پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
از چه دورهای و چگونه، با عکاسی مطبوعاتی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من از همان آغاز، به عکاسی علاقهمند بودم و با دوربینهای ابتدایی، عکس میگرفتم. در مطبوعات هم، از اول کارم عکاسی نبود، بلکه با دستگاهی به اسم کلیشوگراف، باید عکسها را کوچک و بزرگ میکردم، که مناسب روزنامه شود و بشود آنها را چاپ کرد. در واقع این کار، یک جور کپیه کردن عکسها بود. هر روز از ساعت 4 بعدازظهر تا 10 شب، کارم همین بود و خیلی اتفاقی شانس آوردم که عکاس روزنامه «اطلاعات» شدم. قضیه از این قرار بود که یک روز، قاتل شروری را دستگیر کرده بودند و کسی هم در تحریریه نبود که برود و عکسش را بگیرد. یک نفر به سردبیر گفته بود: فلانی عکاسی بلد است و اینطور شد که مرا فرستادند، که بروم و از آن قاتل عکس بگیرم! سر راهمان و پشت یک چراغ قرمز، یک راننده تاکسی و یک دوچرخهسوار، دعوایشان شد و من درست از لحظهای که راننده تاکسی، مشتی را حواله چانه دوچرخهسوار کرد، عکس گرفتم که در صفحه حوادث چاپ شد! سردبیر گفته بود: چنین استعدادی، در بخش کلیشه چه میکند؟ او را بیاورید پیش من!... رفتم و سی تومان هم به خاطر شکار لحظه، به من جایزه دادند و از آن لحظه، شدم عکاس مطبوعاتی!
آبان 1357؛ جعفر دانیالی عکاس خبری روزنامه اطلاعات، در کنار آیتالله سیدمحمود طالقانی
شما معمولا از دیدارهای رسمی پهلوی دوم، عکاسی میکردید. عکاسیتان از او، در 26 دیماه 1357 در فرودگاه مهرآباد تهران، چه حواشیای داشت؟
همیشه خبرنگاران خارجی، برای رفتن به نزد شاه اولویت داشتند! نمیدانم آن روز چه شد که آنها را راه ندادند! آن روز برای اولینبار بود که شاه منتظر آمدن نخستوزیر ماند! قضیه همیشه برعکس بود. گاردیها مرا میشناختند؛ چون همیشه میرفتم و از شاه عکس میگرفتم. به من میگفتند: حاجیِ دانیالی! اتفاقا در آن روز، نه کارتم همراهم و نه اسمم در لیست بود! بااینهمه راهم دادند. هفت، هشت نفر بیشتر نبودیم. شاه اصلا حالش خوب نبود و آمادگی مصاحبه با کسی را هم نداشت! موقعی که شاه میخواست از پلههای هواپیما بالا برود، من سریع خودم را رساندم به کنار پلهها. یک دستم را به نرده پلهها گرفتم و با دست دیگرم، دوربینم را محکم چسبیدم و آخرین عکس شاه را در ایران، از او گرفتم و صدای نالهاش را هم، با گوش خودم شنیدم! پایش نمیکشید که برود و دستش از روی دستم، که به نرده آویزان شده بود، رد شد! اسم عکس را گذاشتم: آخرین تصویر از انقراض سلطنت در ایران!
رفتارهای شاه در آن روز را چگونه دیدید؟
در لحظاتی که هنوز به باند هواپیما وارد نشده بود، با نگرانی به بیرون نگاه میکرد و چهره تمام آدمها را تکتک از زیر نظر میگذراند! نگاهش پر از اندوه بود، اما فرح عجله داشت که زودتر برود و از شر ماجراهایی که داشتند اتفاق میافتادند، خلاص شود! شاه انگار خوب میدانست که دیگر بازگشتی در کار نیست!
در آن لحظات، از گریه شاه هم عکاسی کردید؟
بله؛ ماجرا مربوط به لحظهای میشد که یکی از فرماندهان خودش را روی پاهای شاه انداخت و او هم گریهاش گرفت! یادم هست که بعد از گرفتن عکسها، خودم را بهسرعت به تلفنی رساندم و به دفتر روزنامه زنگ زدم و گفتم: «تیتر بزنید: شاه رفت!...». کسی باورش نمیشد! گفتم: «تازه گریه هم کرد!» چند بار از من پرسیدند: «مطمئنی؟» گفتم: «آره باباجان! دارم میبینم که هواپیمایش، دارد ته باند بلند میشود، که برود!...». بعد هم سریع، خودم را به روزنامه رساندم تا از میان عکسهایی که گرفته بودم، یکی برای صفحه اول انتخاب شود.
در آن لحظات، چه احساسی داشتید؟
مطمئن بودم که سلطنت پهلوی تمام شده است، ولی برخی در دفتر روزنامه، حرفم را قبول نداشتند و میگفتند: دوباره برمیگردد! من با حال و روزی که از او دیده بودم و از روحیه مردم و اتحاد عجیبی که بین همه بود و همچنین قدرت رهبری امام و پایمردی ایشان، مطمئن بودم که نهتنها پهلوی، که سلطنت در ایران تمام شده است!
اشاره کردید که از شاه، در بسیاری از برنامهها عکاسی کردهاید. به دلیل این سابقه، بعدها دچار دردسر نشدید؟
نه؛ چون همه میدانستند که اهل شاهبازی و اینگونه حرفها نیستم و صرفا، وظیفه شغلی خودم را انجام میدهم. جریان انقلاب هم که بالا گرفت، هفتهای یک بار به قم میرفتم و از راهپیماییها و اعتراضات مردم، عکس میگرفتم.
در هنگام عکاسی از وقایع انقلاب چطور؟ مورد سوء ظن قرار نگرفتید؟
چرا؛ هم مردم ما را میزدند، هم مأموران! مردم فکر میکردند که مأموریم و آمدهایم عکسشان را بگیریم، که بعدا آنها را شناسایی کنیم! مأموران هم، که تکلیفشان معلوم بود! همیشه در اینگونه مواقع، این وسط گیر میکردیم، ولی روزنامه کاری به این کارها نداشت و عکسش را میخواست! به همین دلیل مجبور بودیم که با هر سختیای که هست، کارمان را انجام دهیم.
اشاره کردید که بیشتر از وقایع انقلاب اسلامی در شهر قم، عکاسی میکردید. از آن مقطع، چه خاطراتی دارید؟
علت انتخاب شهر قم این بود، که اعتراضات از این شهر کلید زده شد! البته هنوز اتفاق مهمی نیفتاده بود، که به ما مأموریت دادند، تا به قم برویم. قرار بود که مرحوم آقای خلخالی، در مسجد اعظم سخنرانی کند. رؤسای شهربانیها و کلانتریهای قم، مرا میشناختند. رفتم شهربانی و گفتم: من و همکارم، میخواهیم برویم به مسجد اعظم، تا عکس بگیریم، بهتر است که مأموری را با ما بفرستید، که کتک نخوریم!... کلانتری هم پاسبانی را همراه با ما، راهی کرد. من رفتم و دوربینم را جلوی مسجد اعظم کار گذاشتم! بااینهمه جمعیت، خیلی آرام بیرون آمد و هیچ اتفاقی هم نیفتاد! به راننده گفتم: وسایل را زیر صندلی بگذاریم و ماشین را هم جای امنی پارک کنیم و برویم زیارت و نماز! همین کار را هم کردیم و موقعی که برگشتیم، دیدیم که در بیرون از حرم، چادرهایی را زدهاند و پلیسهای نقابدار، در آنها مستقر هستند! داشتیم وضو میگرفتیم که یکمرتبه هفت، هشت نفر، که چند خانم چادری هم در بینشان بود، شروع کردند به شعار دادن! پلیس هم آمد و گاز اشکآور زد! بعد مردم، به طرف حرم هجوم بردند! تا آمدیم به خودمان بیاییم، دیدم نعلین و عبا و عمامه است که به این طرف و آن طرف پرت میشود و صدای تیراندازی هم شروع شده است! یکمرتبه افسری داد زد: «این دو تا را بگیرید!». منظورش، من و همراهم بود! شانس آوردیم که یک نظامی آشنا، ما را بجا آورد و رهایمان کردند! خلاصه با هزار مشکل، دوربین و وسایلمان را برداشتیم و رفتیم به خیابان چهارمردان و من چند تا عکس گرفتم، که خبرگزاریها آنها را مخابره کردند! منظره جالب این بود که مردم از بالای پشت بامها، روی سر مأموران آب میریختند و آنها گیج میشدند و نمیدانستند که کدام طرفی بروند! آن شب تا نزدیکیهای نصف شب، مشغول عکاسی بودم. آن روز برای اولین بار، شعارهای ضد رژیم در حرم حضرت معصومه(س) داده شد. در آن تاریخ، هنوز شاه نرفته بود!
ظاهرا چاپ تصویر امام خمینی در نخستین صفحه از روزنامه اطلاعات نیز، به پیشنهاد شما بوده است. ماجرا از چه قرار بود؟
یادم هست که یک روز، داشتم به خانه میرفتم که دیدم مردم دارند تند تند روزنامه «کیهان» را میخرند! من هم یکی خریدم و دیدم که عکس حضرت امام را چاپ کرده است! سریع رفتم به دفتر روزنامه و کیهان را نشان آقای صالحیار دادم و گفتم: «ببین کیهان چه کرده!» گفت: «سریع به آرشیو برو و یک عکس بزرگ، از امام پیدا کن!...». روزنامه یک آرشیو محرمانه داشت که عکس امام و تمام خانواده و حتی نوههایشان هم، در آنجا بود! رفتم و عکسی را پیدا کردم و چون روزنامه چاپ شده بود، یک فوقالعاده زدیم و عکس امام را چاپ کردیم! خیلیها داوطلب شدند که روزنامه را ببرند و مجانی در کیوسکها پخش کنند. فروشندههای کیوسکها، مات و مبهوت مانده بودند که روزنامه مجانی برای چیست؟ زمان زیادی نگذشت که روزنامه اطلاعات با عکس امام، در تمام شهر پخش شد! تعدادی از نسخههای آن هم، پیش من ماند که وقتی به خانه رسیدم، بین در و همسایه پخش کردم!