□ نحوه آشنایی شما با شهید نواب صفوی چگونه بود؟ کی ازدواج کردید و چند فرزند دارید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در سال 1326 با ایشان ازدواج کردم و سه دختر دارم. کلاً هشت سال با ایشان زندگی کردم تا 27 دی 1334 که به شهادت رسیدند. نحوه آشنایی ما به مبارز بودن پدرم برمیگردد. پدرم مردی انقلابی و از مبارزان خراسان بودند. ایشان در قضیه مسجد گوهرشاد علیه رضاخان مبارزه کرده بودند و در اعتراض به اقدامات او در چندین روزنامه، از جمله «پرچم اسلام» مطلب مینوشتند. شهید نواب هم که در آن روزها فرمان قتل کسروی را داده بود و این مقاله را میخواند و مشتاق میشود با پدرم دیدار کند.
در سال 1326 پدرم بعد از سه سال زندان و چهار سال تبعید و چهار سال گوشهنشینی در ساوه به تهران آمدند و خانهای اجاره کردند. یک روز به ما گفتند سیدی به دیدن ما می آید و ما باید از ایشان مراقبت کنیم. ما تصور کردیم ایشان مرد مسنی است، ولی وقتی آمد دیدیم سید جوانی است. دوستی پدرم و شهید نواب ادامه داشت تا ماه رمضان آن سال که پدر در اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری میشوند. شهید نواب برای عیادت به در منزل ما آمدند و من رفتم در را باز کردم و گفتم پدر در بیمارستان هستند. ایشان بسیار ناراحت شدند و با عجله به بیمارستان رفتند. من خواستگارهای زیادی داشتم، ولی پدرم بسیار نگران زندگی آینده من بودند و در مورد شریک زندگی من وسواس زیادی داشتند. مرحوم نواب از مال دنیا بیبهره بود و در نتیجه خجالت میکشیدند مرا از پدرم خواستگاری کنند، در حالی که برای پدر من تدین و علم و زهد واقعی از هر چیزی ارزشمندتر بود. در هر حال بعد از چند جلسه شهید نواب از من خواستگاری میکنند و پدرم با کمال میل میپذیرند و ما با شرایطی بسیار ساده توسط آیت الله فیض از طرف ایشان و آیتالله حجت از سوی خانواده ما عقد کردیم.
پس از آن هر روز که از زندگی ما سپری شد، مهر و علاقه من به ایشان بیشتر شد. ایشان بهقدری به همه محبت داشتند که همه را «باباجون» صدا میزدند. بارها به من میگفتند: «کوچک شما هستم». شاید باور این حرف از آدمی با آن همه جسارت و شجاعت قابل باور نباشد.
□ ویژگیهای برجسته شخصیتی ایشان از نظر شما چیست؟ در منش و سلوک ایشان چه چیز از همه برجسته تر می نمود؟
شهید نواب یک مسلمان واقعی بودند و در همه حرکات و سکنات از جدشان پیامبر(ص) پیروی میکردند. نسبت به من و فرزندان نهایت لطف و مهربانی را داشتند و در ظرف هشت سال زندگی زناشویی هرگز به یاد ندارم به من امر کرده باشند کاری را بکن یا اینجا برو، آنجا نرو. به بزرگ و کوچک احترام میگذاشتند. به دلیل اینکه یک مسلمان معتقد بودند، هر جا که ضرورت داشت تعصب به خرج بدهند، با کمال شجاعت و شهامت این کار را میکردند و هر جا نیاز به مهربانی و ملاطفت بود، فوقالعاده رئوف و با محبت بودند و طاقت دیدن اشک هیچ انسان ستمدیده و ضعیفی را نداشتند. فوقالعاده سخاوتمند بودند و هر کاری که از دستشان برمیآمد برای رفع مشکلات مردم میکردند. بسیار متواضع و مردمی بودند و انصافاً جز رضای حق هیچ چیزی مد نظر ایشان نبود. من به خاطر همین صفات کمنظیرشان به ایشان عشق میورزیدم و حقیقتاً کسی را همپایه و همشأن ایشان نمیدیدم.
□ آیا در داخل خانه از مسائل سیاسی هم حرفی میزدند؟ چگونه در جریان فعالیتهای سیاسی ایشان قرار می گرفتید؟
پدرم به ایشان سفارش اکید کرده بودند در منزل هیچ حرفی در باره مسائل سیاسی نزنند. خود من هم تمایلی به شنیدن اسرار سیاسی نداشتم و معتقد بودم هر چه کمتر بدانم بهتر میتوانم آرامش را در خانه حفظ کنم. گاهی که دوستانشان به خانه میآمدند و برایشان از اوضاع مملکت حرف میزدند، میدیدم عصبانی میشوند و حتی گاهی فریاد میکشیدند چرا نباید در یک کشور اسلامی، شئون دینی رعایت شود، اما همین که من یا یکی از بچهها صدایشان میزدیم و با ایشان کاری داشتیم، بلافاصله لحن ایشان آرام و مهربان میشد و میگفتند انسان نباید صدایش را برای زن و فرزند بلند کند، اگر فریاد هم میزنیم باید به خاطر خدا و دین خدا باشد.
□ بار آخر که ایشان را دستگیر کردند چه حسی داشتید؟ برای اتفاق بزرگی که در راه بود آمادگی داشتید؟
یادم هست حکومت نظامی بود و شاه دستور داده بود بلافاصله ایشان و دوستانشان را اعدام کنند. خبر را در روزنامه خواندم و حس کردم دارم میمیرم و بهشدت دچار تشنج شدم. باور نمیکردم حکم اعدام ایشان صادر شده باشد. یاران ایشان نمیدانستند تکلیفشان چیست. میترسیدند واکنش نشان بدهند و حکم زودتر اجرا شود یا ساکت بنشینند و حکومت تصور کند آنها ترسیدهاند. واقعاً کسی تکلیف خودش را نمیفهمید.
□ آخرین دیدارتان با شهید نواب را توصیف بفرمایید. ظاهرا در آن شرایط موفق به دیدار ایشان هم شده بودید؟
حدود دو ماه بود ایشان را دستگیر کرده و تحت انواع شکنجهها قرار داده بودند، ولی به ما سه روز قبل از شهادتشان اجازه ملاقات دادند. وقتی به زندان رفتیم ایشان را با دستبند آوردند. مادر ایشان فوقالعاده منقلب شدند و به گریه افتادند. شهید نواب سعی کردند با نقل خاطراتی از صدر اسلام و زنی که چهار فرزندش شهید شده بود، مادرشان را آرام کنند و گفتند چه مرگی بهتر از مرگ در راه اسلام. شما باید به فکر جوانانی باشید که در آینده قدم به میدان مبارزه میگذارند. دست ایشان را بوسیدم و پرسیدم: «از من راضی هستید؟» جواب دادند: «من از شما راضی هستم، خدا از شما راضی باشد که در تمام سختیها یاریم دادی و صبوری کردی».
□ پس از شهادت ایشان روزگار بر شما چگونه گذشت؟ سختیهای زندگی چگونه بر شما رخ نمایی کرد؟
من پس از شهادت ایشان واقعاً انگیزهای برای زنده ماندن نداشتم، به همین دلیل بیپروا افشاگری میکردم. دوستان پدرم به ایشان گفته بودند مرا نصیحت کنند، چون رژیم در سر به نیست کردن افراد ید طولائی داشت. پدرم می گفتند اگر تو را با گلوله بزنند، با سرافرازی به شهادت می رسی، ولی اینها موجودات پلیدی هستند و ممکن است تو را بدزدند و هتک حرمت کنند. آن وقت نه من و نه بچههایت نمیتوانیم با سرافرازی زندگی کنیم. از این گذشته کسی شهید نواب را خواب دیده بود که گفته بودند به زن و فرزندانم بگویید سر خاک من نیایند.این حرفها را که شنیدم سعی کردم آرام بگیرم و به جای اعتراض آشکار، فضایل اخلاقی ایشان را سرلوحه زندگیم قرار بدهم و تا جایی که دستم میرسد به بندگان خدا کمک کنم. بیشتر وقتم صرف تربیت سه دخترم میشد. سعی کردم از دلتنگیهایم جز با خدا حرف نزنم و الحمدلله خدا هم کمک کرد. بچهها خیلی کوچک بودند که پدرشان شهید شد، در نتیجه باید شخصیت ایشان را بهمرور برایشان توصیف میکردم و جا میانداختم.
□ مهمترین درس در زندگی مشترک با ایشان چه بود؟ چیزی که امروز قابل گوشزد به جوانان باشد؟
شجاعت، ایثار، از خودگذشتگی، مهربانی، رحم به ضعفا و سخاوت. اینکه هیچ چیز دنیا را برای خود نمیخواستند و همواره دیگران را بر خود ترجیح میدادند. محبت و عاطفهای که به من و بچهها داشتند. احترامی که به ما میگذاشتند و حتی یک بار صدایشان را برای من و بچهها بلند نکردند. مهمترین مسئله از نظر ایشان حفظ آرامش در محیط خانه بود. خانواده در نظر ایشان جایگاه فوقالعاده بالایی داشت و آن را مهمترین نهاد اجتماعی میدانستند و معقتد بودند باید تقدس آن را همواره حفظ کرد. ایشان بسیار خوش اخلاق و رئوف بودند. محبت ایشان شامل حال تمام مخلوقات خدا می شد. یادم هست یک بار زندگی مخفی داشتیم و فرزندمان سه ماهه بود. یک شب من دیدم که جسمی سنگین به در حیاط میخورد. از آنجا که ایشان تحت تعقیب بودند بهشدت ترسیدم. ایشان رفتند و با احتیاط در را باز کردند و سگی بدحال خودش را به داخل حیاط کشاند. معلوم بود که مسمومش کردهاند. آقا کسی را به بازار فرستادند تا دو من شیر بخرد و تا صبح بالای سر سگ نشستند و شیر را کمکم به خورد اودادند تا حیوان سمهایی را که خورده بود بالا آورد و حالش خوب شد و صبح رهایش کردند و رفت. ایشان نسبت به همه مخلوقات خداوند احساس مسئولیت میکردند، به همین دلیل ستم رژیم بر ضعیفان و تهیدستان چنان آزارشان میداد که همه هستی خود را صرف مبارزه با آن کردند.
□ از دیدگاه شما، پیام شهید نواب خطاب به جامعه امروز ما چیست؟ با عنایت به اینکه منش بزرگان هماره قابل الگوبرداری است؟
ایشان قطعاً حفظ کرامت انسانی، احترام به پدر و مادر، تربیت اسلامی فرزندان، رفتار همراه با رأفت و مهربانی نسبت به مردم و تلاش برای حل مشکلات آنها را پیشنهاد میکردند و اینکه احکام اسلام را حتی اگر به ضرر خودمان باشد، اجرا کنیم تا جامعه احساس امنیت و سلامت کند.