زنده یاد حسن گرامی، داماد دختر ِ مرحوم آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی و شاهد بسیاری از رویدادهای نهضت ملی ایران بود. تصویر او را میتوان در بسیاری از ملاقاتهای آیت الله با سفرای خارجی گرفته تا علمای دین و عامه مردم دید. آنچه پیش روی دارید شمه ای از خاطرات ایشان از مبارزات آیت الله کاشانی در دوران این نهضت است.
□ نخستین بار چگونه با نام آیتالله کاشانی آشنا شدید؟ از اولین دیدار خود با ایشان چه خاطراتی دارید؟
به نام خدا. اولین بار هنگامی بود که پدرم را دستگیر کردند و خانواده علت این دستگیری را نفهمید. بعدها معلوم شد سفارت انگلیس به شهربانی دستور داده بود پدرم را به دلیل حمایت ایشان از آیتالله کاشانی دستگیر کنند. من تا آن موقع اسم آیتالله کاشانی را نشنیده بودم و دلم میخواست بدانم ایشان کیست که پدرم را به خاطر حمایت از او دستگیر کردهاند؟ دفعه بعد هم که مرحوم آقا در مجلس رأی اول را آورد، خیلی دلم میخواست بدانم ایشان کیست که انگلیسیها را به وحشت انداخته است؟ بعدها هم که داماد این خانواده شدم طبیعتاً در جریان تمام رویدادها قرار گرفتم.
در دورهای با آیتالله کاشانی آشنا شدم که تودهایها به شدت فعال بودند و خطر کمونیسم شدیداً ایران را تهدید میکرد. آشنایی با ایشان آغاز برکت در زندگیام بود. پسرعمهام داماد ایشان بود و در نتیجه جزو نزدیکان ایشان بودیم. یک شب در منزل ما را زدند و پدرم در را باز کردند و دیدیم مرحوم آقا هستند. فهمیدیم شهربانی و عوامل دولت انگلیس در تعقیب ایشان هستند. ایشان سه ماهی در منزل ما بودند و از نزدیک با روحیات ایشان آشنا شدم و فهمیدم انسان فوقالعادهای هستند و تازه فهمیدم علت وحشت انگلیس از ایشان چیست؟ با حضور ایشان در منزل ما، مسیر زندگیام کلاً تغییر کرد. چون شغل آزاد داشتم، سعی میکردم کارم را سریع انجام بدهم و به خانه برگردم و از صحبتهای ایشان استفاده کنم. پس از سه ماه بالأخره یک روز استخاره کردند و خوب آمد و رفتند. هنوز یک ساعت نگذشته بود که مأموران به خانه ما ریختند و همه جا را تفتیش کردند.
□ در جریان تبعید ایشان به لبنان بودید؟ از آن رویداد چه خاطراتی دارید؟
بله، درآن دوره، قصد ازدواج داشتم و پسرعمهام که داماد ایشان بود، وصلت با این خانواده را به من پیشنهاد داد. ازدواج با نوه آقا، سبب نزدیکتر شدنم به این خانواده شد و از آن پس در جریان تبعیدها و زندانی شدنهای ایشان بودم. بعد از اینکه به شاه تیراندازی شد، افراد زیادی دستگیر شدند و آیتالله کاشانی را هم دستگیر و به قلعه فلکالافلاک تبعید کردند. نحوه دستگیری ایشان هم بهقدری ظالمانه و زشت بود که نمیخواهم با شرح آن به ایشان بیحرمتی شود. ایشان را از فلکالافلاک به طرز توهینآمیزی به لبنان تبعید میکنند. روزی که ایشان از تبعید برگشتند، تقریباً تهران تعطیل شد و از فرودگاه تا پامنار مملو از جمعیت بود.
□ ظاهراً در قضایای مربوط به واقعه 30 تیر، ایشان در منزل شما بودند. از آن روز چه خاطراتی دارید؟
باید بگویم قیام 30 تیر بدون آیتالله کاشانی، امکان نداشت به پیروزی برسد. ایشان در منزل ما بودند و آقای حسین علاء وزیر دربار، چندین بار آمد که تأیید مرحوم آقا را برای قوام بگیرد، ولی ایشان زیر بار نرفتند. بعد دکتر امینی آمد و به آقا پیشنهاد داد شش یا هفت نفر از وزرای کابینه قوام را خود ایشان انتخاب خواهند کرد و او حاضر است تضمین بدهد قوام مطابق خواست مردم و آقا عمل خواهد کرد، ولی مرحوم آقا قبول نکردند و فرمودند: «قوام باید برود.» بعد خطاب به شاه فرمودند: اگر تا 24 ساعت دیگر قوام نرود، کفن خواهم پوشید و اعتراضات مردم را به دربار متوجه خواهم کرد!. به این ترتیب بود که قوام اول با دو تانک و بعد با چهار تانک منزل ما را محاصره کرد و دستور دستگیری مرحوم آقا را داد. در آن روزها، در منزل دو خط تلفن داشتیم و از همه شهرستانها با ما تماس میگرفتند. به دستور مرحوم آقا قرار بود مردم شهرها یا به تهران بیایند و یا در شهر خود تظاهرات راه بیندازند. تمام ایران یکپارچه علیه قوام قیام کرده بودند و اخبار همه جا به ما میرسید. خودم با ماشین به چند شهر رفتم و اخبار را برای ایشان آوردم. دیگران هم به همین شکل عمل میکردند. چند بار هم به اتفاق دکتر بقایی به مناطق حساس شهر رفتیم و دکتر بقایی به مرحوم آقا گفت: قوام ساقط شده است. بین دکتر شایگان و دکتر معظمی بر سر نخستوزیر شدن دعوا بود، ولی مرحوم آقا اعلام کردند غیر از شخص دکتر مصدق هیچ کسی نباید نخستوزیر شود. بعضیها به آقا گفتند: شاه گفته است و آقا با لحن قاطعی جواب دادند: «شاه غلط کرده است!» به این ترتیب شاه مجبور شد فرمان نخستوزیری دکتر مصدق را امضا کند.
□ به نظر شما اختلاف دکتر مصدق و آیتالله کاشانی از چه دوره ای آغاز شد؟ در این باره چه خاطراتی دارید؟
در جریان 30 تیر عدهای از مردم کرمانشاه کفن پوشیدند و به سمت تهران راه افتادند. سرلشکر وثوق در کاروانسرا سنگی جلوی آنها را میگیرد و زد و خورد پیش میآید و مردم به خاک و خون کشیده میشوند. پس از 30 تیر، دکتر مصدق سرلشکر وثوق را وزیر جنگ و در انتخاب سایر اعضای کابینه هم به همین شکل عمل میکند. آیتالله کاشانی چندین بار به او تذکر دادند، ولی مصدق گفت: در این مسائل دخالت نکنید، وگرنه استعفا خواهم داد! معلوم میشد مصدق متوجه نیست اگر آیتالله کاشانی از حمایت او دست بردارند، خیلی نمیتواند دوام بیاورد. البته او از قدرت نفوذ مرحوم آقا در مجلس و سایر نهادهای تصمیمگیرنده خبر داشت و به همین دلیل هم از ایشان دل خوشی نداشت. بعد از قضیه 30 تیر نهایت سعی خود را کرد که از نفوذ آیتالله کاشانی کم کند و پذیرای هیچ راهنمایی و نصیحتی هم نبود. مرحوم آقا که وضع را این گونه دیدند، از تهران به ده نارون رفتند و گفتند هر کاری دلش میخواهد بکند و من هم دخالت نمیکنم!
□ واکنش دکتر مصدق چه بود؟
خاطرم هست در همان روزها، یک روز در دفتر کارم نشسته بودم که مرحوم حشمتالدوله والاتبار، برادر ناتنی دکتر مصدق زنگ زد که: بیایید دکتر با شما کار دارد. گفتم: «خیلیها هستند که خیلی بیشتر از من در جریان امور قرار دارند و خیلی هم از من مؤثرترند.» گفت: «خیر، دکتر مصدق خواسته است شخص شما بیایید.» بالأخره به اجبار رفتم و دیدم عده زیادی آنجا نشستهاند و کمی معطل شدم. خیلی ناراحت شدم که مرا منتظر نگه داشته اند، به همین دلیل اعتراض کردم. بالأخره وارد اتاقش شدم. برعکس همیشه که با خوشرویی از من استقبال میکرد، با چهره عبوس در رختخوابش نیمخیز شد و گفت: «آیتالله کاشانی به من نامه نوشتهاند که چرا گذرنامه حجاج را نمیدهید؟ ایشان که از اوضاع مالی دولت خبر دارند، چرا مردم را نسبت به این نوع مسائل حساس میکنند؟» گفتم: «حضرت آیتالله گفتهاند اگر قرار بود گذرنامه ندهید، به مردم خبر میدادید از شهر و دیارشان آواره نشوند، چون برای رفتن به مکه باید از مدتها قبل برنامهریزی کرد.» گفت: «دولت حتی حقوق کارمندان شرکت نفت را هم نداده است و بودجهای ندارد که به اینها ارز بدهد.» بعد هم سرش را برگرداند، یعنی که دیگر حرفی نیست. من که از این رفتار دکتر مصدق بسیار ناراحت شدم، در را محکم پشت سرم به هم کوبیدم! و به حشمتالدوله هم گفتم: «لطفاً از این به بعد به من تکلیف نکنید بیایم.» من خیلی به این جور مسائل کار نداشتم، اما باز فردای آن روز حشمتالدوله زنگ زد و اصرار کرد حتماً باید بیایید! رفتم و صحنهای دقیقاً برعکس ملاقات قبل دیدم. دکتر مصدق با روی گشاده به استقبالم آمد و صمیمانه دستم را فشرد و گفت: «دیروز حالم خوب نبود و متوجه نشدم حق با حضرت آیتالله است و باید به فکر آسایش مردم بود. به تیمسار کمال، رئیس شهربانی دستور دادهام نزد حضرت آیتالله برود و نظر ایشان را تأمین کند.» گفتم: «خواهشم این است منزل مرا تبدیل به اداره گذرنامه نکنید! به مردم بگویید بروند اداره گذرنامه و از همان جا گذرنامهشان را بگیرند، ازدحام برای حضرت آیتالله خوب نیست».
از منزل دکتر مصدق که بیرون آمدم گیج بودم که علت این همه تفاوت برخورد در دو روز پیاپی چیست؟ هنوز هم که سالها از آن ماجرا میگذرد، هر وقت فکر میکنم از این همه تذبذب در گفتار و رفتار حیرت میکنم! وقتی برگشتم دیدم کسی با یک پاکت و یک دسته گل ایستاده است. تازه فهمیدم قضیه به رأیگیری مجلس برای ریاست حضرت آقا مربوط میشود!
□درباره توصیهنامههایی که آیتالله کاشانی مینوشتند سخن بسیار است. تحلیل شما از این موضوع چیست؟
روحانیون همواره مورد اعتماد مردم بودهاند و برای حل مشکلاتشان به آنها مراجعه میکردند. مرحوم آقا هم همین نقش را ایفا میکردند. مضافاً بر اینکه در ادارات دولتی به داد مردم نمیرسیدند. ایشان دستور خاصی هم نمیدادند که مثلاً این را بردارید و آن را بگذارید. فقط مینوشتند: «رسیدگی به موقع است!» بدیهی است متدینین به دلیل شأن حضرت آیتالله و علاقهای که به ایشان داشتند تا جایی که مقدورشان بود کار مردم را راه میانداختند. البته عدهای هم خط و امضای مرحوم آقا را پای بعضی از نامهها جعل میکردند!
□ جنابعالی از نزدیک در جریان پروژه ترور شخصیت ایشان بوده اید. از علل و عوامل این کار و نحوه انجام آن خاطراتی را بیان کنید؟
قاعدتا استحضار دارید که افراد مختلف از قبیل وکلای مجلس، وزرا، سیاسیون و سفرا اغلب به دیدن حضرت آیتالله میآمدند و با ایشان مشورت میکردند. یک روز هندرسون، سفیر امریکا به دیدن آقا آمد و گفت: ما در قضیه ملی شدن نفت به شما کمک کردیم تا ایران گرفتار کمونیستها نشود. آقا فرمودند ایران هیچ وقت کمونیست نمیشود، اگر کمک کردهاید از شما ممنونیم و قطعاً در هنگام فروش نفت شما در اولویت هستید. بدیهی است سفیر امریکا چنین پاسخی را نمیخواست. از آن موقع امریکاییها یک موج تبلیغاتی راه انداختند که آیتالله کاشانی دیسیپلین ندارد و با کشوری که به کشورش مساعدت کرده است، همکاری نمیکند، پس معلوم است به تودهایها گرایش دارد! بعد هم تصاویر کارتونی مستهجنی را از مذاکرات حضرت آقا با تودهایها منتشر کردند. هتاکیها و بیحرمتیها تمام نزدیکان و بستگان حضرت آیتالله را هم شامل شد. خلاصه وضعیتی را ایجاد کردند که نه رادیو و نه هیچ روزنامه ای حرفهای ایشان را منعکس نمیکرد. بهتدریج شرایط به شکلی درآمد که در 28 مرداد دیگر کسی نبود که بتواند در برابر حکومت نظامی شاه بایستد. دکتر مصدق خودش با دست خودش تیشه به ریشه نهضت زد.
□ تحلیل شما از رویداد 28 مرداد 1332 چیست؟ با توجه به اینکه از نزدیک شاهد آن بوده اید؟
در این باره یک پرسش اساسی مطرح است. چرا مردمی که در روز 30 تیر سال قبل آن همه جانفشانی کردند و دکتر مصدق را برگرداندند، یک سال بعد حتی یک نفرشان به طرفداری از دکتر مصدق به خیابان نیامد؟ وضعیت طوری بود که نیازی نبود کسی هزینه زیادی بکند و یا به قول تاریخنویسان طرفدار دکتر مصدق «کودتا» راه بیندازد. خود مردم دیگر دل خوشی از دکتر مصدق نداشتند، به همین دلیل ماجرا با درگیریهای بسیار جزئی و بدون دردسر تمام شد و رفت. به نظر من کودتا نبود. بیشتربه یک جور توافق شبیه بود و هنوز ساعت دو نشده بود که دولت مصدق ساقط شد و رفت! بعدها روزنامهها نوشتند کار شعبان جعفری و دار و دستهاش بود، در حالی که شعبان تا ظهر آن روز در زندان بود و بعد آزاد شد. کسی ریشههای اصلی مصیبتی را که ندانمکاری، لجبازی و خودخواهی این مرد پدید آورد، بررسی نمیکند و نمیگوید مسبب آن خفقان سنگین و بدبختیهایی که نزدیک به 30 سال مردم را گرفتار کرد، چه بود.