□ سرکار عالی در چه تاریخی و چگونه با شهید سرلشکر ولی الله فلاحی آشنا شدید و ازدواج کردید؟
به نام خدا. ما پسرعمو دخترعمو بودیم و از کودکی یکدیگر را میشناختیم. ایشان متولد سال 1310 بودند و من متولد 1315 و زادگاه هر دوی ما طالقان بود. ایشان دوره ابتدایی را که در طالقان سپری کردند به تهران آمدند و وارد مدرسه نظام و سپس دانشکده افسری شدند. نکته جالب نقش عدد 7 در زندگی ماست. ما در روز 7 مهر 1335 ازدواج کردیم و شهادت ایشان هم در روز 7 مهر 1362 بود. مهر هم که ماه هفتم سال است. پسر اولم هم در 27 دی سال 1337، یعنی 17 ژانویه و 7 رجب به دنیا آمد.
□ چه تقارن جالبی!
بله، عرض کردم عدد 7 در زندگی ما نقش عجیبی دارد! یک سال و اندی عقد کرده بودم و در سال 1336 در دانشکده افسری، جشن ازدواجمان را برگزار کردیم، همان جایی که بعدها پیکر ایشان را نیز از همان جا تشییع کردیم!
□ از ویژگیهای شخصیتی ایشان بگویید. منش ایشان را چگونه یافتید و دیدید؟
آقای فلاحی مرد بسیار متدین و با ایمانی بودند. در عین حال به فرهنگ و تاریخ ایران بسیار علاقه داشتند، به همین دلیل هم نام فرزندانمان را کوروش، ماندانا، آناهیتا و داریوش گذاشتند. بعدها در دفتر خاطرات دختر بزرگمان که سؤال کرده بود علت انتخاب این اسامی چیست؟ نوشته بودند: کوروش راستین، ماندانای درستین، آناهیتای حیاتآفرین و داریوش قانونآفرین.
□ چه شد برخلاف برخی امرای ارتش رژیم شاه، پس از انقلاب نه تنها مورد تصفیه قرار نگرفتند، بلکه به جایگاه رفیعی هم رسیدند؟
به دلیل ایمان و اعتقاد قوی مذهبی و نیز دانش نظامی بسیار سطح بالا. ایشان در امور استراتژیکی نظامی حقیقتاً دانشمند بودند، بهطوری که کسانی که میخواستند به درجه سرتیپی برسند به منزل ما میآمدند و از ایشان درس میگرفتند و در امتحانات موفق هم میشدند. خیلیها معتقدند در ارتش امیری چنین متدین، باسواد، وطنپرست، صریح و صدیق که همه چیزش را پای ایمان و ایران گذاشت، کمتر داشتهایم.
□ آیا از فعالیتهای سیاسی و نظامی ایشان باخبر میشدید؟
ابداً. ایشان در منزل مطلقاً درباره مسائل سیاسی یا نظامی حرف نمیزدند، چون نمیخواستند آرامش فضای خانوادگی ما به هم بخورد. معتقد بودند خانه و خانواده را نباید درگیر اینگونه مسائل کرد. من هم اصراری نداشتم و سؤال نمیکردم و میدانستم اگر لازم باشد مسائلی را بدانیم، خودشان مطرح خواهند کرد. ایشان همسری فوقالعاده خوب و مهربان و پدری خوبتر و مهربانتر برای فرزندانمان بودند.
□ برخوردشان با اقوام یا مردم عادی چگونه بود؟
پر از سادگی، صفا و محبت. هر وقت به طالقان میرفتیم و بزرگان فامیل و مردم به استقبال میآمدند، ایشان جلوی روی همه خم میشدند و دست پدر و مادرشان را میبوسیدند. احترام به پدر و مادر در اولویت زندگی ایشان بود.
وقتی به طالقان میرفتیم، وسط راه آقای روشندلی بود. ایشان به راننده میگفتند اتومبیل را نگه دارد. پیاده میشدند و با آن آقا سلام و احوالپرسی و به او کمک میکردند و راه میافتادیم. آخرین بار که به طالقان رفتیم، موقعی که از هلیکوپتر پیاده شدند، از دور پیرمردی را دیدند که دارد لنگ لنگان میآید. ایشان بلافاصله و با عجله به طرفش رفتند و با او سلام و احوالپرسی کردند و سپس برگشتند و با پدر و مادرشان احوالپرسی کردند و نوبت به دیگران رسید. احترام ایشان به آن پیرمرد و سپس پدر و مادر درس بزرگی بود که به همه کسانی که به آنجا آمده بودند دادند. فقدان ایشان حقیقتاً داغ بزرگی بر دل همه، مخصوصاً پدر و مادرشان بود. سنی هم نداشتند و تازه سه ماه بود قدم به 50 سالگی گذاشته بودند. ایشان از هر نظر بینظیر بودند. معتقدم خدا همیشه بهترینها را زود میبرد.
□ از رابطه ایشان با فرزندانشان بگویید، شیوه تربیتی شهید فلاحی را چگونه ارزیابی می کنید؟
آقای فلاحی عاشق خانواده و فرزندانشان بودند. همیشه بعد از نماز صبح میرفتند و آخر شب از ستاد مشترک برمیگشتند. گاهی به شوخی آمیخته با گلایه میگفتم: «من هیچ وقت شما را در روشنایی روز نمیبینم.» گاهی پسر کوچکمان موقعی که پدرش به نماز میایستادند، میرفت و روی گردههای ایشان سوار میشد. میگفتم: «آقا! نمازتان را میشکند.» میگفتند: «خیر! پیامبر(ص) هم وقتی نماز میخواندند، حسن و حسین(ع) روی گردههای ایشان سوار میشدند.» عشق ایشان به فرزندانشان سبب شد الحمدلله هر چهار تا بسیار موفق و خوب هستند. ایشان یک مرد نظامی سیاستمدار عاشق ایران و بنده هم یک کدبانوی عاشق ایشان و فرزندانمان بودم.
□ از ماجرای غائله کردستان و مجروحیت ایشان بگویید. سطح جراحت ایشان چقدر بود؟
وقتی کردستان شلوغ بود، ایشان به عنوان فرمانده نیروی زمینی، طبق دستور امام سریع حرکت کردند و به کردستان رفتند و الحمدلله با همکاری دکتر چمران و سایرین پیروز شدند. فوقالعاده نگران بودم. همسر نازنین و پدر بچههایم به منطقه بسیار خطرناک و حساسی رفته بود آرام و قرار نداشتم. بعد هم که ضد انقلاب با آر.پی.جی به خودروی ایشان زد و از ناحیه کمر بهشدت آسیب دیدند، ایشان را با هلیکوپتر به بیمارستان نظامی خانواده در تهران آوردند. از آن به بعد اغلب در بیمارستان بودم. گاهی هم بچهها را میآوردند که از تخت پدرشان بالا میرفتند. خوب شدن ایشان و اینکه کار به جراحی نکشید واقعاً یک معجزه بود.
یک بار دیگر هم قایق ایشان در کرخه واژگون شد و آب ایشان را تا نزدیکیهای مرز عراق برد که به شکل معجزهواری به درختی گیر کردند و دیگران پیدایشان کردند. در هر حال هنوز کاملاً درمان نشده بودند که دستور دادند در اتاق ستاد فرماندهی جنگ در لویزان برایشان تختی بگذارند و سپس به آنجا منتقل شدند و در حالی که بستری بودند، از همان جا اعمال فرماندهی میکردند.
□ ظاهراً از بیان خاطرات تلخ ناراحت میشوید. از خاطرات خوب زندگی خودتان بفرمایید.
خاطرات خوب زندگیام که مثنوی 70 من کاغذ میشود! خوشبختانه سراسر زندگیام با ایشان سرشار از خاطرات خوب و شیرین است. به همین دلیل دوست ندارم خاطرات تلخ را به یاد بیاورم. صلابت روحی و اراده و ایمان قوی ایشان همیشه به من و فرزندانمان قوت قلب میداد و حتی در روزهای تلخ جنگ هم وقتی روحیه قوی ایشان را میدیدیم آرام میگرفتیم. از نظر من ایشان برجستهترین انسان دنیا و برای کشورش بهترین نظامی بود. بسیار سربلند هستم که همسر چنین مردیام. مردی که برای من و فرزندانش افتخار ابدی به جا گذاشته و نامش تا دنیا دنیاست در تاریخ خواهد ماند.
□ آخرین دیدارتان چگونه بود؟
از طالقان برگشتیم. اول مهر به جبهه رفتند. در مسیر بازگشت به تهران، هواپیما در جنوب تهران سقوط کرد! ایشان هر بار که میخواستند بروند، میگفتند: ما را ندیدید حلال کنید! اصلاً دلشان نمیخواست در بستر بیماری یا به شکلی عادی از دنیا بروند و همیشه آرزو داشتند در راه انجام وظیفه شهید شوند. خداوند خیلی ایشان را دوست داشت که به خواستهشان جامه عمل پوشاند.
□ همسر شهید فلاحی بودن چه حال و هوایی دارد و برخورد مردم با شما چگونه است؟
مردم تهران که مرا نمیشناسند، اما در طالقان و در میان دوستان و اقوام مورد احترام و محبت همه هستم. الحمدلله چه در حضور و چه در فقدان آقای فلاحی خانواده بهگونهای زندگی کرد که این احترام پا بر جا ماند.
با تشکر از شما برای شرکت در این گفتوگو.