انقلاب مشروطه در اوج خود، یعنی در جریان مجلس دوم، شکست خورد. شروع این دوره مجلس در 1288ش / 1909م بود. این ناکامی تأثیرات شگرفی بر تحولات بعدی و، به ویژه، ذهنیت نخبگان سیاسی ـ فکری جامعه داشت. از آن دوره به بعد، شاهد بیثباتی سیاسی، نارساییهای اقتصادی، فقر و فلاکت مردم، ناامنی، درگیریها و خشونتهای فرقهای و قبیلهای، بینظمی و پراکندگی...
انقلاب مشروطه در اوج خود، یعنی در جریان مجلس دوم، شکست خورد. شروع این دوره مجلس در 1288ش / 1909م بود. این ناکامی تأثیرات شگرفی بر تحولات بعدی و، به ویژه، ذهنیت نخبگان سیاسی ـ فکری جامعه داشت. از آن دوره به بعد، شاهد بیثباتی سیاسی، نارساییهای اقتصادی، فقر و فلاکت مردم، ناامنی، درگیریها و خشونتهای فرقهای و قبیلهای، بینظمی و پراکندگی در ارکان کشور، بهخصوص نهادهای امنیتی، از قبیل نهادهای نظامی و انتظامی و از طرفی جنگ و خونریزی هستیم. گروههای مختلف، بهخصوص دو حزب اعتدالی و دموکرات، در مقابل یکدیگر صفآرایی کردهاند، حکومتهای محلی خودمختار در بخشهای مختلف از آذربایجان تا خوزستان سر برداشتهاند. نیروهای نظامی شوروی و انگلیس مرزهای شمال و جنوب را اداره میکنند و از همه اسفناکتر تقسیم ایران در 1911م و حادثه جنگ جهانی اول بین سالهای 1914م تا 1918م و تأثیرات مخرب آن بر ایران همه حکایت از شکست و ناکامی این تجربه بیست ساله دارد.
روشنفکران وقت، توسعه نیافتگی ایران را در تفرقه و تشتت قومی، نژادی و مذهبی میدانستند. در واقع، ناکامی مشروطه را به نزاعهای قومی، زبانی و فرقههای مذهبی احاله میکردند. همچنین در نظر آنان وحدت ملی پیش شرط استقلال و حاکمیت سیاسی و تمامیت ارضی بود. این مطلوب برآمده از اوضاع و احوال آن روز ایران بود. درگیریهای قومی، قبیلهای و حاکمیت ملوکالطوایفی، بیثباتی و ناامنی را زمینههای بحران سیاسی، اجتماعی قلمداد میکردند و راهحل آن را در ایجاد ایران متحد از اقوام مختلف میدانستند. ابزار تحقق این مطلوب در نزد آنان ایجاد دولت مرکزی نیرومند بود. این طیف با یادآوری تشتت قبیلهای و وجود دستههای مختلف، و گروههای ریز و درشت در دوره قاجاریه با طرح حاکمیت متمرکز ملی، این خط فکری را تشدید میکند و، در واقع، با یکسان فرض کردن اوضاع ایران آن عصر با وضعیت اروپای قرون 17 و 18م طرح وحدت ملی را ضروری میپندارد. این ضرورت از این جهت است که دلبستگیهای قومی، محلی، طایفهای و مذهبی باید جای خود را به هویت و وفاداری ملی بدهد. از نظر روشنفکران، وطن جامعه سیاسی ـ فرهنگی خود سامانی است که مجموع ساکنان آن را ملت مینامند و این وطن از طریق دولتی مقتدر، که جایگزین دستگاه دیوانی فاسد گذشته میشود، تحقق مییابد. از اینرو، تمام هم و غم روشنفکران آن دوره ترویج اندیشهای مبنی بر هدف فوق بود. این جریان تحقق عملی ایدهآل خود را نیز منوط به یک پیششرط دانست و آن عبارت بود از ایجاد یک دولت مرکزی مقتدر، مبنای نظری استبداد منور موضوعی که مشفق کاظمی از آن به عنوان یک «دیکتاتور صالح» یاد میکرد. این مطلوب با قدرتمندی رضاخان و بحث نوسازی آمرانه یا خودکامانه1 همزمان شد. رضاخان توانسته بوداهداف متجددانه خود را توسط حزب «تجدد» تحقق بخشد، حزبی که توانسته بود با کمکهای او در مجلس پنجم اکثریت یابد. البته آغاز این مشارکت و همکاری در مجلس چهارم بود. در ائتلافی که بین این دو جریان ــ شامل اعضای حزب تجدد و حزب سوسیالیست و استبداد ــ پیش آمد، موقعیت به نفع استبداد رقم خورد. محمدعلی فروغی (ذکاءالملک)، تقیزاده و ارباب کیخسرو شاهرخ (نماینده جامعه زرتشتیان)، بهار و مستوفیالممالک از سرآمدان این جریان بودند. با اکثریت یافتن این گروه برنامههای مورد نظر آنها در راستای غربی کردن ایران شروع شد. بلافاصله از سوی آنان رضاخان منصب نخستوزیری یافت و فروغی وزیر امور خارجه شد. به این ترتیب، ناسیونالیسم به عنوان ایدئولوژی رسمی رژیم انتخاب شد و از آن پس تئوریسینهای آن دولت به این ایدئولوژی میاندیشیدند. لازمه تحقق یافتن ناسیونالیسم رمانتیک قدم نهادن در راهی بود که دنیای مغرب زمین در عصر جدید پیموده بود. به همین صورت است که عناصر تشکیلدهنده ملیت نام برده میشوند، عوامل ملیت به خاک و خون تعبیر میگردند. و عناصر سازنده ملیت در ادبیات سیاسی غرب به صورت تئوریک در متون سیاسی ایران وارد میشود. با این تحلیل، مفهوم ناسیونالیسم این دوره یک مفهوم برخاسته از مردم و جوشیده از درون جامعه نبود. نیازهای تودههای سنتی در آن وهله چیز دیگری غیر از ایدئولوژی انحصارگرا بود. این ایدئولوژی از بیرون به جامعه ایرانی تزریق شد و به صورت یک «فرهنگ تودهای» نیز درنیامد. در حقیقت جامعه در مواجهه با آن جنبه انفعالی داشت نه فعال، همانگونه که در باب توسعه و نوسازی اقتصادی نیز چنین بود. نوسازی که رژیم عنوان میکرد نه یک امر جوشیده از بطن جامعه و نه یک ضرورت همگانی بلکه یک امر شخصی بود. شاه میبایست پروژهای را به نام نوسازی یا توسعه در فرایند عرفیسازی ایران تحقق میبخشید. حتی مردم هم از این رهگذر به مثابهِ ماده خامی در دست شاه و دربار بودند و همه باید در همین مسیر به حرکت درمیآمدند. به این دلیل بود که این تئوریها به صورت کلیشهای و غیرپویا درآمد و هیچ گاه تأثیرات شگرف و مثبتی در سطح جامعه نداشت. بلکه نتایج مصیبتبار و شکنندهای را بر مناسبات مختلف جامعه تحمیل کرد. فرایند عرفیگرایی در ایران بیشتر و بیشتر بر مناسبات اقتصادی ـ اجتماعی کارساز بود تا اینکه به عنوان یک معرفت یا بینش و آگاهی مورد استقبال عامه واقع شود و چون مورد پذیرش مردمی نبود و ضرورتی از سوی مردم در مورد آن مشاهده نمیشد صرفا در محدوده فعالیتهای بوروکراتیک در فضای روشنفکری و دربار به جمود و ایستایی در غلطید. اینکه ایدئولوژی رسمی پهلوی متکی به ارزشهای غربی و نکات برجسته فرهنگ ایران باستان بود ولی هیچکدام از این دو عامل بر زندگی روزمره مردم تأثیر نداشتند موضوعی نیست که از چشم آگاهان تاریخ ایران پنهان مانده باشد. این مسئله مورد نظر بسیاری از محقّقان حوزه فرهنگ ایران معاصر میباشد. 2
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. autocratic. 2. Samih K. Farsoun & Mehrdad Mashayekhi, The Political culture in the islamic Republic, London, Routledge, 1992. P.8.