روزهایی که بر ما می گذرد، شهادت یکی از اسطوره های جهاد و شهادت را برای نسل انقلاب تداعی می کند. با این همه و سوگمندانه باید اذعان کرد که در تبیین منش فردی، اجتماعی و مبارزاتی شهید آیتالله حاج شیخ حسین غفاری، اقدامی بایسته و در خور صورت نگرفته است که امید می بریم این مهم از سوی تاریخ پژوهان انقلاب مورد توجه قرار گیرد...
گفت وگو: شاهد توحیدی
دیباچه:
روزهایی که بر ما می گذرد، شهادت یکی از اسطوره های جهاد و شهادت را برای نسل انقلاب تداعی می کند. با این همه و سوگمندانه باید اذعان کرد که در تبیین منش فردی، اجتماعی و مبارزاتی شهید آیتالله حاج شیخ حسین غفاری، اقدامی بایسته و در خور صورت نگرفته است که امید می بریم این مهم از سوی تاریخ پژوهان انقلاب مورد توجه قرار گیرد.
آنچه پیش روی دارید گفت وشنودی است که با آقای علی غفاری فرزند آن شهید گرانمایه وبه همین مناسبت انجام پذیرفته است.
□ پدر گرامی شما، یکی از چهرههای برجسته و مبارز تاریخ معاصر ایران است و شما به عنوان فرزند کوچک خانواده، قطعاً مورد توجه خاص ایشان بودهاید. از منش تربیتی شهید آیتالله غفاری چه خاطراتی را به یاد میآورید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. روش پدرم مهربانی نسبت به همه بود و کمتر به یاد میآورم ایشان را عصبانی دیده باشم، مخصوصاً چون بچه کوچک خانواده بودم، بیشتر مورد مهربانی قرار میگرفتم. از آنجا که مادرم اغلب بیمار بودند، بیشتر کارهای منزل را پدرم خودشان انجام میدادند. با توجه به اینکه آن روزها کمتر کسی ماشین لباسشویی داشت، ایشان وقتی پس از کار و با خستگی زیاد به خانه برمیگشتند، رختها را هم میشستند. رابطهشان با ما بسیار صمیمی بود.
□ ویژگی اخلاقی برجسته ایشان، از نظر شما کدام است؟
نظم. نظم پدرم را در کمتر کسی دیدهام. برای همه کارها، رفتن به مسجد، عبادات، درس، کارِ خانه، رسیدگی به زن و فرزندان، فعالیتهای اجتماعی و... نظم خاصی داشتند.
□ شیوههای تربیتی پدر شما چگونه بود؟ در مورد تحصیل فرزندان، مخصوصاً دخترها چه رویهای داشتند؟
پدر تمایل داشتند بچهها درس بخوانند، اما بسیار معتقد به رعایت موازین و احکام شرعی بودند و مخصوصاً به دخترهای خانواده و فامیل، در این زمینه سفارش زیادی میکردند. در آن دوره دخترها هم باید بعد از گرفتن دیپلم یا به دانشگاه میرفتند یا به سربازی! به همین دلیل دختران خانوادههای مذهبی اغلب تا کلاس یازدهم بیشتر نمیخواندند.
□ نحوه تدریس ایشان چگونه بود و چه کسانی بیشتر از درس ایشان استفاده میکردند؟
پدر بیشتر در مسجد درس میدادند و محدودیتی برای کسانی که مایل بودند از این دروس استفاده کنند، وجود نداشت. من هم سر این کلاسها مینشستم، ولی چون سیزده سال بیشتر نداشتم، سطح درسها برایم خیلی بالا بودند. اغلب افرادی که در این جلسات شرکت میکردند دانشجو بودند. اوایل برخی از آنها طرز فکر دیگری داشتند، اما مدتی که میگذشت، به دین و مذهب علاقه پیدا میکردند و طرز فکرشان عوض میشد.
□ از شاگردان ایشان افراد شاخصی را به یاد دارید؟
بله، آقای مهندس فولادی، آقای شمیرانی و آقای تجریشی را به یاد دارم. بسیاری از کسانی که پدرم را میشناختند از دنیا رفتهاند، چون نزدیک به 40 سال از آن دوران میگذرد.
□ برخورد پدرتان با گروههای التقاطی و انحرافی چگونه بود؟
این گروهها فعالیت مخفی داشتند و کسی از ماهیت آنها خبر نداشت. بعد از انقلاب بود که ماهیتها آشکار شدند. کسانی که فعالیت علنی میکردند مسلمانها بودند که پایگاه مبارزاتیشان معمولاً مساجد بودند.
□ علاوه بر محافل تدریس، جلسات سیار هم داشتند؟ و یا در مسجد متنوع هم فعالیت می کردند؟
پدرم شبهای یکشنبه در هیئتی به نام «مکتب جعفری» سخنرانی میکردند و تفسیر میگفتند. در منطقه پارک شهر، در حیاط وزارت کشور وقت، مسجدی وجود داشت که آن را خراب کرده بودند! پدرم با تلاش فراوان زمین را از دست وزارت کشور در آوردند و مسجد را احیا کردند که هنوز هم هست. ایشان فوقالعاده شجاع بودند و از بیان حقایق ترسی نداشتند و هر جا که میرفتند جنایات رژیم را افشا میکردند. در آن دوران ساواک چنان جو وحشت و اختناقی را ایجاد کرده بود که حتی اعضای یک خانواده هم به یکدیگر شک داشتند و میترسیدند دیگری مأمور ساواک باشد و گزارش بدهد! ولی پدرم بدون هراس از کسی در همه جا حرفشان را میزدند و صراحتاً رژیم شاه را ضد دین و غیرقانونی اعلام میکردند. شیوه مبارزاتی ایشان سخنرانی و خطابه بود و اعتقادی به مبارزه مسلحانه نداشتند.
□ ارتباط ایشان با مراجع و علما چگونه بود؟
با اغلب علمای قم و نجف، مخصوصاً مرحوم حضرت امام (ره) ارتباط داشتند.
□ علت دستگیری و زندانی شدن ایشان در سال 53 چه بود؟
در سال 53 بعد از اینکه ایشان سخنرانی تندی را علیه رژیم ایراد کردند، مأموران ساواک به خانه ما ریختند و شروع به تفتیش کردند تا به اصطلاح خودشان اسناد، مدارک و کتب مضره را کشف کنند.درچنان شرایطی، پدرم با صراحت گفتند: اینها متعلق به من هستند! آنها هم پدر را همراه کتب و مدارک بردند و ایشان را زندانی کردند.
□ به شما اجازه ملاقات میدادند؟
اوایل خیر، ولی بعد از مدتی اجازه دادند با مادر، دایی، عمو و خواهرم به دیدارشان رفتیم. پدرم در یک اتاق سه در چهار در کمیته مشترک بودند و در آنجا دو سه دقیقهای اجازه دادند ایشان را ببینیم. مادرم میخواستند با پدرم به زبان ترکی حرف بزنند که مأموری که آنجا بود تشر زد و گفت: باید فارسی حرف بزنید که من هم بفهمم و حرف اضافه هم نزنید! یکی دو بار دیگر هم به همین نحو با ایشان ملاقات کردیم.
□ چگونه از احوال پدر باخبر میشدید؟
برادرم در همان زندان بود و پس از مدتی آزاد شد و به ما گفت: پدرمان با مأموران رژیم برخوردهای لفظی شدیدی داشته است، چون آنها میخواستند ایشان به امام توهین کند و وقتی از این کار امتناع کرده بودند، محاسن ایشان را زده بودند که خیلی برایشان سنگین تمام شده بود! چون پدرم خیلی به این موضوع حساس بودند. بعد هم شنیدیم طوری ایشان را شکنجه داده بودند که نمیتوانستند راه بروند یا دستهایشان را حرکت بدهند.
□ از آخرین ملاقاتی که با پدر داشتید، چیزی به خاطر میآورید؟ آیا خود شما نشانهای از این شکنجهها در ایشان دیدید؟
آخرین ملاقاتی که با ایشان داشتیم از پشت سه ردیف میله بود که به آن تور بسته بودند و نمیتوانستیم خوب پدرمان را ببینیم! حال و روز ایشان طوری بود که انگار دست و پایشان را شکسته بودند و خیلی دشوار روی صندلی نشستند. ایشان سرشان پایین بود و زیاد حرفی نزدند. ما سر و صدا کردیم طوری که آنها ما را بیرون کردند!
□ چگونه از شهادت ایشان باخبر شدید؟
فردای همان روز ملاقات، سرهنگی که وکیل تسخیری پدرم بود با ما تماس گرفت و گفت: سر و صدا راه نیندازید و به زندان بیایید. برادرم و چند نفر دیگر رفتند. آنها از برادرم میخواهند رسید بدهد که پدر در خانه فوت کردهاند، اما برادرم این کار را نکرد. هر جور بود و با تلاش زیاد، جنازه را از پزشکی قانونی تحویل گرفتیم. جنازه ایشان چنان غرق به خون بود که برای اینکه کفن خونی نشود، آن را در پلاستیک پیچیده بودند!
□ و در پایان اگر خاطره خاصی از پدرتان به یاد دارید بفرمایید.
یک بار ساعت پدرم خراب میشود و ایشان ساعت را به مغازهداری در خیابان تهراننو که آن روزها نامش «قاسمآباد» بود، میبرند. در فاصلهای که منتظر میمانند تا ساعت درست شود، صدای بلند ساز و آواز از مغازه روبه رو میآید. پدر ابتدا به او تذکر میدهند که صدا را کم کند، ولی او به این تذکر گوش نداد و صدا را بلندتر کرد. پدرم این بار بر سر او فریاد میکشند که: مگر شما انسان نیستید و حتماً باید با شدت با شما برخورد شود؟ بالاخره شرایط طوری میشود که صاحب مغازه ناچار میشود صدا را کم کند.
در رژیم شاه اغلب زنان محله ما، از جمله بیشتر زنان کوچه ما، بیحجاب بودند، اما پدر از چنان احترامی برخوردار بود که وقتی به خانه ما میآمدند چادر سر میکردند و یا وقتی میخواستند از کوچه عبور کنند، به احترام پدر روسری میگذاشتند و به هنگام عبور ایشان کسی بیحجاب از کوچه عبور نمیکرد. به هر حال موفق شده بودند تا تاثیرات دینی و فرهنگی مهمی را در محل از خود برجای بگذارند.