علی بهاری تنها شاهد پایمردی وجانبازی رهبر فدائیان اسلام و یارانش در واپسین فصل حیات است. او پس از سپری شدن دوره محکومیتش، تصمیم گرفت تا انتقام یارانش را بگیرد که در این امر توفیقی نیافت و مجددا دستگیر شد و در آغاز به اعدام محکوم شد. او پس از سپری شدن نزدیک به 6 دهه از حماسه ماندگار دی ماه 1334، خاطرات خویش را در گفت وشنود با ما واگویه کرده است.
□ جنابعالی از چه مقطعی و چگونه با شهید نواب صفوی آشنا شدید؟ فضای حاکم بر بینش و منش ایشان را در آن دوره چگونه دیدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین. من اولین بار مرحوم نواب را در سال 1327 که از طرف آیتالله کاشانی اعلام میتینگ شده بود، دیدم. ایشان در آن تجمع سخنرانی کرد و به هژیر که نخستوزیر بود، در مورد سلامت انتخابات هشدار داد. جوان و پرشوربودیم و از این حرفها خوشمان میآمد، البته ایشان هم در آن دوره سنی نداشت. بعد هم پایمان به خانه آیتالله کاشانی باز شد که مرکز تجمع مبارزان بود. آیتالله کاشانی هم که شخصیت عجیبی داشت و بسیار شجاع و مبارز بود. در آن دوران و براساس القائات استعمار، برخی از روحانیون سیاست و دین را امری جدا میدانستند و من بیشتر به این دلیل به مرحوم نواب علاقه مند شدم که سیاست را با دیانت یکی میدانست.
□ با توجه به اینکه جنابعالی از فرزندان یکی از علمای نامدار وقت، یعنی مرحوم آیت الله بهاری همدانی هستید، قطعا از ذهنیت علما و روحانیون حوزه علمیه قم درباره فعالیتهای فدائیان اسلام اطلاع دارید. شما نگاه مراجع وقت نسبت مرحوم نواب و اندیشه های ایشان را چگونه دیدید؟
همان طور که اشاره فرمودید، با توجه به اینکه من خودم فرزند یکی از علمای شناخته شده بودم، در جریان ارتباط مرحوم نواب با علما و مراجع قرار داشتم. رابطه مرحوم نواب با آیتالله سید محمدتقی خوانساری و آیتالله سید صدرالدین صدر خیلی صمیمی بود. من در یکی از آن جلسات بودم که امام موسی صدر هم حضور داشتند و سن زیادی هم نداشتند. این آخرین ملاقات مرحوم نواب با آیتالله صدر بود. میخواست برای شرکت در مؤتمر اسلامی برود و برای خداحافظی با ایشان آمده بود. حتی یادم هست که آیتالله صدر گفتند: ممکن است من دیگر زنده نمانم، اما شما با خلوص به راهتان ادامه بدهید.
□ از ارتباطات شهید نواب با مرحوم آیت الله طالقانی چه خاطراتی دارید؟ ظاهرا همراه با ایشان به مسجد هدایت هم رفته بودید؟
آیتالله طالقانی چون خودشان مرد مبارزی بودند، مرحوم نواب را خیلی دوست داشتند. مسجد هدایت در خیابانی بود که در آن سینما و مراکز تفریح و لهو ولعب زیاد بود. ما که نمیتوانستیم در آن مراکز را ببندیم، برای همین هنگام اذان که میشد به ردیف توی خیابان استانبول میایستادیم و اذان میدادیم. بعد هم همان شعار معروف «الْإِسْلَامُ یَعْلُو وَ لَا یُعْلَى عَلَیْه» را سر میدادیم. مردم هم تماشا میکردند و در موارد فراوانی، در سینماها تخته میشد. در هر حال ما به سبب همین علائق به فدائیان اسلام نزدیک شدیم و در جریان کارهایشان قرار گرفتیم، از جمله ماجرای ترور کسروی، هژیر و از همه مهمتر رزمآرا که خلیل طهماسبی این کار را کرد. بعد هم مجلس تصویب کرد که خیانت او به ملت محرز است و خلیل را آزاد کردند، منتها همه نگران بودند که نزدیکان رزمآرا که اغلبشان ارتشی بودند انتقام او را بگیرند، برای همین تصمیم گرفته شد خلیل به یکی از کشورهای عربی برود.
□ جنابعالی تنها شاهد زنده دوران دستگیری و محاکمه شهید نواب صفوی هستید. بفرمایید که آخرین فصل ازمجاهدات ایشان ویارانش چگونه پیش آمد و رقم خورد؟
همان طور که می دانید، در سال 1334ماجرای پیمان نظامی بغداد پیش آمد و مرحوم نواب در اعلامیهای به حکومت اخطار داد که امضای این قرارداد به معنای به بردگی کشیدن ملت است و نباید این کار بشود، ولی حکومت اعتنا نکرد و قرار شد حسین علاء برای امضای قرارداد به بغداد برود. در اینجا بود که فدائیان تصمیم گرفتند او را از سر راه بردارند و مظفر ذوالقدر که خود من به اوتعلیم تیراندازی داده بودم، مأمور این کار شد که البته موفق نشد و علاء فقط از ناحیه سر زخمی شد.
□ شما چند روز پس از این واقعه و چگونه دستگیر شدید؟
هنوز چند روز از این ماجرا نگذشته بود که مرا در پستوی خیاطخانه محمدجعفر ذوالفقاری ــ که پیشش شاگردی میکردم ــ دستگیر کردند و به اطلاعات شهربانی بردند. بعد هم به مرکز بهائیها یعنی حظیره القدس منتقل کردند. اینجا بعدها تبدیل به فرمانداری نظامی و بعد هم سازمان امنیت شد. آنجا بودیم تا شب که ما را به زندان قزلقلعه بردند. در قزلقلعه نیمههای شب بود که مرا بیدار کردند و برای بازجویی بردند و چنان شکنجهام کردند که هنوز بعد از سالها آثار آن شکنجهها روی سرم هست. اسم بازجوهایم سروان سیاحتگر و سرگرد حمید بودند. این دومی بعدها سرلشکر شد و در ساواک بود و بعد از انقلاب که ما از او شکایت کردیم، محاکمه و تیرباران شد.
□ در شب اول دستگیری، آیا با دوستانتان هم مواجه شدید؟ از این مواجهه ها چه خاطراتی دارید؟
آن شب احمد تهرانی، برادر همسر شهید عبدالحسین واحدی را آوردند و نشانم دادند و گفتند: اگر حرف نزنی، تو را به این روز میاندازیم! شکنجههایشان شلاق بود، نبشی و بطری. ساق پای آدم را روی نبشی میگذاشتند و یکی مینشست روی پای آدم و همراه با فحش، مشت و لگد و شلاق میزد. البته شکنجههایی که ما را دادند در مقابل شکنجه خلیل طهماسبی که او را داخل بشکه پر از خرده شیشه انداختند و بشکه را غلتاندند، هیچ بود. آنقدر در گوشهای خلیل زده بودند که جفت گوشهایش چرک کرده بود و با گوشهای پانسمان شده به دادگاه آمد! در قزلقلعه دوتا اتاق تو در تو بود. در یکی از آنها از من بازجویی میکردند و در اتاق عقبی از شهید نواب صفوی. لای انگشتان دستش مداد گذاشته بودند و فشار میدادند تا استخوانهایش خرد شوند و فریاد میزدند: «با این دست علیه شاه اعلامیه نوشتی»؟
□ در اولین جلسه محاکمه ، فضای حاکم بر دادگاه را چگونه دیدید؟ از آن جلسه چه خاطراتی دارید؟
اولین بار که به دادگاه رفتیم و برگشتیم، مأموران همراه ما گزارش دادند من به پنجره نگاه کرده و قصد فرار داشتهام! در حالی که اصلاً پنجرهها میله آهنی داشتند و نمیشد از آنها فرار کرد. از اینجور بهانهها میگرفتند تا بتوانند شکنجهمان بدهند و مقاومت ما را بشکنند. موقعی هم که میخواستند ما را برای دادگاه ببرند، هر چهار نفر را با دستبند به هم میبستند و سوار کامیون ارتشی میکردند. مدتی بعد از زندان قزلقلعه به زندان دژبان منتقل شدیم. سرهنگ عبدالله خانبهاری از بهاریهای همدان و اقوام مرحوم حاج شیخ باقر بهاری، انسان بسیار نیکی بود و در آنجا خیلی به مرحوم نواب احترام میگذاشت. توانستم از طریق ایشان لباسهای خونی خود را به بیرون زندان بفرستم که برایم بشویند. لطف و کمک ایشان در شرایطی بود که همه از سرباز گرفته تا فرمانده با ما به خشونت رفتار میکردند. مثلاً در لشکر یک عشرتآباد وقتی میخواستیم به دستشویی هم برویم، ما را با دستبند میبردند. به هر حال در آنجا بودیم تا روز 17 دی که دادگاه بدوی ما در خیابان سوم اسفند برگزار شد. این دادگاه هم صبح و هم بعد از ظهر تشکیل میشد و گاهی هم تا نصف شب طول میکشید! آزموده همان روز آمد و شروع به فحاشی کرد که اینها پیروان حسن صباح هستند و علیه اعلیحضرت رضاشاه هم اعلامیه دادند و با روز آزادی زن مخالفت کردند. شهید طهماسبی گفت: به خدا اگر اسلحهای چیزی داشتم همین الان خلاصش میکردم!
□ ظاهرا شما پس ازسپری کردن چند سال زندان، مجددا دستگیر و در آغاز محکوم به اعدام هم شدید. ماجرا از چه قرار بود؟
در زندان دچار عارضه قلبی شدم و گاهی اوقات به حالت اغما میافتادم. در آنجا تصمیم گرفتم به محض آزاد شدن، انتقام فدائیان اسلام را از آزموده بگیرم. پس از آزادی اسلحهای تهیه کردم و خیال داشتم این کار را بکنم، اما لو رفتم و باز دستگیر شدم. تا 30 ماه در زندان بودم و اجازه ملاقات به من ندادند. سرهنگ اللهیاری که قبلاً دادستان بود، در آن موقع بازنشسته شده بود و وکالت تسخیری مرا به عهدهاش گذاشته بودند. برادرم، محمد آقا از او خواسته بود با من ملاقات کند. سرهنگ اللهیاری گفته بود به شرط اینکه فلان روز به دادستانی ارتش بیایی و فقط او را ببینی و بروی! حق حرف زدن با او را نداری. قرار شد ایشان به دژبانی ارتش، اتاق پروندهخوانی بیاید و بگوید با سرهنگ اللهیاری کار دارم و اسمش را هم نگوید. برادرم موقعی رسید که اللهیاری داشت به من میگفت: من وکیل تو هستم و نشانی خانه خودت و پدرت را بلدم و به من بگو اسلحه را از چه کسی گرفتهای؟ زدم زیر خنده. برادرم در حالی که گریه میکرد، گفت: «آره بخند!» من هم گفتم: «چرا نخندم؟» اللهیاری هم از جا بلند شد و گفت: «مگر به تو نگفته بودم حرف نزن؟ تو که آبروی مرا بردی.» خلاصه به دادگاه رفتیم و محکوم به اعدام شدیم. خانواده خبر نداشتند، تا یک روز که برایم غذا آوردند نامهای نوشتم در آن انداختم و توسط استوار احمد نظری به بیرون زندان فرستادم. پدرم از موضوع مطلع شدند ، در دادگاه تجدید نظر به سه سال و نیم زندان محکوم شدم.
□ به عنوان واپسین سؤال، رفتار شهید نواب در زندان را چگونه دیدید؟ از این موضوع چه خاطراتی دارید؟
رفتار شهید نواب در دادگاه خیلی جالب بود. لباس روحانیت را از ایشان گرفته و پالتوی سرداری به تنش کرده بودند! خبرنگارها ریختند که عکس بگیرند. شهید نواب شال سبزش را از کمر باز کرد که به سرش ببندد که سرگرد بهزادنیا، نماینده دادستان آمد و شال را از او گرفت و گفت: «بیشتر از این به لباس روحانیت توهین نکن!» شهید نواب شال را از دستش بیرون کشید و گفت: «به جدم قسم با همین لباس کشته میشوم.» تمام فیلمهای دوربینهای عکاسان را از آنها گرفتند و بعد هم آنها را از دادگاه بیرون کردند. وقتی حکم اعدام آنها خوانده شد، شهید نواب روی خاک افتاد و سجده کرد.