علیرضا عسگراولادی فرزند مرحوم حاج حبیب الله عسگراولادی و شاهد بسیاری از فراز و نشیبهای مهم زندگی او بوده است. او در مقام گفتن از آن مرحوم، با تکریم و خضوعی بیش از حد سخن میگوید که همین، نشان دهنده نگاه او به مکانت والای پدر است. گفت وشنودی که پیش روی دارید، شمهای از خاطرات علیرضا عسگراولادی را دربردارد.
□ اولین خاطرهای که از پدر بزرگوارتان به یاد دارید، به کدام دوره زمانی برمیگردد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. موقعی که به دنیا آمدم، هم من و هم مادرم بیمار بودیم و حاجآقا را در پی اعدام انقلابی منصور دستگیر و زندانی کرده بودند. آنچه که از پدرم به یاد دارم به بعد از شش سالگیام برمیگردد، چون قبل از آن را چندان به یاد ندارم. همینقدر یادم هست که گاهی همراه مادر به جایی مثل سلول میرفتیم و پدر را در آنجا میدیدم و فقط میدانستم ایشان پیش ما زندگی نمیکنند!
□ مادر شما هم «شهیده» هستند. ماجرای به شهادت رسیدن ایشان را بازگو میفرمایید؟
بله، حکومت نظامی بود و ایشان را باید برای وضع حمل به بیمارستان میبردیم، اما مأموران حکومت نظامی اجازه ندادند. حاجآقا به کلانتری زنگ زدند تا آمبولانسی چیزی تهیه کنند، ولی آنها گفتند: چون سابقه سیاسی دارید اجازه نداریم به شما کمک کنیم و اینطور شد که مادرم درچنین شرایطی از دنیا رفتند!
□ در دورهای که پدرتان در زندان وکیلآباد مشهد زندانی بودند، توانستید به ملاقات ایشان بروید؟
بله، یادم هست بچه بودم و همراه مادرم به زندان وکیلآباد رفتیم. موقع برگشتن، پدر به من یک دو تومانی دادند که با آن به محل اقامتمان برگردیم. وسط راه پول از دستم در گودالی افتاد و دیگر پولی نداشتیم که برگردیم. مادر گفتند: به زندان برمیگردیم و به پدرت میگوییم چه شده است. رفتیم و نگهبان زندان به پدرم خبر داد که زن و بچهتان برگشتهاند. حاج آقا همیشه دعا میکردند پروردگارا! هیچ مردی را پیش زن و فرزندانش خجالتزده نکن! بعد دست در جیب پیراهن خود کردند و یک پنج تومانی در آوردند و به ما دادند و گفتند: «نگران نشوید، خدا بزرگ است.» ایشان در کتاب خاطراتشان مینویسند: میدانستم در جیبم پولی ندارم، ولی از حضرت حق خواستم مرا پیش آنها که با درماندگی نزدم برگشته بودند، شرمنده نکند و خدا هم عنایت فرمود!»
□ چند ساله بودید که پدرتان از زندان آزاد شدند؟ از خاطرات آن روزها بگویید؟
سیزده چهارده سال داشتم و وقتی ایشان از زندان آزاد شدند، از آن به بعد در اغلب مسافرتها همراهشان میرفتم، از جمله ایشان سفری به پاکستان کردند که همراهشان رفتم. گاهی برای مشهد یا شمال سفرهایی به صورت اردو تدارک میدیدند و چند خانواده را میبردند و هزینه سفرشان را میدادند. در طی سفر هم در مواقع مناسب، از قرآن و احادیث نبوی و ائمه اطهار(ع) میگفتند و به این ترتیب جنبه آموزشی و تربیتی این سفرها را هم در نظر داشتند. همیشه توصیه میکردند هرگز ناامید نشوید و به لطف و یاری خدا امیدوار باشید و با قرآن و نماز به قلب خود آرامش ببخشید.
□ ویژگیهای برجسته شخصیتی و اخلاقی ایشان از نظر شما کدامند؟
پدر انسان وارسته، ایثارگر و جامعالاطرافی بودند. ایشان سالها در خط مقدم و پشت جبهه، مشغول کمکرسانی و امداد بودند. یکی از صفات مهم ایشان ولایتمداری بود و چه در زمان حیات امام، چه پس از آن هرگز از خط ولایت خارج نشدند. ایام عید که به مشهد میرفتیم و حضرت آقا تشریف میآوردند، اگر توان جسمی داشتند حتماً به دیدن ایشان میرفتند، ولی اگر توان نداشتند با دقت و چندین بار به سخنان ایشان گوش میدادند و نکات مهم آن را یادداشت میکردند و برای کسانی که به ملاقاتشان میآمدند، توضیح میدادند که امسال مقام معظم رهبری روی این نکات تأکید کردهاند و باید در کمیته امداد و مؤتلفه روی اینها کار کنیم.
در انتخاباتهای مختلف، پدرم مثل هر کس دیگری رأی و نظرشان را داشتند، ولی وقتی کسی انتخاب میشد، حتی اگر کسی بود که ایشان به او رأی نداده بودند، همین که حضرت آقا او را تأیید میکردند، حاج آقا تمام قامت در تأیید آن فرد و کمک به او میایستادند و برای پیشبرد اهداف انقلاب و تقویت نظام از هیچ خدمتی فروگذار نمیکردند. پدر سیاسیکار نبودند، اما سیاست و دیانتشان یکی بود. ایشان همواره خود را شاگرد امام و یاور مقام معظم رهبری میدانستند و انصافاً تا آخر عمر هم روی این مواضع پایدار ماندند.
پدر مفسر قرآن و مدرس اخلاق بودند. همیشه قبل از دیگران سلام میکردند و حتی در برابر یک کودک هم، طوری رفتار میکردند که گویی او یک شخصیت بزرگ مملکت است! در تواضع در برابر دیگران و محبت به همه، فقیر و غنی و صاحب منصب و آدم عادی برایشان فرقی نداشت. به همه احترام میگذاشتند و محبت داشتند. دائمالوضو و دائمالذکر بودند و همیشه ذکر «الهی! تو پناهی» را از ایشان میشنیدم.
فوقالعاده صبور و شاکر بودند. همواره به ادای تکلیف میاندیشیدند و تا جایی که از دستشان برمیآمد، به فقرا، محرومین و کسانی که دچار مشکل میشدند کمک میکردند، اما اگر کسی خواسته ناحقی داشت که به نظام صدمه میزد، محکم میایستادند و میگفتند: کاری را که رضای خدا در آن نباشد انجام نمیدهم. اگر هم خیلی اصرار و ایشان را عصبانی میکردند، فقط میگفتند: «برادر من!»
□ به عنوان پدر و همسر در خانواده چه رفتاری داشتند؟ شیوه ایشان در این مقام چگونه بود؟
با همه ما با مهربانی رفتار میکردند و با توجه به سن و آگاهیمان ما را راهنمایی میکردند. به بچههای کوچک خیلی احترام میگذاشتند و میگفتند: هرگز کودک را به خاطر خطایی که انجام میدهد سرزنش نکنید، بلکه خودتان را ملامت کنید که چرا به موقع به او یادآوری نکردهاید که چه باید بکند. میفرمودند: همیشه با بچهها مشورت کنید و هرگز به آنها دروغ نگویید. هرگز کسی در کلام ایشان تمسخر، توهین یا بیاحترامی ندید. موقعی که در بحث با کسی به نتیجه نمیرسیدند یا عصبانی میشدند، دستشان را دراز میکردند و با او دست میدادند و میگفتند: «خداحافظ شما!» و لحنشان بهگونهای بود که ادای تکلیف بود و تمام شد. انصافاً متخلق به اخلاق اسلامی بودند.
با همسرشان هم بسیار با احترام برخورد میکردند و برای تجلیل از مادرم، موقعی که در زندان بودند، کتابی به نام «گل خار زندگی» نوشتند و به مادرم هدیه کردند. در این کتاب از کرامتهای مادرم بسیار یاد کرده و نوشته بودند بانوی مؤمن، فداکار، عفیف، وفادار، صبور، شکور و متقی که رنجهای فراوانی را تحمل کرد و در غیبت من در کنار فرزندانم همه مشکلات را تحمل کرد.
□ از روزهایی که امام به فرانسه رفتند و ایشان هم پس از مدتی به امام پیوستند خاطرهای دارید؟
حاج آقا بسیار از اینکه افراد را با لقب نام ببرند بدشان میآمد. یادم هست در آن دوره به آقای قطبزاده میگفتیم: قطابزاده! و ایشان بهشدت ما را نهی میکردند و میگفتند: به کسی لقب ندهید و اسم کسی را خراب نکنید. آقای قطبزاده و چند نفر دیگر موقع برگشت هواپیمای امام گفته بودند: ما برای حاج مهدی عراقی و آقای عسگراولادی جا نداریم! امام هم گفته بودند: این دو نفر باید باشند و دیگران که ضرورت ندارند، نباشند. آنها حساسیت امام را روی این دو نفر میدانستند و دقیقاً روی همین انگشت گذاشته بودند. حاج آقا میگفتند: وقتی خبرنگار آمد و از امام پرسید: در این شرایط بحرانی آیا نگران هستید یا هیجان دارید؟ امام فرموده بودند: جای نگرانی نیست. برای ادای تکلیف میروم و انشاءالله موفق میشوم.
□ در سال 1360 مرحوم آقای عسگراولادی ترور شدند. از آن حادثه بگویید؟ کیفیت واقعه چگونه بود؟
سنم خیلی کم بود و صبحها به دفتر عمویم، حاج اسدالله میرفتم و از صبح تا بعد از ظهر، در آنجا بودم و کار میکردم و شبها درس میخواندم. پدرم یک اتومبیل پیکان داشتند. هنوز درست رانندگی بلد نبودم. آن روز صبح سوار ماشین شدم و دنده عقب رفتم و زدم به ماشینی که آنجا پارک کرده بود! بعد معلوم شد در صندوق عقب آن ماشین، دو نفر پنهان شده بودند که حاج آقا را ترور کنند! آن روز زودتر از معمول، از منزل خارج شده بودم. آن دو نفر صدایشان درنیامد! من و برادرم به دفتر عمویم رفتیم و ساعت دو بعد از ظهر بود که خبر دادند حاج آقا ترور شدهاند. من مشکل قلبی داشتم، اما دوان دوان خود را به بیمارستان سوم شعبان رساندم و شنیدم آن دو نفر حاج آقا را به رگبار بسته بودند. دو نفر دیگر هم میآیند که تیر خلاصی به حاج آقا بزنند که یکی از آنها توسط یکی از محافظین تیر میخورد، منتهی سیانوری را که در دهان داشت قورت میدهد و میمیرد! پدر کاندید ریاست جمهوری شده بودند و همان جا روی تخت بیمارستان خطاب به مردم گفتند: هر کسی مرا صاحب صلاحیت میداند و میخواهد به من رأی بدهد، رأی خود را به آقای رجایی بدهد!
□ از دوره وزارت بازرگانی ایشان چه خاطرهای دارید؟
پدر در هر نهادی که بودند، فرقی نمیکرد و همواره به فکر ادای تکلیف بودند. در اول انقلاب، حضرت امام برای تشکیل کمیته امداد به ایشان حکم دادند و پدر در تمام آن سالها به شکل شورایی عمل کردند. خود من شاهد بودم هر وقت برای ایشان نامه یا سندی را میآوردند، میگفتند: تا دو سه نفر از آقایان دیگر هستند، من امضا نمیکنم! اگر کسی درخواست کمک یا وام میکرد، میگفتند: باید در شورا مطرح کنم و با اینکه کسی روی حرف ایشان حرف نمیزد، هیچوقت به شکل فردی تصمیم نمیگرفتند. در هیئت دولت هم که بودند، با اینکه اختلاف سلیقههای بارزی با بسیاری از اعضای آن داشتند، سلسله مراتب را کاملاً مراعات میکردند. در آنجا آقای بهزاد نبوی سعی داشت فرماندهی کند و یکی از اختلافات حاج آقا با آقای موسوی بر سر همین مسئله بود که میگفتند: «امام شما را مسئول قرار دادهاند و بنده به همین دلیل تکلیف دارم از شما اطاعت کنم، اگر شما خلافی مرتکب شدید تذکر میدهم، ولی با وجود شما، بنده اجازه نمیدهم کس دیگری فرمان صادر کند! من یک وزیر هستم و آقای نبوی هم وزیر دیگری است، دلیلی نمیبینم ایشان به من بگوید چه کنم یا نکنم».
ایشان همیشه به دولتمردان توصیه میکردند با مردم صادق باشید تا به شما اعتماد داشته باشند و در هنگامی که مشکلاتی پیش میآید، پای کار بیایند. همانطور که در جنگ با اعتمادی که به حضرت امام داشتند، همه چیز خود را به جبههها میدادند، بیآنکه ذرهای توقع یا چشمداشت داشته باشند. معتقد بودند اگر مردم به مسئولین اعتماد داشته باشند همه مسائل قابل حل هستند و مردم هر کاری از دستشان برآید میکنند.
□ چه شد ایشان تصمیم گرفتند از وزارت استعفا بدهند؟
بهقدری فشار روی طیف همفکر ایشان و بهخصوص حضرت آقا که آن موقع رئیسجمهور بودند، زیاد شد که حتی خود آقا هم تصمیم گرفتند استعفا بدهند! همه این طیف، مسائل را به خاطر حضرت امام تحمل میکردند، اما طیف مقابل در فکر این چیزها نبود و شرایط را بسیار دشوار کرد. سرانجام هفت وزیر به این نتیجه رسیدند که کار در این هیئت دولت بیفایده است و لذا رفتند و با حضرت امام مشورت کردند. امام فرمودند: نمیشود هر هفت تا استعفا بدهید، چون هیئت دولت از اکثریت میافتد. الان جنگ است و مشکلات داخلی زیادی داریم و دشمن از این موضوع سوء استفاده میکند. سرانجام با مشورتی که انجام شد پدرم، آقایان ناطق نوری، مرتضی نبوی، احمد توکلی و مرحوم پرورش استعفا دادند.
□ نظر مرحوم عسگراولادی درباره ورود فرزندانشان به عرصههای مسئولیتی یا اقتصادی چه بود؟
جامعه بارها شاهد مشکلاتی که آقازادهها برای نظام فراهم کردهاند بوده است. بنده خودم در دوران حیات حاج آقا تمایلی نداشتم وارد این امور شوم و همیشه هم خود را عسگری معرفی میکردم و بعد از فوت ایشان است که نام اصلی خود را میگویم. نمیخواستم اگر اشتباهی در رفتار و گفتار دارم به پای ایشان نوشته شود.
مرحوم پدرم هیچوقت اصراری نداشتند اعضای خانواده وارد این عرصهها شوند و مخصوصاً اگر جایی بود که ایجاد شبهه و سؤال میکرد، ممانعت میکردند. ایشان حتی در مورد کمیته امداد هم میگفتند: کمیته امداد را وارد بخشهای اقتصادی نکنید، چون هر نهاد و سازمانی که وارد کارهای اقتصادی شد، دگرگونی و گرفتاری پیدا کرد. بسیار مراقبت میکردند اعضای خانواده از امتیازات ویژهای که در اختیار بعضی از خانوادهها قرار میگرفت، استفاده نکنند. همیشه میفرمودند: اگر انسان آبرویش را به خدا بسپارد، خدا هم تا آخر عمر آبرویش را حفظ میکند.
حاج آقا بسیار به من محبت داشتند، ولی هرگز از ایشان یک دستخط هم مبنی بر توصیه نگرفتم. امثال ایشان بسیار نادرند که حواسشان به همه چیز بود. همه تلاشم را کردم و میکنم یک وقت رفتار و گفتارم آثار خدمات ایشان را از بین نبرد و وجهه ایشان را خراب نکند.
با تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید.