شهید سرلشکر جواد فکوری از جمله نظامیان اندیشمندی است که پس از پیروزی انقلاب اسلامی، تمامی بضاعت علمی و مدیریتی خویش را در اختیار نظام اسلامی نهاد. بازخوانی داستان حیات این گونه چهرهها نشان آن است که چگونه جذبه معنوی انقلاب اسلامی توانست کسانی را که سالها یا ماهها زندگی در غرب را تجربه کرده بودند، به خویش متمایل و مجذوب سازد. آنچه پیش روی دارید، گفت وشنود ما با سرکار خانم ژیلا ذرهخاک، همسر شهید سرلشکر جواد فکوری است.
□ با تشکر از سرکار عالی به لحاظ شرکت در این گفت وشنود، لطفاً در آغاز بفرمایید که چگونه با شهید سرلشکر فکوری آشنا شدید و این آشنایی به ازدواج منتهی شد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من در کودکی، پدر و مادرم را از دست دادم و مادربزرگم مرا بزرگ کرد. مادر جواد، با مادربزرگم آشنا بود. آن روزها منزل ما در خیابان ری، کوچه آبشار، نزدیک عینالدوله بود. یک روز میخواستم با دوستانم به اسکی بروم که مادربزرگم گفتند: نباید بروی، چون قرار است برایت خواستگار بیاید! با اینکه حسابی عصبانی شده بودم، ولی چارهای نبود، چون باید خانه را آب و جارو و گردگیری میکردیم. یادم هست نگاهی به عکس پدر و مادرم در قاب سر تاقچه انداختم که انگار دلشان میخواست خواستگار مرا ببینند. همسایهها هم مثل خانم جان ــ به مادربزرگم میگفتم خانم جان ــ خوشحال بودند و حسابی کمک کردند و خانه مثل یک دسته گل شد.
□ چه سالی؟
1342.
□ چند سال داشتید؟
هفده سال داشتم و جواد 24 سال داشت. برادرم بیژن، دوستی به اسم جبار داشت که جواد برادر او بود.
□ از جلسه خواستگاری بگویید.
خانم جان گفتند: چای بیاورم، مثل آدمهایی که در خواب راه میروند، سینی چای را برداشتم و بردم. بعد هم زیر چشمی نگاهی به کفشهایش انداختم و دیدم دارد از تمیزی برق میزند. شیکی و تمیزی خیلی برایم مهم بود. تا نشستم پرسید: کلاس چندم هستم؟ من هم جواب دادم: «کلاس دهم دبیرستان» با اعتماد به نفس عجیبی، انگار کاملاً مطمئن است پاسخ مثبت خواهد شنید، گفت: «بسیار عالی! خیلی دوست دارم که همسرم خانم تحصیلکردهای باشد!» این همه صراحت، بیریایی و تظاهر نکردن، همراه با اعتماد به نفس بالا، نشان میداد مرد قوی و متکی به نفس است. همان جا به خودم گفتم: باید همسر مردی شوم که اینقدر به خودش مطمئن است! خانم جان از اینکه چنین مردی به خواستگاریام آمده خوشحال بود، اما از اینکه از پیش ایشان میرفتم غصه میخورد، چون هم پدرم بود و هم مادرم و من هم دار و ندارِ خانم جان بودم! همیشه از آدمهای شجاع خوشم میآمد و به نظرم خلبانها افراد بسیار شجاعی بودند. وقتی فهمیدم خلبان است، دیگر لحظهای تردید نکردم!
□ شهید فکوری به چه چیزهایی علاقه داشتند؟
به ورزش، هنر، ادبیات و تمام زیباییهای زندگی! یک ورزشکار درست و حسابی بود و هر ورزشی را که بگویید امتحان کرده بود! مخصوصاً دو، والیبال و شنا. علاقه داشت من هم ورزش کنم و وقتی فهمید من هم والیبال بازی میکنم و هم بسکتبال، بسیار خوشحال شد. دوست داشت همیشه با نشاط و سرحال باشم.
□ خود ایشان هم با نشاط بودند؟
فوقالعاده زیاد. سرشار از نشاط و زندگی بود، مخصوصاً وقتی که میتوانست به کسی کمک کند و کار کسی را راه بیندازد، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. البته کمکهایش همه مخفی بودند و حتی من که همسرش بودم، تا قبل از شهادتش نفهمیدم چه کسانی را اداره میکند! وقتی به شهادت رسید، فهمیدم پنج خانواده را اداره میکرد و خرج زندگیشان را میداد. خود من عضو یکی دو بنیاد خیریه هستم، ولی این نوع کمکها، با کمکهای مخفیانهای که فقط خود انسان میداند و خدا، بسیار تفاوت دارد.
□ چند فرزند دارید و رابطه آنها با پدرشان چگونه بود؟
سه فرزند دارم. انوشیروان پسر بزرگم مهندس کامپیوتر و الکترونیک است. دخترم آلاله روانشناسی خوانده و پسر کوچکم علی، لیسانس نقاشی است. جواد عاشق بچهها بود و بهقدری در مورد نظافت و بهداشت آنها وسواس داشت که گاهی بهشدت کلافه میشدم! در ابتدای زندگی، دو بار قبل از اینکه فرزندم به دنیا بیاید، سقط جنین کردم! پزشک میگفت: هنوز خیلی جوان هستم و بدنم آمادگی مادر شدن را ندارد. موقعی که انوشیروان را باردار بودم، پزشک استراحت مطلق داد. جواد فوقالعاده نگران بود و به شوخی میگفت: «تو را به خدا این یکی را نگه دار!» و بالأخره در روز 28 دی 1345، پسرم به دنیا آمد، اما متأسفانه بیمار بود و پزشکان امیدی نداشتند زنده بماند. دچار بیماری نادری بود. در ریهاش کیست داشت و وقتی گریه میکرد همه صورتش کبود میشد.
□ واکنش شهید فکوری به این مشکل چه بود؟
در تمام طول زندگی فقط دو بار دیدم جواد گریه کند. یک بار موقعی که انوشیروان در دستگاه بود و به او سرنگ و لولههای تنفسی وصل کرده بودند. یک بار هم موقعی که در اسفند 57 از امریکا به ایران برگشتیم که به سجده افتاد و زمین را بوسید و گریه کرد. معجزه بود که انوشیروان زنده ماند، اما وسواس جواد در مورد او و بچههای بعدی، واقعاً کلافهام میکرد و گاهی اوقات تلخی میکردم. دائماً میپرسید: شیشه بچه را خوب شستی؟ من هم لجبازی میکرد و میگذاشتم شیشه شیرها آنقدر در آب جوش بمانند تا یکی یکی بشکنند!
پایگاه حدود 20 کیلومتر از شهر فاصله داشت. جواد راه را به سرعت تا شهر رانندگی میکرد و ده پانزده تا شیشه شیر میخرید و برمیگشت! یک شب انوشیروان تب کرد و جواد عصبانی شد و گفت: درست مراقبت نکردی و بچه تب کرده است. بهقدری ناراحت شدم که دیگر حتی حوصله لجبازی هم نداشتم و فقط گریه کردم. جواد طاقت نیاورد و همان شب به بهداری رفت و پزشک را آورد. پزشک انوشیروان را معاینه کرد و گفت: «این چه الم شنگهای است که راه انداختهاید؟ این بچه صبح واکسن زده و الان هم واکسنش گرفته و تب کرده است!»
حتی یک لحظه هم طاقت گریه و ناراحتی بچهها را نداشت. دخترم آلاله که به دنیا آمد، پا به پایم بیدار مینشست و از او مراقبت میکرد.
□ موقعی که باید به مأموریت میرفتند با این همه وسواس و دلبستگی به فرزندانشان چه میکردند؟
برای خود من هم عجیب است که چطور میتوانست آنها را پیش من بگذارد و برود! ای کاش میماند و هزار برابر بیشتر از این هم وسواس به خرج میداد، ولی فقط بود. او و بچهها، عاشق هم بودند و من عاشق هر چهارتایشان بودم.
□ همسران خلبانها، همیشه با دغدغه عدم بازگشت همسرانشان دست به گریبان هستند. شما با این دغدغه چه میکردید؟
ما در پایگاه نیرو هوایی زندگی میکردیم و همه همسران خلبانها این دغدغه را داشتند و زبان همدیگر را میفهمیدیم و همین، شرایط را برایمان آسانتر میکرد. خود من از وقتی که جواد به مأموریت میرفت و برمیگشت کارم دعا و نذر و نیاز بود. جواد هیچ وقت از کارش با من حرف نمیزد، چون میدانست اگر بیشتر بدانم، بیشتر دلواپس میشوم. گاهی هم شوخی میکرد و میگفت: «اگر یک روز هواپیمایم سقوط کند چه میکنی؟» و من جواب میدادم: «تا آخر عمرم با خاطراتت سر میکنم!» او میخندید و میگفت: «ولی اگر خدای ناکرده برای تو اتفاقی بیفتد، من بلافاصله زن میگیرم!» ناراحت میشدم، ولی بعد میزدیم زیر خنده و او میگفت: «تو که میدانی جان من به تو و بچهها بند است. چرا باور میکنی؟»
□ با توجه به اینکه ایشان مذهبی بودند و نیروی هوایی رژیم شاه برای یک فرد مذهبی جای راحتی نبود، ایشان چگونه تحمل میکردند؟
اساساً یکی از دلایل وسواس و نگرانی جواد، همین بود که از بسیاری از مسائل در ارتش ناراحت بود و در عین حال نمیتوانست با کسی حرفی بزند! به همین دلیل وقتی برای دیدن دوره خلبانی به امریکا رفتیم، احساس کردم دست کم از شرّ جاسوسهای رژیم خلاص شدهایم و زندگی آسودهتری خواهیم داشت.
□ واقعاً در آمریکا زندگی آسوده تری داشتید؟
خیر، فقط نوع دغدغههایمان عوض شد! جواد نمیتوانست خیلی چیزها را تحمل کند و حرفهایی میزد که به شدت مضطرب میشدم! همیشه هم با خودم میگفتم: جواد چه کار دارد که شاه و امرای ارتش بریز و بپاش میکنند؟ ما که زندگی عادی خودمان را داریم!
□ به هنگام انقلاب در ایران بودید؟
خیر، هنوز در امریکا بودیم، اما جواد لحظهای آرام و قرار نداشت. خبر سوختن سینما رکس آبادان که آمد، تصمیم گرفت برگردد. تمام مدت پای رادیو بود و اخبار ایران را رصد میکرد. بسیار نگران بودم و به او گفتم: دست کم با 30 هزار دلاری که از ایران آوردهای، برای بچهها خانهای بخر که به دردشان بخورد، اما او میگفت: این پول را از ایران آوردهام و در همان جا هم باید خرج کنم!
□ کی برگشتید؟ آیا با مشکلی روبه رو نشدید؟
ما در اسفند 57 برگشتیم. جواد میگفت: این همان ایرانی است که یک عمر میخواستم! با وجودی که افسر شاه بود، مسئولین با او رفتار بسیار خوبی داشتند، ولی آدمهای خدانشناسی هم بودند که خیلی اذیتمان کردند.
□ قضیه گروگانگیری شهید فکوری چه بود؟
ما به پایگاه تبریز رفته بودیم و هر روز در حیاط خانهمان، نامههای تهدیدآمیز میانداختند. جواد خونسرد بود، ولی من آرام و قرار نداشتم و دائماً مضطرب بودم. یک روز پشت پنجره منتظر برگشتن جواد به خانه بودم که دیدم یک پیکان سفید دم در ایستاده و منتظر است! همین که جواد آمد، او را به زور گرفتند و در ماشین انداختند! سر جایم میخکوب شدم. نمیدانستم چه باید بکنم. تلفن زنگ زد. تیمسار باقری فرمانده نیروی هوایی بود. با لکنت قضیه را تعریف کردم. ایشان گفت: به مکفی، معاون جواد خبر بدهید که خود را نجات بدهد! از شدت ترس از هوش رفتم. من و بچهها را سریع با هواپیمای غیرنظامی به تهران فرستادند. در تهران دیدم جواد زودتر از ما رسیده است. سر و صورتش کبود بود. یک درجهدار او را نجات داده بود که خدا خیرش بدهد. چطور این کار را کرده بود نمیدانم، ولی با فداکاریش جواد را به من و بچهها برگرداند.
□ خبر شهادت ایشان را چطور به شما دادند؟
راستش مدتی بود دلم آرام و قرار گرفته بود که او مشاور ستاد مشترک است و دیگر پرواز نمیکند. به مأموریت که میرفت، میگفتم: چطور با تو تماس بگیرم؟ میگفت:منطقه جنگی که تلفن تماس ندارد! آن موقع خانه ما در دوشان تپه بود. مدام گلایه میکردم بعد از یک عمر در پایگاههای مختلف زندگی کردن، یعنی یک خانه نباید برای خودمان داشته باشیم؟ بالأخره به خانهای در امیرآباد رفتیم. مشغلهاش بهقدری زیاد بود که حتی وقتی برای عمل جراحی به بیمارستان رفتم، نتوانست بیاید! بار آخر، شب آمد و گفت: قرار است با تیمسار فلاحی به یک مأموریت دو روزه برود و برگردد. گفتم: «تو که دیگر در وزارت دفاع نیستی، کمی پیش من و بچهها بمان، ما به تو احتیاج داریم» گفت: «این بار که بروم برمیگردم و برای همیشه پیش شما میمانم!» بعد هم شماره تلفنی به من داد که اگر مشکلی پیش آمد به او زنگ بزنم. گفتم: «چطور شد؟ حالا جنگ شماره تلفن دارد؟» روز دوشنبه زنگ زد و گفت تا آخر هفته نمیتواند بیاید.
بهشدت مضطرب بودم. هر شب به اخبار گوش میدادم تا ببینم چه خبر است. صبح زود یکی یکی دوستانم به من زنگ زدند و حالم را پرسیدند. این کارشان باعث شد بیشتر مضطرب شوم. میپرسیدم: «چطور شده است که همگی سر صبح میخواهید حال مرا بدانید؟» دلشوره شدیدی داشتم، ولی نمیخواستم باور کنم فاجعهای اتفاق افتاده است. تصمیم گرفتم به شمارهای که جواد داده بود زنگ بزنم. از آن طرف کسی گفت: تیمسار در منطقه هستند و نمیتوانم صدایشان بزنم! همه چیز حاکی از آن بود که آنچه که نباید بشود شده است. آخر دوست برادرم بود که پشت تلفن خبر را به من داد و من از هوش رفتم. از آن روز به بعد این من نیستم که میروم، بلکه جواد است که مرا با خود میبرد.