«زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین غلامرضا حسنی، در قامت یک پدر-3» در گفت و شنود با معصومه حسنی
در روزهای پیش روی، خاطره جهادگر پرآوازه، زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ غلامرضا حسنی، تجدید میشود. هم او که با پایمردی خویش، تمامیت ارضی ایران را حفظ و گروهکهای تجریهطلب را، به موطن اصلی خود راند! در گفتوشنود پیآمده، بانو معصومه حسنی دختر آن بزرگ، پارهای از خاطرات خویش از پدر را واگویه کرده است
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
به عنوان دختر بزرگ زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین غلامرضا حسنی، پدر را با چه ویژگیهایی به خاطر میآورید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. شاید همه «حسنی» را، با واژههایی چون: مقتدر، شجاع، مجاهد، فرمانده انقلابی و یا عبارتهایی مانند: مبارزات مسلحانه، نبردهای خونین با تروریستها، نماینده ولی فقیه و امام جمعه ارومیه بشناسند، اما او برای ما پدری مهربان و دلسوز بود و اگر بخواهم بارزترین ویژگی ایشان را بیان کنم، تنها میتوانم بگویم: «پدرم برای ما بهترین بود، او مردم را دوست داشت و برای دفاع از آنها، صادقانه جان و مالش را در طبق اخلاص گذاشت». امروز دیگر حسنی، به عنوان الگوی غیرت در تاریخ بزرگ آذربایجان مطرح شده است و در مکتب او، جوانان غیرتمندی تربیت یافتهاند که هوشیارانه در همه صحنهها حضور و یاد و نامش را زنده نگه دارند.
بر اساس تجربه زیسته شما، زندگی با یک پدر مبارز، چه ویژگیها و یا دشواریهایی دارد؟
فرزندیِ یک روحانی مجاهد، که فرمانده خیل عظیمی از مردم بود، عملا دشواریهای بسیاری داشت، اما آنچه تحمل این سختیها را آسان میکرد، عزم و اراده ایشان برای مقابله با سختیها و مشکلات و نیز آرامشی بود که به اهل خانه میداد. فضایی را تصور کنید که انقلاب شده، حکومت نوپا تشکیل و کشور با شرایط سختی روبهروست. گروهکهای تروریستی و مزدوران کانونهای قدرت در جهان، با تجهیزات حداکثری و تخلیه پادگان و پاسگاههای منطقه، آماده اشغال شهرستانهای استان و آغاز کشتار و قتل عاماند! در این وضعیت چشم امید تمامی مردم و بزرگان نظام در تهران، به «ملا حسنی» است. آنها انتظار ساماندهی شرایط منطقه آذربایجان غربی را دارند. با زنگ هر تلفنی، امکان رفتن پدر به میدان نبرد با تروریستهایی بود که سر بسیجیان و پاسداران اسیر را جلوی کاروانهای عروسی میبریدند و به عنوان قربانی تقدیم حاضرین میکردند! قطعا اضطراب ناشی از این فضا بسیار سنگین بود، اما نیاز مردم و حتی نیروهای مسلح به حضور و فرماندهی ایشان و آرامشی که با حضور و اقتدار خود به عنوان نماینده امام، به آنان میبخشیدند، تسلیبخش دلها بود. ما هم راضی به رضای خدا و همراه پدر در راه خدمت پدر به خلق خدا بودیم.
شما در شرایط خردسالی، باخبر بودید که پدر یک مبارز مسلح است؟ اگر پاسخ مثبت است، دراینباره چه احساسی داشتید؟
مبارزات مسلحانه پدرم، به دو دوره زمانی تقسیم میشود: بخشی از این مبارزات، به سالهای قبل از انقلاب بازمیگردد و مربوط به آموزشهای نظامی، جهت رویارویی با رژیم طاغوت و سپس آغاز اولین قیام مسلحانه در سطح کشور، در 2 بهمنماه 1357 میشود. بخش دیگری نیز، مربوط به مقابله با گروهکهای تروریستیِ وابسته به قدرتهای خارجی است. آنها قصد آشوب در آذربایجان غربی و به طور کلی غرب و شمال غرب کشور را داشتند و هدفشان خودمختاری برای مناطق کردنشین، تجزیه این مناطق و درگیر کردن نظام نوپای اسلامی، با بحرانی لاینحل بود! اما همگان شهادت میدهند و اسناد نیز تأیید میکنند که اگر حسنی در آن برهه نبود، امکان بسیج مردم و رویارویی با این عناصر مزدور و ضدانقلاب، وجود نداشت و چه بسا تا دههها، شاهد خونریزی این جنایتکاران و تروریستها در داخل خاک کشور بودیم،! چرا که برنامهریزی دشمن برای ایجاد ناامنی در منطقه، به طور کاملا سیستماتیک و هدفمند طراحی شده بود، که به یاری خداوند شکست خورد.
اما در پاسخ به سؤال شما، باید عرض کنم: بله؛ خبر داشتم. اسباببازی دوران کودکی ما، اسلحه پدر بود! اکثر کسانی که پیش از انقلاب در دایره دوستان ایشان بودند نیز، قطعا از این موضوع مطلع بودند. با توجه به دعوت پدر برای مسلح شدن برای مبارزه با طاغوت و تجزیهطلبان نیز، فکر نمیکنم حداقل در منطقه خودمان، کسی از این موضوع مطلع نباشد که حسنی به واسطه سلاحش، همّتش و با یاری مردمش، چه حماسهها که نیافرید و امام خمینی(ره) نیز جمله معروفی دارند که «همه باید مثل آقای حسنی مسلح باشیم...».
ارتباط مرحوم حسنی با فرزندان، دارای چه ویژگیهایی بود؟
قطعا مشغله کاری شخصیتی همچون پدرم، بهویژه در ماههای اوجگیری و پیروزی انقلاب اسلامی و نیز سالهای بعد، بسیار بالا بود. در عین حال نباید فراموش کرد که همیشه بهرغم این تراکم کاری، ایشان با برنامهریزی دقیق و از راه کشاورزی در زمینهایی که در روستای بزرگآباد داشتند، امرار معاش میکردند و به هیچ وجه به وجوه شرعی یا حقوق دولتی، وابسته نبودند. اما این همه مشغله، به هیچ وجه محملی برای بیتوجهی به فرزندان نبود و ایشان امور تک تک فرزندانشان را پیگیری میکردند و رابطه مستحکم پدر و فرزندی، همواره برقرار بود.
در دهه دوم نظام اسلامی و با توجه حمایت قاطع مرحوم حسنی از نظام اسلامی و رهبری، جریان ترور شخصیت وسیع و جنگ روانی گستردهای، علیه ایشان کلید خورد! ارزیابی شما دراینباره چیست؟
قطعا هر رهبر، سیاستمدار و فرماندهی، منتقدان و مخالفانی نیز خواهد داشت و این غیرقابل انکار است؛ بهویژه حسنی پدر که فردی بود عملگراو بود. ایشان نه تنها در خطبههای نماز جمعه و با پند و موعظه، بلکه در میدان نبرد و با فداکاری، اقدام به پاکسازی بسیاری از روستاها و شهرهای آذربایجان غربی، از لوث وجود اشرار و تروریستهایی کرد که بعضا مستقیم و یا با واسطههایی، با افرادی در داخل کشور مرتبط بودند و یا طرفداران و حامیانی با عناوین موجه داشتند، که عمدتا مربوط به یکی از جناحهای سیاسی بودند. شکستهای پی در پی تروریستها و اشرار تا بن دندان مسلح از پدرم، در طی چندین سال متوالی، نفرت و کینهای در دلهایشان بهوجود آورد، که بیحد و اندازه بود! ضد انقلاب به دلیل حمایت عظیم مردمی از پدر، توان رویارویی با ایشان را نداشت. از این جهت و پس از چندین بار شکست در ترور فیزیکی، دست به ترور شخصیت ایشان زد و شروع به حاشیهسازی و جنگ روانی کرد. در این پروژه شاهد بودیم که خط تخریبیِ موجود، در چندین جبهه پیگیری میشد و در این بین برخی رسانههای اصلاحطلب، رسانههای وابسته به منافقین در خارج و افراد وابسته به احزابی همچون دموکرات و کومله، هرآنچه در توان داشتند، برای تخریب منزلت ایشان بهکار گرفتند، تا وجهه مردمیشان را در هم بشکنند، اما حسنی روزبهروز محبوبتر شد و مراسم پرشکوه تشییع پیکر ایشان، حادثهای کممانند در سطح کشور، برای بزرگداشت یک روحانی مبارز بود. خیل عظیمی از مردم و تمامی اقشار که در این همایش حضور یافتند، ارادت خود به ساحت ایشان را نشان دادند.
از ارتباط عاطفی پدر با مردم، در دوران تصدی امامت جمعه و حتی سالهایِ پس از آن، چه خاطراتی دارید؟
من گاهی اوقات شبها، در منزل پدر میماندم. ایشان شبها به خاطر خشکی دهان، روی لبهایش چسب طبی میزد! شبی در حدود ساعت ۲ بامداد، محافظان در خانه را زدند و گفتند: آقا و خانمی میانسال، خیلی اصرار دارند که حاج آقا را ببینند، هر چه میگوییم فردا صبح بیایید، قبول نمیکنند! وقتی پدر متوجه اصرار آنها شد، با اشاره به ما گفت: «بپرسید چه اتفاقی افتاده است!» وقتی محافظان علت را جویا شدند، آنها گفتند: پسر بیگناهمان، صبح امروز اعدام خواهد شد و والدین مقتول رضایت نمیدهند! پدر تا موضوع را فهمید، رو به ما گفت: «بگویید به داخل منزل بیایند». آقا و خانم وارد منزل شدند و کنار تخت پدر نشستد. خانم با چشمانی گریان گفت: فقط شما میتوانید به ما کمک کنید! پدر پرسید: «چه شده است؟». مادرش گفت: پسرم سرباز است، در پادگان با دوستش مزاح میکرده که سهوا گلولهای از اسلحهاش به سمت دوستش شلیک و او در همان لحظه کشته شده است! پدر از آنها پرسید: «شما از کجا مطمئن هستید که پسرتان قاتل نیست و عمدا او را نکشته است؟». والدین سرباز گفتند: پسرمان قسم میخورد که کوچکترین مشکلی میان آنها نبوده و اتفاقا خیلی با هم صمیمی بودهاند! پدر گوشی تلفن را برداشت و با رئیس دادگستری تماس گرفت. او تا شماره پدر را میبیند، جواب تلفن را میدهد. حاج آقا قضیه را تعریف کرد. او هم قول داد تا هر کاری که از دستش بر میآید، انجام دهد. پدر با کسالتی که داشتند، همراه با والدین آن سرباز، راهی زندان شدند! پدر و مادر مقتول هم، در آنجا بودند. حاج آقا به آنها گفت: «پدر و مادر عزیز! چرا عفو نمیکنید؟». مادر مقتول درحالیکه اشک میریخت، با لهجه شیرین ترکی گفت: حاج آقا نه شما، حتی اگر خدا هم بیاید، ما او را نمیبخشیم! قاتل پسرم باید جلوی چشمان من اعدام شود، خودم میخواهم طناب دار را به گردنش بیندازم! پدر به تنهایی با خانواده مقتول صحبت میکند و میگوید: «شما در این دو سال، دارید با داغ پسرتان میسوزید؛ آیا دوست دارید مادری هم مانند خودتان داغدار شود! لذتی که در عفو است، در انتقام نیست...». آنگاه قضیه مرگ برادرم را تعریف میکند، که از حق خود گذشته و قاتل او را بخشیده است. مادر مقتول از این بخشش تعجب میکند، که چگونه حاج آقا از خون فرزندش درگذشته است! درنهایت پدر به هر طریقی که ممکن بود، آنها را راضی میکند که از حق خود صرف نظر کنند؛ سپس با کمک خیرین، بخش زیادی از مبلغ دیه را به آنها پرداخت کردند. حاج آقا به خانواده مقتول گفت: «ما این مبلغ را به جای خونبها، هدیه میدهیم؛ چراکه عفو کردید و از خون عزیزتان گذاشتید...».
شما به بخشش پدر، در قبال قاتل برادرتان اشاره کردید. فکر میکنم بیان آن ماجرا هم، در این بخش از گفتوگو مغتنم و مفید باشد.
برادرم آقا رحیم به همراه دوستانش، یک کارخانه گچسازی در جاده خوی ـ سلماس داشتند. او حقوق کارگران را در ارومیه، از بانک میگیرد و به خوی بر میگردد. او در خوی، دوستی به نام آقای سجاد کریمی داشت. او از رحیم میخواهد که شب را در خانه آنها بماند و فردا صبح زود به کارخانه بروند. رحیم در ابتدا قبول میکند، اما هنگام خواب به سجاد میگوید: برای چه بخوابیم؟ کارگران صبح زود منتظرند حقوقشان را بگیرند؛ پس بهتر است همین حالا راهی شویم. هر دو تصمیم میگیرند شبانه به سوی مقصد بروند. متأسفانه در نیمه راه، اتومبیل آنها با ماشین حمل کپسول گاز تصادف میکند و رحیم و سجاد، در همان دم کشته میشوند! ساعت ۷ صبح خبر به پدر میرسد که رحیم تصادف کرده و زخمی شده است. همه خانواده در منزل پدر جمع شدند. ساعت ۹ صبح بود که فهمیدیم برادرمان فوت کرده است. پیکر سجاد را به خوی و پیکر رحیم را به ارومیه منتقل کردند. دوستان و آشنایان به پدر پیشنهاد دادند که تشییع رحیم برای فردا بماند، اما ایشان گفتند: «همین امروز باید دفن شود!». فوت رحیم برای خانواده، بسیار دردناک بود. کار تشییع و خاکسپاری او، با حزن و اندوه به پایان رسید. از نیروی انتظامی برای پیگیری شکایت فوت، به خانه پدر آمدند. راننده در زندان بود. از پدر خواستند از او شکایت کند. اما پدر قبول نکرد و به آنها گفت: «راننده را آزاد کنید؛ تقدیر رحیم در این بوده که در تصادف کشته شود!...»؛ سپس با اندوه ادامه داد: «در عفو لذتی است که در انتقام نیست...».