هر لحظه سعی میکند که به شکل متفاوتی حرف بزند و رفتار کند؛ میآید و میرود و تأثیری هم نمیگذارد! وقتی ما با کسی سروکار داریم که از همه چیز برای خودش تعریفی دارد و به اصولی پایبند است، حتی اگر با او مخالف هم باشیم، تکلیفمان معلوم است و کارها خیلی راحتتر پیش میروند. با آدمهایی که به جای اینکه بر اساس اصولشان زندگی کنند، صرفا درباره آنها حرف میزنند، کاری نمیشود کرد! فرهنگ را باید زیست، نه اینکه دربارهاش حرف زد! آدمهای مذهبی، معتقد به اصول و سنتی، بهتر میتوانند به شناخت و نتیجه برسند و استعداد هضم مبانی خود را هم دارند، که بسیار کارساز است.
چگونه میشود به این اصول رسید؟
با شناخت. باید بدانیم که هستیم؟ کجا ایستادهایم؟ ویژگیهای زمانهمان چیست؟ در معرض چه چیزهایی هستیم و چه کسانی میخواهند هویت ما را از ما بگیرند! زمانه هم، که زمانه تسلط رسانههاست، که هیچ کاریشان نمیشود کرد و همگی هم میخواهند شما را از خودتان بگیرند! کسانی که میخواهند سالم زندگی کنند، باید به این حقیقت واقف باشند، که فرهنگ یک امر جاری و ساری است. البته به شرط اینکه، آن را زندگی کنند! وقتی فرهنگی را زندگی کردید، تأثیر میگذارد، هرچند که این تأثیر کند و بطئی است، اما ماندگار است. اگر انسان بتواند از یک جمع صد نفری، فقط سه نفر را آگاه کند، وظیفهاش را بهدرستی انجام داده است! در این زمینه شعار هم نباید داد؛ چون آنقدر این کار را تکرار کردهاند که نتیجه عکس میدهد و گاهی هم، نتایج وحشتناکی را به بار میآورد، که قبلا پیشبینی آن را نکردهایم.
دراینباره، تفاوت رسانههای داخلی و خارجی را در چه میبینید؟
ما فقط همه چیز را برگزار میکنیم! رسانههای آن طرف هم، کاملا با برنامهریزی و هدفمند، روی روح و روان ما، که در حالت انفعالی قرار داریم، کار میکنند! همانطورکه گفتم، ما بهجای کیفیت، که ویژگی فرهنگی ما ایرانیها بود، کمیّتگرا و سطحینگر شدهایم و تصور میکنیم که با کمیّت، میشود پاسخگوی مسائل بود! صبر و حوصله و پشتکار نداریم. در برابر سیل، نمیشود با خس و خاشاک مانع ایجاد کرد و نیازمند ایجاد سد هستیم. نیازمند ساختن هستیم و ما حوصله این کار را نداریم؛ چون زحمت دارد. طمأنینه که عامل اصلی خلق فرهنگ است، از زندگی ما رخت بربسته است. همه کارهای ما شده است دقیقه نودی! در دیدن و فهمیدن و شناختن و نوشتن و ساختن، عجله داریم! این فضیلت به دلایل عدیده، از زندگی ما رخت بربسته است و به همین دلیل، از کارها نتایج مطلوب حاصل نمیشوند...
یک جور زندگی مکانیکی؟
بله؛ مکانیکی زندگی میکنیم؛ مکانیکی میخوریم؛ مکانیکی میاندیشیم؛ حتی مکانیکی عاشق میشویم؛ ازدواج میکنیم؛ تشکیل خانواده میدهیم و خوشبختی، سعادت و حال خوش، برایمان تکساحتی شده است. همه چیز را رسانهها برایمان تعریف میکنند. تو باید این شکلی باشی، باید خانهات را اینجوری بچینی، باید از اینجور غذاها بخوری، باید اینجوری بپوشی، حرف بزنی، راه بروی و فکر کنی! همه چیز مثل یک فیلم سینمایی، با سناریویی از پیش نوشتهشده و یکسان و یکنواخت! طبیعی است در چنین وضعیتی، خلاقیت تعطیل میشود و خوشدلی رنگ میبازد.