□ به عنوان نوه پسری شهید آیت الله سید حسن مدرس، اولین خاطرهای که از جد بزرگوارتان به یاد دارید، کدام است؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من متولد سال 1313 هستم و هنگامی که به دنیا آمدم، پدربزرگم در تبعید بودند و این امکان برای ما وجود نداشت به دیدار ایشان برویم، ولی یادم هست مرحوم پدرم همواره با اکرام فوقالعاده از پدرشان یاد و همواره به ما یادآوری میکردند: باید رفتارمان بهگونهای باشد که شأن ایشان به تمامی رعایت شود. همیشه هم میگفتند: که اگر با قرآن انس پیدا کنید، خیر دنیا و آخرت خواهید داشت.
در طول سالهای تبعید پدربزرگ که از سال 1307 تا 1316 طول کشید، فقط یک بار به پدر اجازه دادند با ایشان ملاقات کنند و مدت ملاقات هم بسیار کوتاه بود! هر بار هم که از پدر میپرسیدیم: پس آقاجان کی میآیند؟ میگفتند: انشاءالله به زودی!
خاطره تلخی که به یاد دارم در سه چهار سالگی است. یادم هست روزی در خانه را زدند و رفتم در را باز کردم و دیدم دو مرد غریبه پشت در هستند. آنها سراغ پدرم را گرفتند. رفتم و به پدرم گفتم. بعد هم از روی کنجکاوی پشت سرشان رفتم. آنها بقچهای را به پدرم دادند و گفتند: «آقای مدرس فوت شده و این هم وسایل ایشان است!» پدر هیچ حرفی نزدند. در را بستند و دو قطره اشک از چشمهایشان ریخت! بعد زیر لب فاتحه خواندند. در عالم بچگی متوجه شدم فاجعهای روی داده است. در کل زندگی فقط دو بار اشک پدرم را دیدم. یک بار موقع شنیدن خبر فوت پدرشان و یک بار هم موقعی که حصبه گرفتم و داشتم میمردم!
□ واکنش اقوام در برابر این حادثه چه بود؟
چیز زیادی یادم نیست. ما در کردستان زندگی میکردیم و اقوام ما در اصفهان بودند. پدرم برای عمویم نامه نوشتند که پدر فوت کردهاند. گمان نمیکنم در اصفهان هم کسی توانست علناً مجلسی برگزار کند. اقوام هم بیسر و صدا میآمدند و تسلیت میگفتند و میرفتند. دو واعظ هم آوردند و روضه خواندند. یادم هست حلوا هم میپختند و بین همسایهها تقسیم میکردند، ولی کلاً مراسم آرام و بیسر و صدایی بود.
□ نظر پدرتان درباره فوت پدربزرگ چه بود؟ از ایشان در این باره چه شنیدید؟
ایشان معتقد بودند امکان ندارد آقا به اجل عادی از دنیا رفته باشند و قطعاً رژیم ایشان را کشته است. بعدها خود من از امانالله جهانبانی که افسر تحصیلکردهای بود، شنیدم که گفت: دو بار از طرف رضاشاه مأمور شدم پیغامی را به پدربزرگ شما برسانم. رضاشاه در پیام اول گفته بود: بیایید و نایبالتولیه آستان قدس بشوید و در پیام دوم گفته بود: اگر به عراق بروید برای شما بهتر است. آقای مدرس به من گفتند: برو و به رضاخان بگو اگر من از این زندان خلاص شوم، من حسن هستم و تو هم رضاخان هستی و حاضر نشدند از تبعیدگاه خود بیرون بیایند.
□ خانواده شما از کی درجریان شکل شهادت شهید مدرس قرار گرفت؟ قبل از شهریور 20 یا بعد از آن؟
قبل از شهریور 1320. دوستان مرحوم آقا اطلاعات موثقی را به دست آورده بودند و به ما گفتند: جهانسوزی با دو مأمور شهربانی آقا را مسموم کرده بودند! آقای احمدی نامی هم از اهالی کاشمر بود و بعدها درباره زمینهایی که برای مقبره آقا لازم بود، به ما خیلی کمک کرد. او گفت: جنازه آقا را شبانه دفن کردند! مردم کاشمر قبر آقا را نشانهگذاری کردند که گم نشود و بتوانند به وقتش مقبرهای بسازند. مردم غالبا سر قبر آقا میرفتند و نان و ماست نذر میکردند، چون قوت غالب مرحوم آقا نان و ماست بود.
□ پس از فرار رضاخان در شهریور 1320، دادگاهی برای بررسی نحوه شهادت شهید مدرس برگزار شد. از آن جلسات چیزی به یاد دارید؟
در سال 1322 که این دادگاه برگزار شد، هشت نه سال بیشتر نداشتم و طبیعتاً مرا به اینجور جاها راه نمیدادند، اما پدرم رفتند و ایراداتی را به نحوه برگزاری دادگاه وارد کردند. ایشان میگفتند: یک دادگاه کاملاً فرمایشی بود و همه مسائل را سر همبندی کردند. قصدشان از برگزاری دادگاه فقط جلب قلوب مردم بود، کما اینکه در دوره نخستوزیری قوامالسلطنه هم از پدرم خواستند وزارت بهداری را قبول کنند. این پیشنهاد از طرف سید جلالالدین مدنی که در زمان قوامالسلطنه نایبالتولیه آستان قدس و وزیر مشاور بود مطرح شد که به سبب دوستی با پدرم، از ایشان شناخت دقیقی داشت. پدر در پاسخ گفته بودند: «بنده از لطف شما ممنونم، ولی میدانید ما مدرسها اصولاً عادت نداریم دست روی دست بگذاریم و بایستیم! پاسخم منفی است.»
□ از بازیابی مزار شهید مدرس چه خاطره ای دارید؟
حکومت محمدرضا شاه میخواست این کار را بکند. در دوران صدارت دکتر مصدق، این تلاشها بیشتر شد. مزار مرحوم آقا توسط مردم علامت گذاشته شده بود و مردم هم روی سنت شبهای چهارشنبه سر مزار ایشان میرفتند. ابتدا روی مزار یک علامت کوچک ساختند و پس از انقلاب هم که مقبره زیبایی ساخته شد.
در هر حال یادم هست در زمان دکتر مصدق در مسجد سپهسالار مجلس ترحیمی برای مرحوم آقا گرفتند و من همراه پدرم رفتم. در آن مجلس شمس قناتآبادی صحبت کرد. پدرم همین که متوجه شدند قرار است او حرف بزند، از جا بلند شدند و مجلس را ترک کردند! بعد هم آقای حائریزاده گفته بودند: اختیار کار از دست ما خارج بود! او هم قبلاً روحانی، هم نماینده مجلس و هم عضو جبهه ملی بود. در هر حال حکومت تلاش کرد قلوب را جلب کند و به مردم محل کمک کرد که مقبره بسازند. عدهای زمین هدیه کردند. مرحوم عموهایم آقا را خواب دیده بودند و لذا کارشان را در اصفهان رها کردند و به کاشمر رفتند و در آنجا ماندند تا اتاق مسقفی روی قبر ساخته و برای قبر سنگی تهیه شود. در اطراف مقبره هم اتاقهایی ساختند که مردمی که برای نذر و نیاز میآمدند، جایی برای اقامت داشته باشند. مردم میگفتند: ما هر وقت برای آقا نذر کردیم حاجتمان برآورده شد!
□ از خاطراتی که پدرتان از جد بزرگوار شما نقل میکردند برایمان بگویید. قطعا شما از این نوع خاطرات زیاد دارید.
بله، ایشان میگفتند: مرحوم آقا بسیار علاقهمند بودند ایشان روحانی شوند. مرحوم پدر دروس اولیه حوزوی و نیز اصفار ملاصدرا را نزد پدربزرگ آموخته بودند و اتفاقاً شاگرد بسیار خوبی هم بودند، اما خودشان به طبابت علاقه داشتند. مرحوم آقا شرطی میگذارند و میگویند: «طبابت کنید، به شرط آنکه بابت آن مزد نگیرید.» پدر قول میدهند و من هرگز به یاد نمیآورم ایشان برای معالجه کسی از او پولی گرفته باشند.
□ پس زندگیتان چگونه تأمین شد؟
پدر کارمند وزارت بهداری بودند. خاطره جالبی از ویزیت نگرفتن پدرم یادم مانده است. یک روز کسی نزد ایشان آمد و موقعی که رفت، پنج تومان روی میز گذاشت و رفت. پدر متوجه نشده بودند. من که بچه بودم، پول را برداشتم و رفتم و برای خودم چیزی خریدم. وقتی پدر متوجه شدند، با من دعوا کردند و پنج تومان را به مستخدم منزل دادند و گفتند: فوراً این را ببر و به فلانی برگردان! افراد ثروتمندی که بیمار پدرم بودند گاهی برایشان هدیه میآوردند و پدر بلافاصله برمیگرداندند. هیچوقت هم به ما نگفتند چرا این کار را میکنند تا یک ساعت مانده به فوت که قول خود به مرحوم آقا را برایمان نقل کردند!
مرحوم پدر بسیار شریف و والامقام بودند و در تمام عمرم جز اخلاق خوش، مدارا و دلسوزی با مردم و نصایح عمیق از ایشان ندیدم و نشنیدم. ایشان الحق و الانصاف که فرزند خلف شهید مدرس بودند و افسوس میخورم چرا از وجودشان بهره بیشتری نبردم. ایشان حتی از من که پسرشان بودم هدیه نمیپذیرفتند و همیشه این شعر را میخواندند: «کهن جامه خویش پیراستن/ به از جامه عاریت خواستن» ایشان همواره در فکر رفع گرفتاریهای مردم بودند.
□ بیشتر چه کسانی با مرحوم پدرتان ارتباط داشتند؟
مرحوم محمدتقی بهار که منزلشان به ما نزدیک بود. مرحوم آقای حائریزاده، مرحوم آقای شیخالاسلام ملایری و مرحوم آقای زعیم.
□ برگردیم به سؤال پیشین. پدرتان از شهید مدرس چه میگفتند؟
میگفتند: ایشان بسیار سیاستمدار و هوشمند بودند. همیشه هم وسط اتاق مینشستند و قوری و سماور کنار دستشان بود. کسی هم حکمت این کار را نمیدانست! پدر میگفتند: افراد که میآمدند طبیعتاً دور اتاق مینشستند و کسی نمیتوانست نزدیک ایشان بنشیند و بعد بیرون برود و بگوید پهلوی آقا یا کنار دست آقا نشستم!
مرحوم آقا معمولاً دعوت بزرگان را نمیپذیرفتند. یک بار یکی از تجار بیش از حد اصرار میکند تا بالأخره ایشان قبول میکنند. در روز موعود آن تاجر پسرش را میفرستد که آقا را همراهی کند. مرحوم آقا میگویند: برو، من خودم میآیم! پسر اصرار میکند. بالأخره آقا میگویند: «پدرت میخواهد یک ناهار به ما بدهد و تصمیم گرفته است در همه شهر جار بزند؟» خلاصه پسر را روانه میکند. آن تاجر میگوید: «عجب مرد سیاستمداری است. چه راحت ذهن آدم را میخواند!»
□ مطایبات شهید مدرس معروف هستند. شما از قول پدرتان خاطره مطایبهآمیزی نشنیدید؟
از این خاطرات فراوان شنیده بودم. یکی از آنها که برایم بسیار جالب بود و اوج هوشمندی مرحوم آقا را نشان میداد اتفاقی است که در مجلس افتاد. در مجلس لایحهای مطرح میشود و تعداد مخالفین و موافقین مساوی بود. مرحوم آقا سعی میکنند جلسه طولانی شود تا رأیگیری به وقت اذان بیفتد. وقتی اذان میدهند، ایشان به نفر بغل دستی که از موافقین بود میگویند: «مؤمن! اذان دادند. برویم نماز بخوانیم!» آنها به حوضخانه مجلس میروند، وضو میگیرند و به نماز میایستند. مرحوم آقا سریع بیرون میآیند و چفت در را میاندازند و به مجلس برمیگردند. وقتی رأیگیری میشود، سریع برمیگردند و به آن شخص میگویند: «مؤمن! حالا چه وقت نماز خواندن بود؟» به نظرم این کار مرحوم آقا شاهکار بود.
□ از برخورد امام با خودتان هم خاطرهای را نقل کنید.
در سال 58 برای بار اول در قم خدمت ایشان رفتم. ایشان رویم را بوسیدند و فرمودند: «خدا مدرس را بیامرزد که آمرزیده است و به ما هم توفیق بدهد بتوانیم راه ایشان را ادامه بدهیم».