پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
لطفا در آغاز این گفتوشنود، قدری از پیشینه خود بگویید.
به نام خدا. من در شهرستان زرندیه استان مرکزی، به دنیا آمدم و بزرگ شدم. دوره ابتدایی را که تمام کردم، چون در آنجا امکان ادامه تحصیل وجود نداشت، به تهران آمدم و همزمان با تحصیل، در فروشگاهی در خیابان لالهزار ــ که وسایل عکاسی میفروخت ــ مشغول به کار شدم. در آنجا بود که با دوربین و عکاسی آشنا شدم. این اتفاق مربوط است به حدود سال 1340. گاهی هم دوربین قرض میکردم و با آن، از افراد خانوادهمان عکس میگرفتم.
یکی از آشنایان ما، در روزنامه «کیهان» کار میکرد. یک نفر در آنجا، به خدمت سربازی رفته بود. این در حالی بود که در آن دوره، من معافیت کفالت گرفته بودم. حدود سالهای 1344 یا 1345 بود که من رفتم و به جای او، در کیهان مشغول کار شدم. در آنجا و در اوایل کار، اجازه نمیدادند کسی عکاسی کند. اول باید از ظهور فیلم و تاریکخانه شروع میکردی، تا کمکم اجازه میدادند که بروی و عکس بگیری! به این ترتیب، فرد با تمام مراحل عکاسی آشنا میشد، که در خلق آثار عکاسی، بسیار تأثیر داشت. دو سه سالی به این شکل کار کردم تا اینکه یک روز، دوربین به دستم دادند و گفتند: برو و عکس بگیر!
در آن دوره، هر یک از بخشهای کیهان، عکاس مخصوص به خودش را داشت؟
نه؛ اوایل اینطور نبود، مگر پروژههایی مثل انتخاب دختر شایسته، که عکاس جداگانهای داشت. بعضی از افراد مثل مرحوم حاج آقا زرافشان هم بودند، که همیشه عکس ورزشی میگرفتند. سرویس حوادث هم، عکاس مشخصی داشت.
شما بیشتر، در کدام بخش فعالیت میکردید؟
اگر مصاحبهای پیش میآمد یا تصادفی اتفاق میافتاد، میرفتم و عکس میگرفتم. یک سالی به این شکل کار کردم، تا مطمئن شدند که کارم را بلدم و دیگر میتوانستم در همه حوزهها کار کنم.
خودتان ترجیح میدادید که در کدام حوزه فعالیت کنید؟
برایم فرقی نمیکرد! من عکاسی را دوست داشتم و همه چیز، برایم جالب بود. به نظرم عکاس نباید خودش را به یک موضوع خاص محدود کند.
در عکاسی، بیشتر از چه کسانی آموختید؟
مرحوم آقای باقر زرافشان، مرحوم آقای مهدی رضوان، مرحوم آقای حسین پرتوی و آقای سعید مرآت.
عکاسی از وقایع انقلاب اسلامی، چه حال و هوایی داشت؟
در آن روزها، سرعت حوادث به قدری زیاد بود که آدم فرصت نداشت نفس بکشد! باید همه رویدادها را پوشش تصویری میدادیم و به همین دلیل، همه در حال دوندگی بودیم! هر یک از عکاسان را مسئول پوشش دادن به شهر یا منطقهای کرده بودند. این بزرگانی هم که نام بردم، از هیچ نوع راهنمایی و کمکی دریغ نمیکردند. با توجه به اینکه فقط دو روزنامه کیهان و «اطلاعات»، به شکلی گسترده فعال بودند و تعداد عکاسان خبره، حدود سی نفر بیشتر نبود، همگی خیلی سرمان شلوغ بود! البته روزنامه «آیندگان» هم، در کنار این دو جریده فعالیت و عکاس خوبی داشت به نام آقای محمد صیاد.
با توجه به گستردگی تظاهرات در شهرهای مختلف ایران، به احتمال قوی این تعداد عکاس، کافی نبودهاند! برای پوشش خبری کامل، چه میکردید؟
در شهرهای مهم، عکاسان حرفهای حضور داشتند. در بقیه شهرستانها هم، نمایندگی داشتیم و افراد در آنجاها هم، کم و بیش این کار را انجام میدادند. چون از قبل مشخص نمیشد که قرار است در کجا چه اتفاقی بیفتد، طبیعتا ما هم نمیتوانستیم به موقع، خودمان را به آنجا برسانیم و همان عکاسانی که در آن مناطق بودند، عکس میگرفتند، که در بسیاری از موارد هم، عکسهای خوبی از آب درمیآمدند. درست است که عکسهای آنها شاخص نشدند، ولی حوادث انقلاب را به خوبی ثبت کردند. نمایندگیهای کیهان در شهرستانها، خیلی فعال بودند.
اولین عکس مهمی که از وقایع انقلاب اسلامی انداختید، کدام بود و آن را چگونه گرفتید؟
اولین عکس مهم را از حکومت نظامی اصفهان گرفتم. یک روز در کیهان کشیک بودم که دکتر مصباحزاده به من گفت: در اصفهان حکومت نظامی شده و باید بروی و از آنجا عکس بگیری! بعد هم ماشین دربستی به من داد و شبانه راه افتادم. صبح رفتم و دیدم مردم بانک و بعضی از مراکز دولتی و هتل عباسی را، تخریب کردهاند! یکسری عکس گرفتم و توسط نمایندگی، به تهران فرستادم و فردا عصر، در کیهان چاپ شدند. بعد به من خبر دادند: عدهای از مردم، که در درگیریها مجروح شدهاند، در بیمارستان شهید بهشتی (ثریای آن زمان) بستری هستند و برو و عکس آنها را هم بگیر! نماینده کیهان به من گفت: مأموران ساواک حتی اجازه نمیدهند تا یک قوطی کمپوت وارد بیمارستان بشود، چه رسد به دوربین!... ولی من باید به هر ترتیبی که میشد، میرفتم و عکس میگرفتم! بالاخره و به هر کلکی که بود، از بالای پشت بام بیمارستان رفتم و عکس گرفتم و برگشتم و باز هم از طریق نمایندگی، عکسها را به تهران فرستادم، که در صفحه اول روزنامه چاپ شد. در آن روزها گرفتن عکس از صحنههای انقلاب، برای خودش حکایتی بود!
در فرآیند این سفر و عکاسیهایتان، دستگیر هم شدید؟
بله؛ مأموران حکومتنظامی بعد از دو سه روز، مرا گرفتند و مؤاخذه کردند که: به چه حسابی عکس میگیری و چه کسی به تو این اجازه را داده؟ گفتم: «به من ربطی ندارد! دکتر مصباحزاده مأموریت داده که این کار را بکنم. من که آدم خودم نیستم، رئیسم بگوید: نگیر، نمیگیرم!...».
چه مدت در بازداشت بودید و آیا آزار هم دیدید؟
24 ساعت. در آنجا اذیتم نکردند، ولی در ظرف یک روز، توسط مأموران حکومتنظامی، پنج بار دستگیر شدم! کافی بود قدم به خیابان بگذارم تا یکی دستم را بگیرد و باز به ساختمان حکومتنظامی ببرد! باز آزادم میکردند و دوباره میگرفتند!
واکنش مردم، به عکاسانی که از وقایع انقلاب اسلامی عکاسی میکردند، چه بود؟ دراینباره چه خاطراتی دارید؟
بله؛ آنها به تصور اینکه من مأمور هستم و دارم از آنها عکس میگیرم، که بعدا شناسایی و دستگیر شوند، مرا مورد لطف قرار میدادند! این برخوردها، بیشتر در قم و مخصوصا در ماه رمضان، که مردم شبها به خیابانها میآمدند، پیش میآمد. از یکطرف مأموران رژیم ما را میگرفتند و از طرف دیگر، مردم به ما شک داشتند و گاهی هم مورد نوازش قرار میگرفتیم، اما چاره نبود! باید آن رویدادها ثبت میشدند و این کاری بود که فقط از عهده عکاسها و فیلمبردارها برمیآمد.
یکی از مهمترین عکسهای دوران انقلاب اسلامی، عکسی است که شما در 17 شهریور 1357، از کشتار مردم در میدان شهدا (ژاله) گرفتید. در آن روز، شاهد چه وقایعی بودید؟
صبح روز 17 شهریور، در تهران اعلام حکومتنظامی شد. در کیهان به من گفتند: سریع به میدان ژاله (شهدا) برو و عکس بگیر و حدالامکان، زود هم برگرد! من خود را به میدان بهارستان رساندم و دیدم مأموران اجازه نمیدهند که جلوتر برویم! بقیه راه را، پیاده رفتم. نزدیک میدان ژاله دیدم که یک نفربر ارتشی ایستاده. فهمیدم که قصد مقابله با مردم را دارند. از طرف خیابان پیروزی هم، عدهای از مردم داشتند میآمدند. سریع از یک درخت بالا رفتم، که از جمعیت عکس بگیرم. یکی از پاسبانها گفت: اگر تیر هوایی بزنند، کارت ساخته است! من باعجله، چند تا عکس گرفتم و پایین آمدم و یکمرتبه دیدم که میدان ژاله از سهطرف پر از جمعیت شد. فقط از طرف میدان بهارستان، جمعیت نمیآمد. مردم شعار میدادند و من در اطراف میچرخیدم، که یکمرتبه تیراندازی شروع شد! تصمیم گرفتم به هر قیمتی که شده، از آن صحنه عکس بگیرم. ابدا برایم مهم نبود، که از زمین و هوا گلوله میبارد! هیچ عکاسی در صحنه نمانده بود و اگر من هم همّت نمیکردم، از آن حادثه تاریخی سندی باقی نمیماند، که کشتار آن روز را نشان بدهد. بههرحال از صحنه تیراندازی سربازها به سوی مردم و بعد هم از میدان خالیشده از جمعیت، عکاسی کردم.
در آن شرایط، مورد سوء ظن و حمله قرار نگرفتید؟
چرا؛ افسری که در آنجا بود، به سربازی دستور داد که مرا بگیرد و چند تا فحش اساسی هم به من داد، اما سرباز تعلل کرد، تا توانستم فرار و خودم را بین جمعیت گم کنم! آن روزها، سه تومان پول زیادی بود! جلوی یک تاکسی را گرفتم و گفتم: «سه تومان بگیر و مرا سریع برسان به این آدرس!». به کیهان رفتم و استادم مرحوم آقای پرتوی، فیلمها را گرفت، که خودش ببرد و سریع چاپ کند. در آن ساعات، هر کسی که آن عکسها را دید، گریه کرد! دوستان به من گفتند: سریع برو و مخفی شو؛ چون قطعا مأموران حکومتنظامی، به دنبالت میگردند!
در روز بازگشت امام خمینی به ایران هم، عکاسی کردید؟
در بهشت زهرا، از لحظهای که مردم از بالگرد حامل امام آویزان شده بودند، عکس گرفتم. بعد از بهشت زهرا، به مدرسه علوی هم رفتم، ولی نتوانستم خیلی عکس بگیرم. فقط چند عکس، از ملاقاتهای امام با افراد مختلف گرفتم.
بعد از پیروزی انقلاب و در دوران جنگ تحمیلی هم، عکاسی میکردید؟
بله؛ هنوز رسما جنگ شروع نشده بود که خودم را به محل درگیری رساندم. از اینکه در دو حادثه مهم تاریخ معاصر، یعنی انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی، حضور داشته و عکس گرفتهام، خوشحالم، ولی از اینکه عکسهایی که با خون جگر گرفتم، از کشور خارج و خرید و فروش شدند و کسی هم نیامد از تجربههای امثال من استفاده کند، دلتنگم و به همین دلیل هم، از سال 1368 که بازنشسته شدم! بهرغم عشقی که به عکاسی داشتم، آن را به کلی کنار گذاشتم، که به قیمت سلامتیام تمام شد و مورد عمل جراحی قلب باز قرار گرفتم! بعضیها میتوانند با بیحرمتی کنار بیایند، اما من نتوانستم! برایم خیلی دردناک بود که عکس منحصربهفردی را بگیرم، آنگاه نه خودم از آن بهره ببرم، نه ملتم و سر از خبرگزاریهای خارجی دربیاورد! من نتوانستم این موضوع را تحمل کنم و بسیار آزار دیدم و بیمار شدم! فکر نمیکنم سایر دوستان هم، حالی بهتر از من داشته باشند!
در آن روزها، هیچ عکاسی به فکر تجارت با عکسهایش نبود، ولی ظاهرا دیگران بودند و خوب هم تجارت کردند! همه ما، با نیّت خالص کار کردیم. برای همین هم، آثارمان ماندگار شدند، اما این نحوه برخورد با کسانی که اینگونه خود را به خطر میاندازند و عاشقانه کار میکنند، واقعا دردناک است! وقتی فکرش را میکنم که قربان خلیلی، حسین پرتوی و امثالهم، در چه شرایط دردناکی زندگی و با بیماری دست و پنجه نرم کردند و در چه غربتی از دنیا رفتند، واقعا متأسف میشوم. آنها در رشته خودشان، بیرقیب و تک بودند و آثار ماندگاری به یادگار گذاشتند، ولی دریغ که قدرشان شناخته نشد!