«مبارز نامدار انقلاب اسلامی، در تعامل با خانواده و جامعه» در گفتوشنود با امیر عراقی
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
فرزند شهید حاج مهدی عراقی بودن، چه حال و هوایی دارد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در یک کلام بگویم، که من هر جا بروم، با کمال افتخار اعلام میکنم که فرزند حاج مهدی عراقی هستم. همه هم انصافا، از ایشان با احترام و محبت یاد میکنند. البته معنای این سخن، آن نیست که من برای راه انداختن کارهایم، این مسئله را مطرح میکنم! در هر جا که منفعتی در بین نباشد، این کار را میکنم و از این بابت، بسیار هم سرافراز هستم! متأسفانه نسل جدید، پدر من و کسانی را که برای به پیروزی رساندن انقلاب اسلامی، مصائب زیادی را تحمل کردند، کمتر میشناسند. این نشان میدهد که مسئولین فرهنگی و رسانههای ما، کارشان را درست انجام ندادهاند! در سالهای اخیر هم، آن قدر اتفاقات ناجور در جامعه ما رخ دادهاند، که نمیشود درباره شهدا و آرمانهای انقلاب، خیلی حرف زد!
رمز خوشنامی شهید عراقی، در میان بسیاری از عناصر و جریانات متفاوت سیاسی، چیست؟
پدرم فقط 48 سال داشت که شهید شد. همیشه هم میتوانست با جوانان، ارتباط خیلی خوبی برقرار کند و بهروز بود. ایشان همچنین در عین قاطعیت، بسیار عاطفی، مهربان، اهل شوخی و بگو و بخند بود. برای همین، همه از مصاحبت و معاشرت با او، لذت میبردند. در مجموع شخصیت بسیار جذابی داشت و در هر محیطی که قرار میگرفت، جو صمیمی و شادی را ایجاد میکرد.
به قاطعیت ایشان اشاره کردید. دراینباره، چه خاطراتی دارید؟
پدرم رفتار و گفتار خلاف شرع را نمیتوانست تحمل کند. البته با کسی تندخویی نمیکرد، اما طوری واکنش نشان میداد که طرف از رفتارش شرمنده و متوجه میشد که حاجی دلگیر شده است! از طرف دیگر، چون همه دوستش داشتند و نمیخواستند خاطرش را آزرده کنند، کمتر حرفی میزدند، یا کاری میکردند که ایشان دلگیر بشود.
دوستان شهید عراقی، بیشتر ایشان را به چه خصلتی میشناسند؟
دلسوزی نسبت به خلق خدا، حتی با کسانی که بدش را میگفتند، یا اگر دستشان میرسید، اذیتش میکردند! پدر خیلی کار راهانداز و مشکلگشا بود و تا هر جا که دستش میرسید، نیازهای مردم را برآورده میکرد. گوش بسیار شنوایی، برای شنیدن درد دل مردم داشت. بهشدت معتقد و مذهبی بود، اما کوچکترین رفتاری که ذرهای نشانه تظاهر به مذهبی بودن باشد، نداشت. همین بیریائی و صفا هم بود که همه را به ایشان علاقهمند میکرد و تمام بچههای فامیل، دلشان میخواست در کنار پدر باشند.
خلوص و صداقت، با شخصیت پدرم آمیخته بود و به همین دلیل، وقتی حرفی میزد، مؤثر بود و همه میدانستند که سخنانش از سر دلسوزی و صادقانه است، نه از روی ریا و منفعتطلبی. پدرم هیچ وقت دیگران را پیش نمیفرستاد، بلکه همیشه خودش در صف مقدم مبارزه بود، تا اگر قرار بود اتفاقی بیفتد، اول خودش آسیب ببیند! صداقت در گفتار و خلوص نیت، ویژگیهای برجسته ایشان بودند؛ به همین دلیل، هم میتوانست شخصیتی مثل طیب حاجرضایی را به راه بیاورد و هم شخصیت بزرگی چون آیتالله مرعشی نجفی را متقاعد کند که پای اعلامیه حمایت از امام، امضا کنند.
اشاره به مشکلگشایی شهید عراقی کردید. دراینباره، چه خاطرهای دارید؟
دایی من میگفتند: در اوایل انقلاب، یک بار با حاج آقا، به قم رفتیم. در سهراهی جاده قم، آیتالله مطهری، آیتالله انواری، آیتالله هاشمی رفسنجانی و فرد دیگری را دیدیم که کنار خیابان ایستاده بودند. ظاهرا ماشینشان پنچر شده بود! پدرم ماشین را نگه داشت. شهید مطهری بهمحض اینکه چشمشان به حاجآقا افتاد، گفتند: «فرشته نجات آمد!». معلوم میشد مشکلگشایی پدرم، نزد ایشان هم سابقه داشته است. دایی میگفتند: روز جمعه بود و جایی باز نبود. حاجآقا همه را سوار ماشین میکند و لاستیک پنچر را هم برمیدارد. ایشان در حوالی قم، تعمیرکارِ آشنایی داشت و میدانست که خانهاش، بالای همان تعمیرگاه است. به در خانهاو میرود و خواهش میکند که پنچری لاستیک ماشین را بگیرد. بعد هم با دایی خداحافظی میکند و همراه با آقایان، راهی قم میشود. ایشان در حل مسائل و مشکلات، مدیر بسیار قابلی بود.
آیا شهید عراقی، مسائل کاری و سیاسی را به محیط خانه هم میآورد؟
نه. پدر نهایت سعیاش را میکرد که آرامش خانه به هم نریزد؛ به همین دلیل در خانه، اصلا بحث سیاسی نمیکرد! البته بعد از پیروزی انقلاب، گاهی که حاج احمدآقا یا بعضی از مسئولین، به خانه ما میآمدند، صحبتهایی مطرح میشد، ولی پدر در جمعهای خانوادگی، اصلا بحث سیاسی نمیکرد. او حتی با کسانی هم که با آنها کار اقتصادی میکرد، هیچ وقت از سیاست حرف نمیزد! خط قرمزی هم داشت، که با کسانی که کار سیاسی میکرد، کار اقتصادی نمیکرد و همیشه بین سیاست و اقتصاد، تفکیک قائل بود! این تدبیر پدر، همیشه برای من جالب بوده است، که با کسی که شریک اقتصادی بود، بحث سیاسی یا رفاقت نمیکرد! معتقد بود: اگر با یک رفیق، یا یک همکار سیاسی، در کار اقتصادی اختلافی پیش بیاید، به رفاقت یا کار سیاسی، صدمه وارد میشود و درست هم میگفت. من خودم، شخصا این موارد را تجربه کردهام.
شهید عراقی در جمعهای خانوادگی، بیشتر از چه موضوعاتی سخن میگفتند؟
پدر چندان برای حضور در منزل و چنین جمعهایی، وقت نداشت! ساعت11، 12 شب به خانه میآمد و گاهی خیلی مختصر میگفت که مثلا امروز رفتم پیش امام، یا فلانی را دیدم. همانطورکه گفتم، سعی میکرد ما یا مادرمان را درگیر مسائل بیرون نکند.
بااینهمه احتیاط و مراعات شهید عراقی، در مورد عدم طرح مسائل سیاسی در منزل، چه شد که فرزندان ایشان، به عقاید و مسیر پدر علاقهمند شدند؟
در دوره ما و مخصوصا نسلی که من به آن تعلق داشتم، هر پسری دلش میخواست که مثل پدرش بشود. مخصوصا شخصیت شجاع و مبارزی، مثل پدر من، که شکنجه دیده، زندان رفته، مبارزه کرده و حالا هم با پیروزی انقلاب، به هدفش رسیده بود. پدر برای خیلیها از جمله من، که پسرش بودم، یک قهرمان بود. او از همان روز اول، میدانست چه میخواهد و باید چه کار کند و در این مسیر تا دم آخر، لحظهای تردید به خود راه نداد. بعد هم که با پیروزی انقلاب، به خواستهاش رسید و آرزویی جز شهادت نداشت و همیشه به حال رفقایش، که در سال 1343 شهید شده بودند، غبطه میخورد! مرحوم عسگراولادی میگفتند: حاجی چند روز قبل از شهادتش، پیش من آمد و گفت: «این همه زندان رفتیم و رفقایمان شهید شدند و ما جا ماندیم!...» این آرزوی همیشگی پدر بود و سرانجام هم به آرزویش رسید.
با کدام یک از دوستان شهید عراقی، صمیمیتر بودید؟
ما از بچگی با خانواده آقای هاشمی رفسنجانی و آقای مروارید، رفتوآمد داشتیم. البته پدر با همه ارتباط خوبی داشت.
چرا شهید عراقی بهرغم سالها مبارزه و زندان و از سوی دیگر علاقه شدید امام خمینی به وی، پس از پیروزی انقلاب اسلامی، پست مهمی را نپذیرفت؟
پدر نه علاقه و نه نیازی داشت که این کار را بکند؛ چون هر جا که مشکلی پیش میآمد، به طور طبیعی و به قول امروزیها خودجوش، به سراغش میآمدند! در اوایل انقلاب، که نگهداری و محاکمه سران رژیم سابق، مشکل ایجاد کرده بود، امام فرمودند: آقای عراقی به زندان قصر برود و آنجا را سروسامان بدهد! یا به عنوان نمونه، برای خود من، تا مدتها رفتن پدر به روزنامه «کیهان»، سؤال بود، تا اینکه روزی حاج مرتضی صالحی، که در آن زمان در زندان قصر همراه پدرم بود، گفت: یک روز در زندان قصر، حاجی را پای تلفن خواستند. حاجاحمدآقا پای تلفن بود. نمیدانم چه مطالبی بین آنها رد و بدل شد، که وقتی که برگشت، گفت: «امام گفتهاند: بیا برو به کیهان! خودم هم نمیدانم چه ربطی به کیهان دارم؟...». گویا به پدرم گفته بودند که چپیها در کیهان شلوغ کردهاند و شما برو و به آنجا، یک سروسامانی بده! و پدرم از فردا، به روزنامه کیهان رفت. او در عین حال، عضو شورای مرکزی بنیاد مستضعفان هم بود. خلاصه هر جا که گرهای در کار میافتاد، پدرم را خبر میکردند و ایشان هم بیدریغ و بیآنکه دنبال پست و مقامی باشد، میرفت و هر کاری را که از دستش بر میآمد، انجام میداد. مضافا بر اینکه پدرم بعد از انقلاب، بیش از پنج، شش ماه زنده نماند و شهید شد.
آخرین خاطره شما از شهید عراقی چیست؟
سه، چهار روز قبل از شهادت پدر، با آقای توکلیبینا و آقایی که راننده امام بود، به قم و خدمت امام رفتیم، که ماشین ایشان را تحویل بدهیم! آن عکسی که پدرم در کنار امام نشسته و با ایشان صحبت میکند، مربوط به همان دیدار است. پدر داشت با حضرت امام صحبت میکرد که یکمرتبه دیدیم نیست! من از آقای توسلی یا صانعی پرسیدم: پدرم کجا رفتند؟ ایشان گفت: «امام میخواستند جایی بروند و حاج مهدی با ایشان رفت!...». یکی دو ساعتی منتظر ماندیم تا پدر آمد. هنوز ناهار نخورده بودیم و پدرم ما را به کبابی حاج علی نُقلی در کنارِ دربِ شمالی حرم برد. بعد هم چون ماشین نداشتیم، با یکی از سواریهای قم، به تهران برگشتیم. خاطره دیگر، به روز قبل از شهادت پدرم مربوط میشود. آن روز قرار بود برای من به خواستگاری بروند، ولی صبح آن روز، قرار خواستگاری به هم خورد و به عمر ایشان، کفاف نداد!
شما در دوران پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، در آمریکا تحصیل میکردید. چه شد که پس از ترور شهید عراقی، برای تحصیل به آنجا برنگشتید؟
بعد از شهادت پدرم، با توجه به شرایط خانواده، ترجیح دادم بمانم و در امور بینالملل صدا و سیما، مشغول کار شدم. بعد از مدتی، به بنیاد مستضعفان و سپس شرکت نفت رفتم و دیگر ادامه تحصیل ندادم؛ یعنی حوصله این کار را نداشتم! نمیشد هم کار کنم و هم درس بخوانم و هم مراقب مادرم باشم! چند سال بعد، نادر برادر کوچکترم، ازدواج کرد و مادرم اصرار کردند که دوباره به خارج بروم و دنباله درسم را بگیرم و من بعد از چند سال، به آمریکا رفتم. فکر میکردم که یکی دو ماه در آنجا میمانم و یک سری از کارها را انجام میدهم، ولی بعد از یک هفته برگشتم!
پشیمان نشدید که ادامه تحصیل ندادید؟
نه؛ چون از لحاظ تجربه و آگاهی و اطلاع از مسائل سیاسی و اقتصادی، وقتی خودم را با همکلاسیهایم در آمریکا مقایسه میکردم، احساس میکردم با یک مشت مُنگل سروکار دارم! و اینها اصلا، هیچ چیزی از زندگی نمیفهمند! همه فکر و ذکرشان، پول و مسائل مادی بود. ما در ایران، به خاطر انقلاب و جنگ، تجربیات زیادی بهدست آوردیم و به خاطر سختیهایی که کشیدیم، خیلی پختهتر شده بودیم. من از اینکه در ایران ماندم، راضی بودم.
از آقازادگی چه نصیبی بردید؟
از این بابت، هیچ خیری به خانواده ما نرسید! شاید هم اشتباه کردیم که از یک سری از امکاناتی که حقمان بود، استفاده نکردیم! منظورم امکاناتی است که برای خانوادههای شهدا در نظر گرفتند. ما همیشه تصور میکردیم، وقتی خودمان میتوانیم کاری را انجام دهیم، استفاده از این امکانات درست نیست. برادرم نادر، مدتی پس از انقلاب، در وزارت امورخارجه کار کرد، اما بعد به بازار رفت! روحیه خاصی دارد و زیاد به دنبال عنوان و پستهای دهان پُرکن نیست! من هم، تقریبا همین طور عمل کردم.