حجت الاسلام والمسلمین شیخ غلامرضا فیروزیان،ازیاران ومصاحبان آیت الله سیدابوالقاسم کاشانی در مقطع نهضت ملی ایران به شمار می رود.این پیر خردمندکه دامادآیت الله حاج شیخ عباسعلی اسلامی است،از دوران مراوده خود با رهبر روحانی آن نهضت، خاطراتی شنیدنی دارد که شمه ای از آن را در گفت وشنود پیش روی باز گفته است. امید آنکه مقبول افتد.
محمدرضا کائینی
□ جنابعالی از چه دوره ای و چگونه با مرحوم آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی آشناشدید؟در شخصیت ومنش ایشان چه خصالی رابرجسته دیدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم.بنده پس از آشنایی با شهید نواب صفوی که شرح مبسوط آن را در کتاب خاطراتم نوشتهام، برای ادامه تحصیل راهی حوزه علمیه قم شدم و در مدرسه فیضیه حجره گرفتم . هر چند که درآن دوره مشغول درس شدم، اما هوش و حواسم به دنبال مسائل سیاسی بود، به خصوص که پدر همسرم مرحوم آیت الله حاج شیخ عباسعلی اسلامی، هر چند مرد سیاست نبود، اما سخنرانیهای تندی علیه دربار و احزاب و افراد مخالف دین ایراد میکرد و از این بابت فرد پرجرأتی محسوب میشد. آشنایی با شهید نواب و داماد چنین فردی بودن، شور و هیجان زیادی را در من ایجاد میکرد و آرام و قرار نداشتم.
در آن روزها شهید نواب صفوی، آیتالله کاشانی و آیت الله شیخ عباسعلی اسلامی سه چهره برجسته مبارزاتی علیه انحرافات گروهها و افراد و به ویژه دربار بودند. من به شوق دیدار مرحوم نواب و مرحوم آقای اسلامی مکرر از قم به تهران میآمدم و در یکی از این سفرها با اشتیاقی که برای دیدار با آیتالله کاشانی داشتم، همراه مرحوم اسلامی به دیدار ایشان نائل شدم. مرحوم آقای کاشانی با مطالبی که درباره آشنایی من با مرحوم نواب و بعضی از فعالیتها از آقای اسلامی شنیدند، به من گفتند که بیشتر خدمتشان بروم و از آن به بعد بود که من تنها یا همراه با مرحوم نواب یا آقای اسلامی، به مجالسی که در منزل ایشان برگزار میشدند و اغلب اساتید دانشگاهها و وزرا و مسئولین سطح بالای کشور در آنها شرکت میکردند، میرفتم.
□ درآن دوره یکی از ایراداتی که به آیتالله کاشانی میگرفتند، روحیه مردمداری و مشکلگشایی ایشان بود که به نوشتن توصیهنامه و یادداشت برای مسئولان دولتی وغیر دولتی منجر میشد. در معاشرتهایی که با ایشان داشتید، در این باره به نکتهای برنخوردید؟
اتفاقاً در این مورد خاطره جالبی دارم. یک شب در منزل یکی از دامادهای ایشان بودیم و عدهای از مریدان سطح بالای ایشان هم حضور داشتند. آقای شمس الدین امیرعلائی که از همکاران دکتر مصدق بود، دو تا نامه به آیتالله کاشانی داد و با لحن کم و بیش تندی گفت: «صاحبان این دو نامه سالهاست که در مورد موضوعی با هم اختلاف و کشمکش دارند، شما در این دو نامه طوری توصیه کردهاید که انگار هر دو حق دارند!» آیتالله کاشانی وقتی لحن تند و اعتراض او را دیدند، آرام و به شوخی، سیلی آرامی به گوش امیرعلائی زدند و فرمودند: «بیسوات! یکی از اساسیترین وظایف هر مسلمانی گرهگشایی است. این مردم به روحانیت اعتماد دارند و وقتی ار جاهای دیگر ناامید میشوند، به روحانیون پناه میبرند تا مشکلشان حل شود. ممکن است مثل این دو مورد، به طور جداگانه به روحانیون مراجعه کنند و آنها هم خطاب به فرد مسئول توصیهای بکنند و آن مقام هم به کار این بندگان خدا رسیدگی کند. روحانیون که در مقام اجرا نیستند. من هم هیچ وقت به کسی تکلیف نمیکنم که چه کار کند و فقط میخواهم هر کاری را مصلحت هست انجام بدهند.»
امیرعلائی از جا برخاست و دست آیتالله کاشانی را بوسید و رفت. به قول شاعر: «دانی که چرا خدا تو را داده دو دست؟/ من معتقدم در این عمل سرّی هست/ یک دست به کار خویشتن پردازی/ با دست دگر ز دیگران گیری دست.
□ شما در آن سالها،شاهد منش ورفتارهای سیاسی آیتالله کاشانی بوده اید.ایشان دراین عرصه چگونه عمل می کردند؟
آیتالله کاشانی مرد سیاست بود، ولی مرد سیاسی مسلمان و در آن زمانه بحرانی و پرغوغایی که کشور باید از چنگ استعمار انگلیس رها و صنعت نفت به دست خود مردم اداره میشد، با اتکای به دین و مردم به میدان آمد، در حالی که دکتر مصدق فقط به سیاست میاندیشید، ولو اینکه در بعضی از جنبهها حتی ضددینی هم بود!
□ از رویکرد دکتر مصدق در قبال آیتالله کاشانی چه تحلیلی دارید؟ آنها نسبت به فعالیتهای سیاسی علما ونیروهای مذهبی جامعه چه دیدگاهی داشتند؟
در ابتدای نهضت، دکتر مصدق و جبهه ملی از نفوذ و آبروی روحانیت استفاده کردند و خود را با آیتالله کاشانی هماهنگ نشان دادند، ولی دکتر مصدق هنگامی که به نخستوزیری رسید، منویات قلبی خود را آشکار و به برنامههای دینی و فرهنگی بیاعتنایی کرد. سینماها مستهجنترین فیلمها را نشان میدادند و عکسهای وقیح در تمام خیابانهای تهران مخصوصاً توپخانه و لالهزار فروخته میشدند! هر قدر هم که آیتالله کاشانی پیغام میفرستادند که با این موارد برخورد و جلوی آنها گرفته شود، دکتر مصدق جواب میداد که: من به امور دینی کاری ندارم!خاطرم هست یک بار عدهای نزد آیتالله کاشانی آمدند و گفتند که: در لالهزار تئاتری نشان میدهند که در آن زنی نیمهبرهنه میرقصد و تمام حرکات نماز و سجود و رکوع را، با موسیقی شهوتانگیزی انجام میدهند! آیتالله کاشانی با دکتر مصدق تماس گرفتند و بر سر او فریاد کشیدند که:« تو با رأی مردم مسلمان و به عنوان یک سیاستمدار مسلمان انتخاب شدهای، مردم انتظار دارند چهره این مملکت اسلامی باشد. خبر داری که دارند در لالهزار نماز را وسیله لهو و لعب قرار میدهند؟» مصدق باز تکرار کرده بود که: او مرد سیاست و نفت است و نه مرد مذهب!
البته این را هم باید گفت که اگرچه آیتالله کاشانی در محافل خصوصی یا در جمع نزدیکان به دکتر مصدق میتوپیدند، ولی در مجامع عمومی کاملاً از او پشتیبانی و حفظ آبرو میکردند. ایشان در تمام ایامی که مصدق اینطور بیفکری میکرد، برای حفظ وحدت و ضربه نخوردن به وحدت ملی، این مشکلات را میشنیدند و دم نمیزدند.
□ ظاهرا درآن شرایط،ایشان از جانب مذهبیون جامعه هم برای رعایت موازین اسلامی از سوی دولت تحت فشار بودند.اینطور نیست؟
بله،یادم هست که مرحوم اسلامی ضمن اینکه از خدمات آیتالله کاشانی تجلیل میکردند و حسن خلق و مدارای ایشان را محمدی میدانستند و اذعان داشتند که همه این تحملها به خاطر حفظ وحدت و یکپارچگی ملت در برابر دشمنان است، اما تحمل خلاف شرعها را دشوار میدیدند. آیتالله کاشانی افراد را به تحمل مشکلات و صبر دعوت میکردند و میفرمودند:« هنگامی که دست استعمار را از کشور کوتاه کردیم و خود بر سرنوشت خویش حاکم شدیم، آن وقت میتوانیم به مشکلات داخلی رسیدگی کنیم، ولی تا وقتی دشمن بر همه امور ما مسلط است، امکان مقابله با مفاسد اخلاقی و اجتماعی نیست و اگر هم کاری انجام شود، عمیق نیست».
□ شما در چه زمینههایی با آیتالله کاشانی همکاری و به ایشان کمک میکردید؟
من هر کاری که ایشان از من میخواستند و از دستم برمیآمد دریغ نداشتم. از جمله یک بار چند روزی به اعلام نخستوزیری دکتر مصدق مانده بود که ایشان مرا از تهران احضار کردند. من در کرمان روزنامه پیام حق را منتشر میکردم و مشکلات دیگری هم برای حرکت داشتم، اما تردید کردم و پس از سه روز، خودم را به منزل ایشان رساندم. منزل مثل همیشه پر بود از کسبه، فرهنگیان، روحانیون و بزرگان. ایشان به من فرمودند: «در کردستان انگلیسیها بین عشایر کرد شایع کردهاند که شما با شیعیان از هر نظر تفاوت دارید! این منطقه را مستقل اعلام کنید و اگر از تهران قشونی برای سرکوب شما آمد، بجنگید، ما هم به شما کمک میکنیم. شما بروید و در آنجا وحدت ایجاد و آرامش کنید.» عرض کردم: «الحمدلله منزل شما همیشه پر از بزرگان از اقشار مختلف است، چرا مرا اعزام میکنید؟» گفتند: «بیتجربهاند و مطمئن نیستم از پس چنین مأموریتی بربیایند » عرض کردم: «در آنجا باید از چه کسی کمک بگیرم؟» فرمودند: «من کسی را نمیشناسم. شما خودتان تفحص کنید و روحانی مورد قبول آنها را شناسایی کنید تا من برایش نامهای بنویسم.»
من بلافاصله یادم آمد که عدهای از طلاب شافعی مذهب کرد، در مدرسه سپهسالار درس میخواندند. نزد آنها رفتم و پرس و جو کردم و به من اسم چند نفر را گفتند که از بین آنها «ملامحمود مفتی» همان شأنی را در بین اهل سنت داشت که آیتالله بروجردی در بین شیعیان داشتند. این نام را به آیتالله کاشانی گفتم و ایشان نامهای خطاب به ملامحمود مفتی نوشتند و با آن نامه عازم کرمانشاه شدم.من کارم را از شاهآباد غرب شروع کردم. فرماندار به احترام دستخط آیتالله کاشانی، از من پذیرایی شایانی کرد .از او خواستم مردم را به مسجد بزرگ شهر دعوت کند. جمعیت زیادی آمدند و من بیش از یک ساعت درباره اتحاد و برادری و هوشیاری در برابر دسایس دشمن صحبت کردم. پس از خاتمه صحبتهایم از چهره بشاش مردم و برخوردهای خوب آنها دانستم که سخنرانی مؤثری بوده است. فرماندار هم که رئیس ایل کلهر بود، از من تشکر زیادی کرد.
یکی از خاطرات جالب من در آن سفر، مسجدی بود که یک ژاندارم به رغم فشار گروههای شیطانپرست و علی اللهی که آزادانه مراسم خود را اجرا میکردند و در آن مناطق جولان میدادند، برای اقلیت فقیر شیعه ساخته بود! ساختن مسجدی برای شیعیان، آن هم در آن محیط پر از فرقههای انحرافی و ضاله که قدرت و نفوذ هم داشتند، توسط یک ژاندارم تربیت شده آن دوران حیرتانگیز بود.
□ ظاهراً شما برای تجدید رابطه و عهد میان شهید نواب صفوی با آیتالله کاشانی هم تلاش کردید، آیا این تلاشها نتیجهای هم داشت؟
بله، بنده از بدو ورود مرحوم نواب صفوی از نجف به تهران، همواره جزو همفکران و دوستداران او بودم و از سوی دیگر به آیتالله کاشانی ارادت داشتم و مورد وثوق و علاقه ایشان هم بودم، لذا از جدایی بین فداییان اسلام و آیتالله کاشانی بسیار زجر میکشیدم. مردم هم از این جدایی در نگرانی به سر میبردند، زیرا اوضاع کشور بحرانی بود و هر لحظه منتظر حوادث تازهای بودیم. مردم نه میتوانستند با مرحوم نواب و یارانش که اغلب یا در زندان و یا مخفی بودند، ارتباط برقرار کنند و نه جمعیت کثیر اطراف آیتالله کاشانی برای مردم عادی مجال و امکان ملاقات با ایشان را باقی گذاشته بود. همین جدایی باعث میشد که دشمن فرصت خوبی برای القائات خود پیدا کند و به تفرقهها دامن بزند.
من قصد داشتم مرحوم نواب را به منزل آیتالله کاشانی بکشانم، ولی با وجود شمس قنات آبادی این کار ممکن نبود، چون مرحوم نواب وقتی تصمیمی میگرفت، در اجرای آن بسیار جدی و پایبند بود.شمس قنات آبادی پس از مدتی با بند و بستهای سیاسی نماینده مجلس شد و از لباس روحانیت درآمد و به دربار پیوست، در نتیجه آن قداستی را که در ابتدای ورود به بیت آیتالله کاشانی به عنوان همتای نواب صفوی داشت، را از دست داد و دیگر بین مردم محبوبیت نداشت. با غیبت او جای خالی مرحوم نواب و یارانش بیش از پیش در منزل آیتالله کاشانی احساس میشد.در اینجا خداوند مدد کرد و امکان بازگشت مرحوم نواب به منزل آیتالله کاشانی فراهم گردید. یک شب در حالی که با افکار پراکنده و ذهن آشفته به دنبال راهحلی برای این مشکل میگشتم، در یکی از خیابانهای تهران مرحوم فخرالدین حجازی را دیدم. سلام و احوالپرسی کردیم و با هم به راه افتادیم. من در بین صحبتهایم گفتم که: جدایی نواب صفوی وآیتالله کاشانی در بین آحاد جامعه تأثیر نامطلوبی داشته، چه خوب است که شما شعری درباره آثار سوء این جدایی بسرایید تا شهر به شهر در بین طرفداران این دو بزگوار بگردد و دشمن نتواند از این موقعیت سوءاستفاده کند. ایشان گفت: که این موضوع در شهر سبزوار هم که محل زندگی ایشان بوده، مطرح است.ایشان آن شب ده بیت شعر سرود و با هم به مخفیگاه مرحوم نواب رفتیم. مرحوم حجازی شعرش را در برابر جمعیت خواند و آنها را سخت تحت تأثیر قرار داد و با توجه به اینکه شمس قنات آبادی در منزل آیتالله کاشانی حضور و قربی نداشت، مرحوم نواب اطلاعیهای را منتشر کرد و در آن همراهی و همکاری مجدد فداییان اسلام با آیتالله کاشانی را اعلام کرد و از فردای آن شب رفت و آمد چهرههای مردانه و نورانی فدائیان اسلام، در آن منزل آغاز شد.
متأسفانه از شعر مرحوم حجازی تنها عبارت «نواب صفاگستر» یادم هست و آن را یادداشت نکردم. سالها بعد در ملاقاتی که با استاد محمدمهدی عبد خدایی داشتم، ایشان گفتند: دو سه بیتی از آن شعر یادشان هست و برایم خواندند.خدا هردو مجاهد مخلص را رحمت کند ودر جوار رحمت خود جای دهد.
□ از جریان دستگیری و اعدام شهید نواب صفوی چه خاطره ای دارید؟ظاهرا اصفهان بودید که این خبر را دریافت کردید.اینطور نیست؟
بله،بنده در محله «قیله دعا»ی اصفهان، منزل بسیار کوچکی داشتم که فقط یک اتاق سه در چهار و یک آشپزخانه کوچک و با سایر همسایهها دستشویی و حیاط مشترک داشت. نواب هر وقت میخواست به سفر برود و اصفهان در مسیرش بود، به منزلام میآمد و شبها هم اغلب نزدم میماند. او دخترهایم را روی زانو مینشاند و نوازش میکرد و بچهها هم هر وقت او میآمد ذوق میزدند و به طرفش میدویدند. همسرم بهشدت نگران نواب بود و دائماً تأکید میکرد مراقب خود باشد و تا میتواند به صورت ناشناس این سو و آن سو برود. نواب هم همیشه میگفت: «چه زنده بمانیم، چه شهید شویم. پیروزیم!» یک شب همسرم نزدیک سحر سراسیمه از خواب برخاست و گفت: «در خواب دیدم نواب آمده و تاجی از نور به سر دارد و مدام میگوید دیدی پیروز شدیم؟» میدانستم نواب در زندان است و از این خواب بسیار نگران شدم. فردا صبح در روزنامهها خواندم نواب و یاراش اعدام شدهاند!این از تلخ ترین خاطرات من درطول این زندگی 90واندی ساله است.(تاثر شدیدآقای فیروزیان وپایان مصاحبه)