عالم جلیل آیت الله سید مرتضی مستجابی (مستجاب الدعواتی) از بزرگان خاندان صدر در ایران وعراق و لبنان، در مقطع کنونی به شمار می رود. او علاوه بر سابقه طولانی سیاسی، از دوستان صمیمی زنده یاد دکتر سیدصادق طباطبایی است. با ایشان در آستانه چهلمین درگذشت وی و در بازشناسی منش فردی و اجتماعی او، گفت وشنودی انجام داده ایم که در پی می آید.
□ جمع بندی جنابعالی از شخصیت و منش دکتر صادق طباطبایی چیست؟ از مجموع خصال او چه جمع بندی ای دارید؟
بسیار پسر زلال و بامحبتی بود. ابداً کینهای نبود. در عین حال که جنبه سیاسی هم داشت، اما در سیاست هم عاطفی بود و در محبت کم نمیگذاشت. دفترچههای متعددی دارم که او در آنها، جملاتی را دربارهام نوشته است. شاید 50، 60 نامه از صادق داشتم که بعد از یک پیشآمد، از بین رفت. ظاهراً چنین پیشآمدی برای او هم اتفاق افتاده بود. یادم هست در یک نامه نوشته بودم: «چه لازم است یکی شادمان و من غمگین/ یکی به خواب و من در خیال او بیدار؟» زیرش نوشته بود: «خرّیت!!» شوخی کرده بود! یک بار که در این اواخر آمد به اصفهان، در دفتر خاطرات من این طور نوشت:
... روزی نام تو رفته است بر لب جان به مهر عاشقان را بوی جان میآید از نامت هنوز*
مدتی این مثنوی تأخیر شد…
یک دم گمان مبر که ز یاد تو غافلم گر ماندهام خموش خدا داند و دلم
در سفر کوتاه فروردین 72 به اصفهان، برای تجدید خاطرات قلمی گردید. به امید سلامتی، شادکامی و سعادت شما و همه کسانی که آنها را دوست دارید.
صادق طباطبایی
□ از کی او را شناختید؟
در روز 10/10/40. از قبل مرا میشناخت، می دانست که چنین قوم و خویشی در اصفهان دارد.
□ چه کار داشت؟
هیچی، آمده بود برای دیدار!
□ از پدرش مرحوم آیت الله سید محمدباقر سلطانی طباطبایی بگویید؟
از نظر من یک فرشته بود در لباس انسان. فضایل زیادی داشت. آخوند بود، ولی آخوند نبود!
□ از چه نظر؟
از نظر تفکر. خیلی عالی فکر میکرد. صدها مجتهد هم از زیر دستش رد شدند. هم خارج درس میداد، هم مکاسب. خدای اخلاق بود. آدم هر چه در محضرش مینشست سیر نمیشد. کاری هم برایم انجام داد که فعلاً گفتنی نیست.! هیچ انسان و هیچ آدم باگذشتی این کار را نمیکند!
□ اشاره کردید به فعالیتهای سیاسی دکتر طباطبایی در خارج از کشور. از این فعالیتهای ایشان چه خاطره ای دارید ؟
وقتی محصل بود و من به آلمان رفتم، محصلین جلسات سیاسی داشتند و او هم مدیرشان بود و مهر و سربرگ تشکیلاتشان هم پیش او بود. دانشجوها هم قبولش داشتند. آن زمان قطبزاده و طباطبایی اختلافی پیدا کرده و گفته بودند: نظر فلانی، هر چه باشد را قبول می کنیم. به من زنگ زدند. گفتم: یک وقتی در این حرفها بودم، حالا بیرون آمدهام و دیگر بلد نیستم! تا روزی که دیدیم محصلها برای ما بلیط فرستادهاند و دیگر به ما تکلیف شد و به آنجا رفتیم. صادق مدیر داخلیشان بود و موقعیتی داشت. به هر حال حرفهایی زدیم و قضیه حل شد. از بچگی یک مقداری در این حرفها بود.
□ ولی بیشتر روحیه هنری و ذوقی داشت. این طور نیست؟
بله. ذوق، هنر، گل و موسیقی. موسیقی را خوب بلد بود. چیزهایی را که در موسیقی ایران تقریباً فراموش شده، صادق بلد بود. می دانید که موسیقی از قدیم الایام، از علومی بود که در حوزه ها و مکتبخانه ها تدریس می شد. خیلی از علما در این باره رساله های علمی دارند و صرف نظر از جنبه غنایی آن، برای خودش یک فن است. به هر حال صادق یکی از کسانی بود که به این فن آشنا بود. در فامیل ما افراد آشنا به موسیقی زیادند، خود آقا موسی (امام موسی صدر) هم آشنایی داشت. به همین خاطر خیلیها برای دسترسی به فنون قدیمی موسیقی به فامیل ما مراجعه میکنند. خاطرم هست که شجریان هم برای همین منظور به اینجا میآمد. آقای صدری داشتیم که پارسال فوت کرد و معمم بود. موسیقی بلد بود و چیزهایی را که فراموش شده بود، میدانست. شجریان میآمد و از ایشان میپرسید.
□ نگاه امام موسی صدر به دکتر طباطبایی چگونه بود؟
خیلی خوب بود. بچه خواهرش بود و گذشته از آن، در بسیاری از مسائل، تربیت شده خودش بود. وقتی که در آلمان بود، آقاموسی از لبنان، تا جایی که می توانست هوایش را داشت. بعد هم که وارد فعالیتهای اجتماعی شد، ارتباطشان بیشتر شد.
□ یک بار هم شما امام موسی صدر و دکتر طباطبایی را در بوخوم آلمان، به میهمانی دعوت کردید. از آن روز چه خاطره ای دارید؟
بله، در مزرعهای در بوخوم آلمان آقاموسی، صادق و چند نفر از سیاسیون را برای ناهار دعوت کردم. از این میهمانیها زیاد داشتیم. مجلس انس بود و گپ وگفت.
□ در کل مدتی که دکتر در خارج بود رابطهاش با شما برقرار بود؟
بله. کاملا در جریان کارهایش بودم. به من لطف زیادی داشت.
□ از طریق نامه؟
هم نامه، هم من چند بار به آلمان رفتم. اخوی، حاجآقا باقر هم آنجا بود. علی خادمی و خیلی از دوستان آنجا بودند.
□ زیاد آلمان میرفتید؟
زیاد نه، شاید سه چهار بار.
□ دکتر طباطبایی در خارج از کشور، مدارج علمی را به سرعت طی کرد و در سنین جوانی استاد دانشگاه بخوم شد. از جنبه و فعالیتهای علمی ایشان چه خاطراتی دارید؟ ایشان را در کسوت استاد دانشگاه چگونه دیدید؟
خیلی عالی درس میخواند. خاطره ای که برایتان می گویم، اصالتاً مربوط به جنبه علمی ایشان نیست ولی مربوط به دوران استادی او در دانشگاه بخوم است. وقتی دفتر ازدواج داشتیم، همسایهای داشتیم که اول قاچاقبر ایران بود! حتی رئیس شهربانی تهران او را خواسته و به او گفته بود: میگویند این 50 کیلو تریاک مال توست؟ گفته بود: 50 کیلو؟ من از دست شاگردم خجالت میکشم بگویم 50 کیلو را جابهجا کند! تُنی حرف بزن! غرض اینکه چنین آدمی بود. هر چه ما را وعده میگرفت، چون شغلش قاچاقبری بود، نمیرفتم. بالأخره یک شب عیدی، پس از اصرارهای فراوان او، به خانهاش رفتم. شام بسیار مفصلی درست کرده بود. در همان حال وهوا، یک زن و سه تا بچه آمدند به گریه کردن! پرسیدم: «اینها کی هستند؟» جواب داد: «شوهر این خانم در یوگسلاوی در زندان است! شب عید هم هست، ناراحتند.» اگر عاقل بودم چنین حرفی نمیزدم. فضا مرا گرفته بود. گفتم: به اینها بگویید گریه نکنند، من دنبال آزادی شوهرش میروم! از خانه که بیرون آمدیم و هوا به کلهمان خورد، دیدیم عجب حرفی زدیم! یوگسلاوی کمونیست هستند، من هم که آخوند هستم، زبانشان را هم که بلد نیستم، کسی را هم آنجا ندارم، این چه حرفی بود زدم؟ اما دیگر گفته بودم و باید عمل میکردم. آداب خانواده ما این است، در کارها عجول هم هستم! کمی کارهایم را کردم و به تهران رفتم. در تهران به صاحبخانهای که رئیس دفتر بود، گفتم: یک بلیط برای بیروت بگیر. رفت و گرفت و اول به بیروت پیش آقاموسی رفتیم. گفتم: چنین قولی دادهام، چه کار میتوانی بکنی؟ گفت: اگر یک ماه اینجا بمانی، یک کاری برایت میکنم! گفتم: پانزده روز هستم. روز چهاردهم گفتم: بروم؟ معاونش را صدا زد و گفت: برو سفیر یوگسلاوی را ببین! سفیر یک نامه بزرگ نوشته بود و خود آقا موسی هم به سفیر بیروت دریوگسلاوی تلفن زد که: میآیند و کمکشان کن! از آنجا به آلمان رفتم که آنجا آقاصادق را به خاطر زبان بردارم و با خودم ببرم. به خانه صادق رفتیم. می دانید که همسرش دخترعموی من است...
□ فرزند مرحوم حجت الاسلام صدرعاملی؟
بله، رفتم و پرسیدم: «صادق کجاست؟» جواب داد: «دانشگاه.» مرا به دانشگاه برد. داشت سر کلاسش امتحان میگرفت. گفتم: «صادق! چنین قولی دادهام، باید دنبال من به یوگسلاوی بیایی که ببینیم چه شده است.» گفت: «داری میبینی دارم امتحان میگیرم.» دو تا کلفت هم بارش کردم. بالأخره فردایش به یوگسلاوی رفتیم. تا بالای زانو هم در برف بودیم. اینها شماره تلفن وکیل آن زندانی را هم به ما داده بودند. هر جا هم که میرفتیم هتلها پنج ستاره بودند! به وکیل تلفن کردیم. گفت: هشت سال زندان به او دادهاند و الان شش ماه گذشته است. خیلی ناراحت شدم و نامه را در آوردم. وکیل نامه را که خواند، خودش را جمع کرد و گفت: با این نامه خیلی کارها میتوانید بکنید! به صادق گفتم: به او بگو تو بکن که وکیلی و از وکالتت بهرهای برده باشی! فردا ناهار دوباره به اینجا بیا!
□ نامه سفیر یوگسلاوی در لبنان بود؟
بله، فردا ظهر آمد و گفت هشت سال، هشت ماه شده است! صفرش را برداشتهاند! یکی دو ماه دیگر هست و آزاد میشود که ای کاش این کار نشده بود. بعد از چهار ماه به اینجا آمد و البته در اینجا کشته شد!
□ دکتر طباطبایی عکسش را در کتاب خاطراتش انداخته است...
بله، به هر حال این هم جریانی بود.
□ دیگر چه مسافرتهایی با هم رفتید؟
خیلی جاها. پاریس، هلند، یوگسلاوی، بلغارستان و خیلی جاهای دیگر.
□ از این سفرها خاطراتی هم دارید؟
فیلم گوژپشت نتردام را دیده بودم و دلم میخواست کلیسای نتردام را ببینم. کلیسای بسیار عظیمی بود. مرا به اتاقی بردند، دیدم یک ننو آنجا هست. گفتم: این چیست؟ گفتند: ننوی حضرت موسی است! میخواهم بگویم خرافات در آنجا هم هست. در پاریس!
□ از ماجرای بیماری یک ساله ایشان چه خاطراتی دارید؟ ظاهراً برای شفای او کارهایی هم کرده بودید؟
زمانی که مریض شد و زنگ زدم، گفتند: هفت درصد احتمال ماندنش هست! من آدم خرافاتیای نیستم، اما جد ما دعایی را پیش ارشد فامیل ودیعه گذاشته، که الان پیش من است. این دعا ردخور ندارد. این دعا را با ناراحتی خواندیم. فردا یا پسفردا تلفن کردند که: معجزه شده است. حالش بهتر شده بود. این بود که بعد از طی برخی معالجات، دوباره به ایران برگشت.
□ یعنی معتقدید این مقطع کوتاهی که به ایران آمد و اینجا بود به خاطر آن دعا بود؟
خودشان هم میگفتند.
□ با تشکر از حضرتعالی که با ما به گفت وگو نشستید. سلامت و برقرار باشید.