محمد حجتی کرمانی از مبارزان سیاسی پیش از انقلاب است که تجربه دستگیری و کمیته مشترک ساواک را در کارنامه خویش دارد. او که برادر حجج اسلام محمدجواد وعلی حجتی کرمانی است، در زندان شکنجه های فراوانی را تحمل نمود که شمه ای از آن را در گفت وشنود پیش روی باز گفته است. امید است که انتشار این خاطرات در سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی،برای محققان ونسل جوان مفید باشد.
□ جنابعالی از چه مقطعی و چگونه با مبارزات سیاسی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من با مرحوم آقای احمد منصوری دوست بودم و وقتی ایشان برای ملاقات برادرشان، آقای جواد منصوری به زندان قصر میرفت، با ایشان میرفتم. آن وقتها داشتند در زندان قصر بند تازهای میساختند. ایشان به شوخی گفت: «ببین! دارند برای ما جا آماده میکنند!» اتفاقاً موقعی که دستگیر شدم، مرا به همان ساختمان نوساز بردند.
من با برادران رضایی آشنا بودم، ولی آشناییام با احمد رضایی بیشتر بود. بار اول هم شهید حنیف نژاد را در منزل احمد رضایی دیدم. آن روزها با شهید باهنر در دروازه دولاب در یک خانه زندگی میکردیم. برادر ایشان را در سال 1344 دستگیر کردند و از آن به بعد موقعی که به ملاقات ایشان میرفتیم، احمد رضایی هم برای ملاقات آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان میآمد و در آنجا با او آشنا شدیم. رابطهام با احمد رضایی ادامه داشت تا وقتی که او کشته شد. یادم هست اولین بار با حنیفنژاد و احمد رضایی به کوه رفتم. آن روز موقعی که به شیرپلا رسیدیم، از آنها جدا شدم و برگشتم و قرار شد آنها از کلکچال پایین بیایند.
□ پس شما علیالقاعده از روزهای اول تشکیل سازمان مجاهدین در جریان امر بودید. اینطور نیست؟
بله، در جریان مذاکراتی که برای تأسیس سازمان انجام میدادند، بودم. البته ارتباطم بیشتر با احمد رضایی بود و حنیفنژاد را بیشتر از دو سه بار آن هم در خانه احمد ندیدم. هنوز تشکیلاتی وجود نداشت و عضوگیری شروع نشده بود، بلکه بیشتر بحثهای سیاسی داشتیم.
□ بحثهایتان اغلب حول و حوش چه موضوعاتی بود؟
مثلاً یکی از بحثها پس از شهادت محمد بخارایی و همرزمانش بود. با احمد و یک بار هم با شهید باهنر سر مزار آنها در مسگرآباد رفتیم. حنیفنژاد و رضایی معتقد بودند کار باید سازمانی، تشکیلاتی و مستمر باشد و کارهای مقطعی دیگر برای از بین بردن رژیم کارآیی ندارند. میگفتند: باید دانشگاهیان را آماده مبارزه کرد و کارها باید ریشهایتر و گستردهتر باشند، به همین دلیل هم به فکر ایجاد سازمان مجاهدین افتادند. اخوی (حجت الاسلام محمدجواد حجتی کرمانی) در آن دوره در زندان بودند و موقعی که به ملاقاتشان میرفتم، به من میگفتند: احتمالاً آخر و عاقبت کار اینها درست از کار در نمیآید، چون افکارشان التقاطی است! گمانم سعید محسن بود که در دادگاه گفت: مارکسیسم علم مبارزه است. کوه هم که میرفتیم، یکی از بچههای فدایی خلق به اسم سنجری هم میآمد. او میگفت: «مارکسیسم میگوید چگونه مبارزه کنید، اسلام میگوید برای چه مبارزه کنید!»
□ هیچوقت عضو سازمان مجاهدین شدید؟
خیر، ارتباط تشکیلاتی نداشتم. فقط با بعضیهایشان دوست بودم.
□ پس چرا شما را دستگیر کردند؟
بعد از دستگیری گروه وحید افراخته، دو نفر از دوستانی که با آنها به کوه میرفتم، یعنی حسین خواجه عبدالوهاب معروف به حسین بنکدار و حسین حسینزاده برادر خانم شهید کچویی را دستگیر کردند. آنها در بازجویی گفته بودند با من به کوه میرفتند. مرا که گرفتند زیر فشار قرار دادند که در کوه چه میکردی؟ من هم تکرار میکردم مگر کوه رفتن جرم است؟ البته در دستگیریم، حساسیت روی اخوی هم بود که ده سال از زندانی شدنشان میگذشت! از سوی دیگر ساواک تصور کرده بود من جزو گروه وحید افراخته هستم و حساسیتش بیشتر هم شده بود. اسم بازجوی من شاهین بود که بعد از انقلاب اعدام شد. او چنان مرا زیر مشت و لگد گرفت که احساس کردم صورتم کج شده است! وقتی به قول خودشان میخواستند از زندانی پذیرایی کنند، اول او را حسابی میزدند تا بدنش گرم و برای شکنجه آماده شود. بعد زندانی را به تخت میبستند و با کابل آنقدر به کف پاهایش میزدند که خون بیرون میزد! تازه بعد از این مرحله بود که حسینی میآمد و به بازجوها دستور میداد چه کار بکنند! چهره فوقالعاده کریه و هیکل درشتی داشت. بسیار هم هتاک بود.
□ بعد از پایان اولین دوره شکنجه، شما را به کجا بردند و مراحل بعدی زندان چگونه پیش آمد؟
بعد از شکنجه، زندانی را به درمانگاه میبردند و زخمهایش را پانسمان میکردند که چرک نکند و کار به بیمارستان نکشد. پاهایم تا زانو سیاه و متورم شده بودند و فکر نمیکردم خوب شوند. نمیتوانستم روی پاهایم به اتاق بازجویی بروم و نشسته میرفتم. بعد که وحید افراخته و گروهش را گرفتند و آنها اسمی از من نبردند، کمی فشار رویم کم شد. روز و شبهای وحشتناکی بود و صدای شکنجه یک لحظه هم قطع نمیشد، مخصوصاً بعد از دستگیری گروه افراخته، وضعیت بسیار وحشتناکتر شد. به پاها و گردنهای آنها زنجیر بسته بودند و آنها را این طرف و آن طرف میکشیدند! بعد از ترور مستشاران امریکایی، هر ایرانی را که در اطراف آنها بود، گرفته و آورده بودند که ببینند قضیه از چه قرار است؟ در کارشان هیچ منطقی وجود نداشت. در زندان قصر در وقت هواخواری همه با هم قرار میگذاشتیم موقع بازجویی یک حرف را بزنیم که از تناقض بین حرفهایمان بهانه به دستشان نیفتد، ولی باز هم ناگهان میریختند و با مشت، لگد و باتوم حسابی ما را میزدند! تنها هدفشان این بود که از مبارزین حرف بیرون بکشند. این وضعیت تا اواخر سال 1355 که موضوع فضای باز سیاسی مطرح شد، بهشدت ادامه داشت.
□ قضیه جشن سپاس هم مربوط به بهمن 1355 است؟
بله، به ما ورقههایی دادند و گفتند: به سؤالاتی که مطرح شده است جواب بدهیم. سؤال اصلیشان این بود که آیا تا به حال تقاضای عفو کردهاید؟ و پس از آن عدهای، از جمله شهید عراقی، مرحوم عسگراولادی، مرحوم آیتالله انواری و عده دیگری را که سابقه سیزده سال زندان داشتند، آزاد کردند.
□ شما که از جرم مشارکت در ترور مستشاران امریکایی تبرئه شدید. پس به چه جرمی شما را اینقدر در زندان نگه داشتند؟
به جرم ارتباط با مجاهدین خلق.
□ از ارتباطتان با شهید رجایی هم برایمان بگویید؟
آن اواخر که در زندان بودم، شهید رجایی و چند نفر دیگر را از اوین به زندان قصر آوردند. قدیمها که با شهید باهنر همخانه بودم، گاهی ایشان هم به منزل ما میآمدند. در آن دوره داشتند با شهید بهشتی، آقای هاشمی و عده دیگری مدرسه رفاه را درست میکردند. یادم هست ساختمان مدرسه نیمهتمام بود و ما را برای افطاری دعوت کردند. آقای هاشمی صحبت کردند و گفتند: برای اتمام ساختمان نیاز به کمکهای مالی هست. بازاریها 800 هزار تومان جمع کردند که پول بسیار زیادی بود. یک شب هم در منزل مرحوم شانهچی جمع شده بودیم و آقای احمدزاده حرف زد.
□ از شهید رجایی میگفتید؟
بله، موقعی که ایشان از اوین به زندان قصر آمدند، در اتاق 4 با آقای بهزاد نبوی بودیم. از مجاهدین خلق جدا شده بودیم و سفره جداگانهای داشتیم. نماز جماعت را هم برگزار میکردیم و مأموران میآمدند اسامی کسانی را که در نماز جماعت شرکت میکردند، یادداشت میکردند. هر وقت هم میخواستند زندانیان سیاسی را اذیت کنند، آنها را به بند زندانیان عادی میفرستادند. آنها وقتی مأمورها بودند پرخاش میکردند و فحش میدادند، ولی به محض اینکه مأمورها میرفتند، برایمان میوه و غذا میآوردند و حسابی از ما پذیرایی میکردند! در نماز جماعت معمولاً شهید رجایی جلو میایستاد. صلیب سرخ و عفو بینالمللی که آمد، کمی آزادتر شدیم و به طبقه سوم میرفتیم و با شهید رجایی قرآن میخواندیم. ایشان اطلاعات قرآنی خوبی داشت و مطالب را هم خوب بیان میکرد. یادش به خیر با هم پینگپنگ هم بازی میکردیم. بعد از ایجاد فضای باز سیاسی به ما تشک و متکا و پتوهای نرم و میز پینگپنگ دادند که وقتی نمایندگان صلیب سرخ و عفو بینالملل میآیند، وضع زندانها خوب باشد. در سال 1356 موقعی که کسی میخواست از صلیب سرخ بیاید، قبل از او بازجوها میآمدند و میگفتند:« مواظب حرف زدنتان باشید، با آمدن اینها قرار نیست اتفاق تازهای بیفتد. حرف زیادی بزنید باز به کمیته مشترک میروید و همان شکنجهها هست». بعد از قضیه فضای باز سیاسی نگهبانها مؤدب شده بودند و همینکه درخواست میکردیم به بند دیگری برویم، قبول میکردند، در حالی که پیش از آن از این خبرها نبود. در دو سه ماه آخر همه زندانیها میآمدند و میرفتند و همه بندها قاتی شده بودند.
□ شما با شهید لاجوردی هم همزمان در زندان بودید. از برخورد ایشان با مجاهدین چه به یاد دارید؟
شهید لاجوردی نسبت به آنها فوقالعاده حساس بود و حتی در دورهای که همه گروهها سر یک سفره مینشستند، باز ایشان رعایت میکرد با آنها قاتی نشود. برای بسیاری رویکرد ایشان عجیب بود. همیشه هم میگفت: درباره چیزهایی که یقین داریم، نباید کجدار و مریز رفتار کنیم.
□ از فراز و فرودهای زندان خاطراتی را بیان کنید.
بازجویی در کمیته مشترک بود که به او میگفتند: استاد! یک بار که مرا حسابی شکنجه داده بودند و از پایم خون میچکید، او آمد و زیر پایم روزنامه گذاشت و به من قطره «سنبلالطیب» داد که قلبم اذیت نشود. از یک بازجو چنین توقعی نداشتم، مخصوصاً که این کار را جلوی روی بازجوی دیگری کرد و این کار بهقدری قلب را شاد کرد که هنوز هم که در آن روزهای سیاه و هولناک به یاد این کار او میافتم، شادی عمیقی را در دلم احساس میکنم و از خاطرات عجیب زندگیام است.
یکی از خاطرات دلنشین هم شب آزادی بود. در آن شب صفر قهرمانی را که طولانیترین زندان سیاسی را از سر گذرانده بود آزاد کردند که مردم حسابی برایش شعار دادند و از او تجلیل کردند. ما از چند روز پیش اسامیمان را در روزنامهها خوانده و با اشتیاق منتظر بودیم اسم ما را صدا بزنند و آزاد شویم. ما را سوار اتوبوسهای زندان و در میدان بهارستان پیاده کردند. فقط پنج تومان در جیبم داشتم که آن را به دوستم دادم که بتواند تاکسی بگیرد و برود. خودم هم تاکسی گرفتم و به راننده گفتم جلوی خانه بایستد که بروم برایش پول بیاورم. شب عجیبی بود!
□ ممنون از وقتی که برای این گفت وگو گذاشتید.