محمدمهدی ربانی شیرازی فرزند مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالرحیم ربانی شیرازی و از مبارزان دوران انقلاب اسلامی است. وی از دگردیسی ایدئولوژیک در سازمان مجاهدین خلق و موضع روحانیت در برابر آن، اطلاعاتی خواندنی دارد که شمه ای از آن را در گفت وشنود پیش روی بیان داشته است. با سپاس از ایشان که پذیرای این گفت وشنود شدند.
□ جنابعالی از چه دوره ای و چگونه با اندیشه ها و عرصه های مبارزاتی آشنا شدید؟ اولین تجربیات شما در این باره چه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در دهه 50 شرایط جامعه بهگونهای بود که جوانان بهخصوص تیپ مذهبی، گرایش زیادی به فعالیتهای سیاسی داشتند. من هم در «مجمع اسلامی جوانان» قم بودم که با انجمنهای اسلامی شهرستانها ارتباط داشت. در این انجمن حتی کارهای عادی را هم که انجام میدادیم، خود به خود رنگ و بوی سیاسی به خود میگرفت. ساواک هم حساسیت زیادی روی این انجمنها داشت و من هم به خاطر فعالیت در آن بود که دستگیر شدم.
□ نحوه دستگیری شما چگونه بود؟
با دوستانم به کوه رفته بودیم که مرا دستگیر کردند که: چرا کوه میروی؟! معمولاً بعد از دستگیری فرد میریختند و خانهاش را زیر و رو میکردند و کافی بود اعلامیهای چیزی پیدا کنند تا برایش پرونده تشکیل بدهند. در آن روزها عدهای از بچهها به دعوت آقای اکرمی که مدتی مدیرکل آموزش و پرورش همدان بودند، به آنجا رفتند و نمایشنامهای را اجرا کردند که از نظر ساواک یک نمایشنامه سیاسی بود و همه بچهها را دستگیر کردند و پروندهمان سنگین شد. در آن سالها مجاهدین خلق با رژیم وارد مبارزه مسلحانه شده بودند و شرایط برای مبارزین خیلی سنگین شده بود. جوانان هم به خاطر اینکه میدیدند عدهای جان خود را به خاطر آنها به خطر میاندازند، جذب مبارزات میشدند. موقعی که دستگیر میشدیم میدیدیم ساواک از ما پرونده قطوری دارد و از همه کارهایمان مطلع است.
□ نخستین فردی که شما را بهطور رسمی با مبارزات مسلحانه آشنا کرد که بود؟
آقای جواد منصوری در منزل شهید موحدی. ایشان قبل از هر چیز به ما توصیه کرد تمرینات ورزشی و کوهنوردی را جدی بگیریم و لحظهای از مطالعه و مخصوصاً یاد گرفتن زبان عربی غافل نشویم.
□ در هنگام دستگیری چند سال و چه شرایطی داشتید؟
اولین بار شانزده سال بیشتر نداشتم و در مراسم خاکسپاری شهید آیتالله سعیدی دستگیر شدم. البته دو ساعت بیشتر نگهم نداشتند و آزادم کردند. با توجه به فضای سنگین اختناق، تعداد افرادی که برای تشییع پیکر شهید آمده بودند، خیلی زیاد بود و تا آن روز چنین منظرهای را ندیده بودم. بار دوم هم یک روز جمعه بود که شب قبل از آن با عدهای از بچهها به کوه رفته بودیم و موقعی که برگشتیم دستگیرم کردند. در آن موقع هفده سال داشتم و چند تا کتاب در کولهپشتیام پیدا کردند. سه ماه در زندان انفرادی کمیته مشترک زندانی بودم. یکی از کتابها نوشته آقای جلالالدین فارسی بود و یکی هم جزوه «راه انبیا». در این دستگیریها چون هنوز به سن قانونی نرسیده بودم، دادگاه برایم تخفیف قایل شد و به دو سال زندان محکوم شدم.
دفعه سوم چون میدانستم پروندهام در ساواک خیلی سنگین شد، سعی کردم از طریق زاهدان و با کمک پسر آقای کفعمی فرار کنم، ولی در نزدیکی اصفهان، ساواک ماشین را محاصره و تعداد زیادی کتاب و اعلامیه را که قصد داشتم از مرز رد کنم، در ساکم پیدا کرد. مرا به کمیته مشترک تهران آوردند و سپس به زندان قصر، زندان قزلقلعه و نهایتاً زندان قصر بردند.
□ از کمیته مشترک بگویید. تصوراتی که از آنجا داشتید، چقدر واقعی بودند؟
بار اول که مرا به آنجا بردند، حسابی مرا ترساندند و دو سه بار هم مختصر شکنجهای کردند! در بیرون از زندان مرحوم پدرم، مرحوم آیتالله حکیم و مرحوم آیتالله خوانساری دائماً به رژیم فشار میآوردند که : یک بچه صغیر گیریم خطایی کرده، در این سن و سال که نباید او را دستگیر و زندانی کرد!... اینها چون به واکنش این مراجع بزرگ حساس بودند، مرا اذیت نمیکردند. بار دوم پروندهام سنگین بود و اطلاعات زیادی از من میخواستند. من هم میدانستم اگر یک کلمه حرف بزنم، باید تا آخر بروم و به همین دلیل حتی اطلاعات عادی را هم نمیدادم. در این موقع هم سن من هنوز قانونی نبود، ولی آنها مرا شکنجههای شدیدی کردند. البته بخش اعظم حساسیت ساواک نسبت به من، به خاطر این بود که فرزند آیتالله ربانی شیرازی بودم.
□ موضع پدر شما نسبت به مجاهدین خلق چه بود؟ به عبارت دیگر حساسیتهای ایشان به این جریان از کی آغاز و تشدید شد؟
تا سال 1352 همه روحانیون نگاه مثبتی به مجاهدین خلق داشتند و آنها هم بدون روحانیون نمیتوانستند به مبارزاتشان ادامه بدهند. تمام روحانیونی که در فاصله سالهای 1350 تا 1353 دستگیر شدند، بهنوعی مرتبط با مجاهدین خلق دستگیر شدند، اما بهتدریج که انحرافات فکری و اعتقادی مجاهدین مشخص شد، روحانیون از آنها فاصله گرفتند. اولین کسی هم که در زندان متوجه این انحرافات شد، پدرم بود. پدرم میگفت: اگر قرار است جزوههای شناخت مبنای اعتقادی جوانها قرار بگیرند، بهتر است بچهها همان کتابهای مارکس و لنین را بخوانند که سالمتر هستند و تکلیف خواننده با آنها معلوم است! مجاهدین بهجای اینکه بیایند و از روحانیون کمک بگیرند و انحرافات را رفع کنند، روی حرف خودشان ایستادند! با مصطفی خوشدل و کاظم ذوالانوار رفیق بودم و به آنها میگفتم: این راهی که سازمان مجاهدین دارد میرود خطرناک است و روحانیت در ایران قوی است و کسی گوش به اینجور حرفها نمیدهد. آن دو معتقد بودند این حرف درست است و سازمان مجاهدین باید از روحانیون کمک فکری بگیرد، ولی رهبر سازمان مسعود رجوی بود که به این حرف اعتقاد نداشت! پدرم معتقد بود جوانها با جذب شدن به سازمان مجاهدین نهایتاً کمونیست میشوند، چون آموزشهای آنها کمونیستی است و فقط رنگ و بوی دینی به آن میدهند و از امام حسین(ع) شاهد مثال میآورند.
□ در هنگام تغییر ایدئولوژیک سازمان مجاهدین، شما کجا بودید؟
در زندان بودم که عده زیادی از مجاهدین اعلام موضع کردند و مارکسیست شدند. از اینجا به بعد بود که روحانیون بهشدت با آنها مقابله کردند، چون میگفتند: شما با حمایتهای ما و به نام دین و مذهب وارد خانه مردم شدید و بچههایشان را کمونیست کردید! روحانیون معتقد بودند نزدیک شدن به کمونیستها خطرناک است و در نتیجه آن فتوای معروف نجس بودن آنها را صادر کردند.
□ پدر شما در نقل این فتوا نقش اساسی داشتند. آیا به این دلیل، سازمان مجاهدین فشار خاصی روی شما داشت؟
در مجموع همه بچههای مذهبی که از این موضوع شوکه شده بودند، خودشان سعی کردند گروههایی را تشکیل بدهند و از من هم دعوت کردند که عضو یکی از آنها شوم، ولی علاقهای به این کار نداشتم. با اینکه عضو رسمی سازمان مجاهدین نبودم، ولی همه وقت و عمرم را پای آن ریخته بودم و اینجوری از کار در آمد، به همین دلیل با خودم شرط کردم عضو هیچ گروهی نشوم.
علما و روحانیونی که از سازمان مجاهدین حمایت کرده بودند، وضع بسیار بدتری داشتند، چون به آنها میگفتند: مردم به فتوای شما بچهها و خانههایشان را در اختیار این سازمان گذاشته اند و حالا نمیدانستند با این وضعیت چه جوابی به مردم بدهند! پدر خودم به مجاهدین پول میداد و جوانها را تشویق میکرد به آنها بپیوندند و حالا میدید بچههای مسجدرو و نمازخوان با پیوستن به سازمان دارند پشت سر لنین و مارکس سینه میزنند! و این خیلی برایشان سنگین بود.
□ برخورد روحانیت با مجاهدین پس از این تغییر چگونه بود؟
یک برخورد آرام، منطقی و معقول. به آنها گفتند :«تا به حال به خاطر آموزشهای غلط برداشت انحرافی از قرآن و آموزههای دینی داشتید، خب حالا بیایید و اصلاح کنید. بعد هم قرآن گفته است از کفار فاصله بگیرید، چون اعتقادات شما را متزلزل میکنند. با آنها حد و حدودی را رعایت کنید». خود روحانیون هم با کمونیستهای داخل زندان سلام و علیک داشتند و احترام آنها را نگه میداشتند، ولی مرزها را رعایت میکردند، اما مجاهدین خلق دلشان میخواست با آنها یکی باشند. مجاهدین خلق پیشنهادهای روحانیون را قبول نکردند. در واقع ارتباط آنها با کمونیستها بسیار صمیمانهتر از ارتباط با روحانیون بود تا بالأخره قضیه به نقل فتوا رسید، چون چارهای برای روحانیون باقی نماند.
□ به شکنجههای داخل زندان اشاره کردید. مقداری در این باره توضیح دهید؟
در دستگیری دوم و سوم، بازجویم اغلب کمالی بود که فوقالعاده آدم بیرحمی بود. در دستگیری سوم مرا به تخت بستند و یکی دو ساعتی شلاق زدند که چون خیلی ضعیف بودم از هوش میرفتم. آنها از هر وسیلهای برای تحقیر آدم استفاده میکردند. باتوم برقی هم داشتند که وقتی میزدند، بدن آدم دچار نوعی برقگرفتگی میشد. به نظر من بدترین شکنجه شلاق به کف پا بود.
من از همه کوچکتر بودم و زندانیها روی من حساسیت داشتند، برای همین آنها وقتی میآمدند، مرا قبل از همه جلو میانداختند و به زندان انفرادی میبردند. شلاق آنقدرها مهم نبود که رفتار بسیار توهینآمیز آنها. با وجود سن کم، اطلاعاتی به آنها نداده بودم و به همین دلیل خیلی نسبت به من بغض داشتند و آزارم میدادند. فشاری که رویم میآوردند، یک مقدار به خاطر این بود که روحیه بقیه، بهخصوص پدرم را تضعیف کنند.
□ خاطره شیرینی هم از دوران زندان دارید؟
هر بار که کسی از زندان آزاد میشد، خوشحال میشدیم، اما نکته جالب این است که هر وقت یکی از دوستان به زندان میآمد، بهجای ناراحت شدن خوشحال میشدیم، چون در زندان همه با هم رفیق و یکدل بودیم، کلاس و برنامه داشتیم و وقت ما هدر نمیرفت، برای همین خیلی به همه ما خوش میگذشت. در زندان یاد گرفتیم چگونه از وقت خود بهترین استفاده را بکنیم، کی درس بخوانیم، کی ورزش و مطالعه و چگونه کار کنیم، چطور به نظافت خود، آشپزخانه و خانهمان برسیم. برایم دوره آموزش کاملی بود، مخصوصاً که جوان بودم و زود یاد میگرفتم. در آنجا با آدمهای بزرگی آشنا شدم که خیلی برایم جالب بود. یکی از خاطرات شیرینم این است که یک بار ساواک اعلام کرد: فقط افراد بالای 40 سال حق دارند نماز بخوانند! ما همگی در برابر این حکم ایستادیم و اتفاقاً صبحها زودتر از همیشه بیدار میشدیم و نماز میخواندیم! جالب اینجاست که ساواک روحانیون را که بالای 40 سال بودند میگرفت و میبرد و ریشهایشان را میتراشید و آزارشان میداد!
□ اشارهای هم به مبارزات و مجاهدات پدر بزرگوارتان کنید. پیشینه مبارزاتی ایشان به چه دوره ای باز می گردد؟
خانواده پدریام از مبارزه با انگلیسیها صدمههای زیادی دیده و کشته زیادی داده است و در نتیجه از مبارزه با انگلیسیها و رژیم شاه مأیوس شده بودند، اما پدرم مأیوس نمیشوند. خانواده پدریام غیر روحانی بودند و پدرم هم کاسب بودند، ولی وقتی در زمان رضاشاه میبینند او با روحانیت در افتاده است تصمیم میگیرند روحانی شوند.
پدرم شاگرد امام نبودند و فقط نام ایشان را شنیده بودند، ولی پس از رحلت آیتالله بروجردی تمام قامت از مرجعیت ایشان دفاع میکنند، چون میدانند امام قصد مبارزه با رژیم شاه را دارند. پدرم عمدتاً قضایا را به شکل مبارزه میدیدند. ایشان لحظهای از مبارزه دست نکشیدند و حتی موقعی که در زندان بودند برای دبیرکل سازمان ملل، سفرا و علما نامهای مینویسند و جنایات رژیم را تشریح و از امام خمینی دفاع میکنند. این نامه بهوسیله پدرم و مرحوم آقای منتظری امضا و توسط یکی از بستگان ایشان به خارج از زندان منتقل شد و مثل توپ صدا کرد. ساواک هم آن دو را به زندان انفرادی میبرد تا ببیند چه کسی نامه را بیرون فرستاده است که موفق نمیشود.
مدتی همبند پدرم بودم و میدیدم ایشان چه تلاشی میکنند مجاهدین جزوههای آموزشی خود را عوض کنند، ولی تلاشهای ایشان نتیجه نمیداد، چون حتی افرادی هم که مذهبی بودند، تشکیلاتشان طوری بود که نمیتوانستند حرفشان را بزنند. در مدتی که در آنجا بودم، به عینه میدیدم پدرم چقدر تلاش میکردند که روی اعتقادات و باورهای آنها کار کنند. در سال 1353 از زندان آزاد شدم و پنج شش ماه بعد قضیه تغییر ایدئولوژیک اتفاق افتاد.