کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

«دغدغه ماندگاری لحظات تغییر تاریخ-9» در گفت‌وشنود با مهدی میرزائی

عکاسی از صحنه‌های انقلاب، بسیار خطرناک بود!

30 بهمن 1400 ساعت 16:59

مهدی میرزایی از عکاسان انقلاب اسلامی است، که از واژگونی مجسمه شاه در میدان امام خمینی (توپخانه سابق) عکاسی کرد. این عکس در صفحه نخست روزنامه کیهان نشر و بازتاب گسترده‌ای یافت. او در گفت‌وشنود پی‌آمده، به بازگویی خاطره آن روز پرداخته است


پایگاه اطلاع‌رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
به عنوان نخستین سؤال، حرفه عکاسی خبری، چگونه شما را به خود جلب کرد؟
راستش را بخواهید، رشته اصلی من عکاسی نبود؛ یعنی به شکل حرفه‌ای عکاسی نمی‌کردم. آن روزها مثل حالا نبود که هر کسی می‌خواهد، خیلی راحت بتواند عکاسی کند! اگر می‌خواستی این شغل را انتخاب کنی، باید از کار در تاریکخانه شروع می‌کردی و آهسته آهسته پیش می‌رفتی و همه مراحل چاپ و... عکاسی را می‌گذراندی، تا نهایتا یک مأموریت به تو بدهند! من هم طبیعتا، از کار در عکاسخانه شروع کردم. کار حرفه‌ای من، از سال 1351 شروع شد، که به «کیهان» رفتم و مرا فرستادند به مجله «زن روز»! هر مجله‌ای برای خودش، عکاس مخصوص داشت. در زن روز، بیشتر کارها فانتزی بودند. من دستیار عکاس بودم و بیشتر، عکس هنرمندها را می‌گرفتم!
 
مهدی میرزایی
 
عکس‌هایی را که در آن دوره انداختید دارید؟
خیر؛ عادت نداشتم از عکس‌هایی که می‌گیرم، برای خودم کپی بردارم و همه را می‌دادم به کیهان! حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم اگر این کار را می‌کردم، امروز یک آرشیو کامل داشتم! خلاصه کار در زن روز را دوست نداشتم؛ چون تحرک نداشت و خواستم که مرا به روزنامه کیهان برگردانند. شرطش این بود که باز بروم و در تاریکخانه کار کنم! سخت بود، اما تاب آوردم.
 
در روزهای اوج‌گیری انقلاب اسلامی، چگونه از موقعیت‌های خبری خود مطلع می‌شدید؟
آن روزها دائما گوش به زنگ بودیم که مردم یا خبرنگارها، زنگ بزنند و بگویند: فلان جا تظاهرات شده و ما سریع برویم و عکاسی کنیم.
 
عکس معروف شما، مربوط به پایین کشیدن مجسمه شاه، در روز فرار او و در میدان امام خمینی (توپخانه سابق) است. چگونه موفق شدید که آن لحظه را ثبت کنید؟
آن روز اگر من نرفته بودم، هیچ عکاس دیگری در صحنه حضور نداشت که عکس بگیرد و یکی از صحنه‌های مهم انقلاب، ثبت نمی‌شد! من در اداره بودم که شنیدم یکی از بچه‌ها دارد داد می‌زند که دارند مجسمه شاه را پایین می‌آورند! من حواسم رفت به مجسمه میدان 24 اسفند (انقلاب)، اما او گفت: مجسمه میدان توپخانه را می‌گویم! سریع دوربینم را برداشتم و خودم را به میدان توپخانه رساندم. جمعیت به قدری زیاد بود که نمی‌توانستم جلو بروم و از نزدیک عکس بگیرم! در جایی هم که بودم، عکس خوبی نمی‌شد گرفت! درجه‌داری از من پرسید: چرا کلافه‌ای؟ راستش اولش ترسیدم، ولی بعد به او گفتم: دنبال یک جای بلند می‌گردم که بتوانم از صحنه عکس بگیرم! گفت: بیا برو روی کول من! من تردید کردم و گفتم: آقا، زشت است! گفت: اگر بخواهی معطل کنی، صحنه از دستت می‌رود! خلاصه کمک کرد و روی دوشش رفتم و ده، پانزده عکس درست و حسابی، از زوایای مختلف گرفتم. یکی از آن عکس‌ها، صحنه سقوط مجسمه بود، که خیلی مشهور و در صفحه نخست کیهان منتشر شد.
 
پایین آوردن آن مجسمه، چه حاشیه‌هایی داشت؟
من قبلا فکر می‌کردم اگر یک‌ باد شدید بیاید، مجسمه به پایین می‌افتد! ولی آن روز، هر چه مردم طناب می‌بستند و می‌کشیدند، طناب پاره می‌شد و مجسمه نمی‌افتاد! به گمانم نزدیک به یک‌ساعتی طول کشید تا بالاخره مردم توانستند مجسمه را پایین بیاورند! من سریع به روزنامه برگشتم و عکس را چاپ کردند و در صفحه اول گذاشتند.
 
چاپ این عکس در آن روز، چه بازتاب‌هایی داشت؟
در آن روزها، سیر حوادث به‌قدری سریع بود که ما به این چیزها فکر نمی‌کردیم و فقط می‌رفتیم که لحظه‌ها را شکار کنیم! آن روز موقعی که از میدان توپخانه برمی‌گشتم، دیدم که مردم اسکناس‌ها را سوراخ کرده و عکس شاه را درآورده و عکس امام خمینی را به جای آن گذاشته‌ بودند! سوژه‌های آن روزها، به‌ندرت در تاریخ تکرار می‌شود.
 
برای گرفتن آن عکس‌های منحصربه‌فرد، چقدر تشویقتان کردند؟
هیچ! فقط بعضی‌ از آنها را پوستر کردند و این طرف و آن طرف، نصب کردند! البته من در یک مصاحبه تلویزیونی هم، خیلی حرف‌ها را زدم، که پخش نکردند!
 
به نظر شما، علت این بی‌توجهی چه بود؟
بخشی از آن، به خود ما عکاس‌ها برمی‌گشت! خیلی از ما در مصاحبه‌ها، طوری حرف می‌زدیم که انگار آن اثر، تنها نتیجه عکاسی ما بود، درحالی‌که چاپ و انتشار یک عکس، دست کمی از گرفتن آن نداشت. کافی بود عکسی که می‌گرفتیم، در تاریکخانه از بین می‌رفت یا مسئولان روزنامه تصمیم می‌گرفتند که آن را چاپ نکنند! در این شرایط اگر شما بهترین عکس را هم گرفته بودید، عملا هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. ما در خلق یک اثر، زحمات دیگران را نادیده می‌گیریم و نتیجه‌اش این می‌شود که دیگران هم ما را نادیده می‌گیرند.
اما خود من در آن روزها، واقعا به این مسائل توجه نداشتم و قصدم، فقط همراهی با مردم و جریان انقلاب بود؛ سایر دوستان هم همین‌طور. همه عکاسان انقلاب در آن روزها، از دو جهت در معرض خطر بودند: یکی از طرف مردم که تصور می‌کردند ما ساواکی هستیم و داریم برای شناسایی افراد عکس می‌گیریم و دیگری از طرف مأموران ساواک! انصافا عکاسی از صحنه‌های انقلاب، کار خطرناکی بود. درست است که دوستان عکاس ما، انسان‌های بلندنظری بوده و هستند و دوست نداشتند و ندارند تا برای رفع گرفتاری‌هایشان، پیش کسی دهان باز کنند، ولی انصاف نبود که از حداقل حقوق بازنشستگی هم، محروم باشند! تصورش را بکنید اگر مرحوم قربان خلیلی عکس موسوم به «نزن سرباز»، مرحوم حسین پرتوی عکس روز بیعت همافرها با امام خمینی، آقای عباس ملکی عکس معروف 17 شهریور و سایر دوستان، عکسِ صحنه‌های ماندگار تاریخ انقلاب را نمی‌گرفتند، یعنی جرئت نمی‌کردند جانشان را به خطر بیندازند و یک‌تنه به میدان بروند و عکاسی کنند، از تاریخ انقلاب چه سند و مدرک روشنی به‌جا مانده بود؟ همه اینها، لحظه‌ها و روزهای ماندگار انقلاب را ثبت کرده‌اند و اگر پایمردی آنها نبود، امروز از جنبه عکاسی، سندی برای انقلاب نداشتیم! این عکس‌ها، روند انقلاب را تسریع کردند، اما برای این بزرگانی که چنین کارهای مهمی کردند، فقط دردسرش باقی ماند و خسته و دلتنگ از این دنیا رفتند! من در مقایسه با این بزرگان، نه خطر کردم و نه کار مهمی انجام دادم و اگر حرفی هم می‌زنم، برای خودم نیست. اما این شیوه شکرگزاری، برای چنین نعمت‌هایی نیست! یادم هست که مرحوم حسین پرتوی، موقعی که آن عکس را گرفت، مأموران برای پیدا کردنش، بسیج شدند و اگر اوضاع به همان شکل پیش می‌رفت، حسابش پاک بود! همین‌طور آقای ملکی، که تنها ثبت‌کننده فاجعه هفده شهریور بود. برخورد با دیگران را نمی‌دانم، ولی برخورد با عکاسان انقلاب، واقعا نادرست و کاسبکارانه بود و همه را خسته و دلسرد کرد! نکردند حداقل عکس‌های این بندگان خدا را به آنها بدهند که کتابی چاپ کنند یا نمایشگاهی بزنند. حسین آقای پرتوی در اواخر عمر، به قدری بیمار و خسته بود، که حتی شماره تلفنش را هم، به کسی نداده بود و هر کسی که می‌خواست حال او را بپرسد، می‌آمد به سراغ من! این خیلی رویه بدی است، که هر وقت به آدم‌ها نیاز داریم، به سراغشان برویم و وقتی کارمان تمام شد، انگار نه انگار! استفاده ابزاری از چنین نخبگانی، ابدا در شأن انقلاب ما نیست.
 
مهدی میرزایی
 
از روزهای اوج‌گیری انقلاب اسلامی، چه خاطراتی دارید؟
خاطره که زیاد است، اما در روز 17 شهریور، آقای ملکی درحالی‌که رنگش مثل گچ سفید شده بود، آمد به دفتر روزنامه و بنده خدا فقط تکرار می‌کرد: «جنازه! جنازه!». فیلم را از ایشان گرفتند و بردند به عکاسخانه، که ظاهر کنند! آن روز همه بچه‌ها اشک می‌ریختند! خودِ من از پشت پرده اشک، دقیقا تشخیص نمی‌دادم که این عکس‌ها چه در خود دارند! روزهای عجیبی بود. یادم هست که یک خبرنگار فرانسوی، حاضر بود که عکس میدان شهدای آقای ملکی را صدهزار تومان بخرد، آن هم در ایامی که دلار هفت تومان بود! آقای ملکی می‌گفت: من فقط به او گفتم: «بگذار بروم، باید عکس را برسانم به دفتر روزنامه، دارد دیر می‌شود!...». از روی همین جواب، میزان خلوص بچه‌ها و اعتقادشان به مردم و انقلاب را حدس بزنید. موقعی هم که قصه را برای ما تعریف کرد، ذره‌ای احساس تردید یا پشیمانی در لحنش نبود، بلکه برعکس احساس سربلندی می‌کرد! آیا بی‌حرمتی به چنین انسان‌هایی رواست؟ کسانی که کوچک‌ترین نقشی در پیروزی انقلاب نداشتند، به همه جا و همه چیز رسیدند، اما این بندگان خدا با چنین خدماتی، منزوی و دلگیر شدند! خداوکیلی این رسمش نیست!
 


کد مطلب: 21697

آدرس مطلب :
https://www.iichs.ir/fa/news/21697/عکاسی-صحنه-های-انقلاب-بسیار-خطرناک

تاریخ معاصر
  https://www.iichs.ir