شاهد توحیدی
□شما از چه مقطعی وچگونه با سپهبد شهید محمد ولی قرنی آشنا شدید وشخصیت ایشان را چگونه یافتید؟
بسم الله الرحمن الرحیم.بنده سالها کارمند فنی ستاد مشترک ارتش بودم و تا وقتی امام پیام دادند که باید از ارتش بیرون بیایید، در ارتش بودم و اعلامیههای امام را مخفیانه پخش میکردم. وقتی معلوم شد که پخش اعلامیه ها کار من است، فرار کردم و دیگر برنگشتم. شهیدبزرگوار سپهبد قرنی را، اولین بار در روز 12 بهمن سال 1357 که امام تشریف آوردند، دیدم. بنده در کمیتهای موسوم به «ضربت» در کمیته استقبال از امام بودم. وقتی بلیزر امام به میدان انقلاب رسید، چون راه بسته بود، بقیه راه امام را با هلیکوپتر به بهشتزهرا بردند و ما هم به ستاد برگشتیم و در کمیته «سیاهجامگان» به کارمان ادامه دادیم.
□چه شد که همراه با شهید سپهبد قرنی به ستاد مشترک برگشتید؟
بنده به عنوان محافظ حضرت امام، همراه ایشان به قم رفتم تا روزی که شهید قرنی به قم آمدند و از آنجا مرا به ستاد مشترک بردند، چون عدهای از بچههای ستاد مشترک به ایشان گفته بودند که: در تعمیرگاه موتور و ماشینهای ستاد، زیر نظر من کار میکردند. همانها به شهید قرنی گفتند: میتوانم ماشینهای درب و داغان شده را جمع و جور کنم و آدم فعالی هستم. ایشان هم اجازه مرا از دفتر امام گرفتند و مرا با خود به ستاد مشترک بردند.
□ازچه دوره ای به عنوان راننده ومحافظ ایشان تعیین شدید؟علت گماشتن شما به این سمت چه بود؟
مدتی که گذشت، ایشان متوجه شدند حواسام به نکات ریز امنیتی هست، چون دورههای حفاظت را گذرانده بودم و میدانستم در مواقع بحرانی چه باید کرد. ازآن به بعد، مرا در دفترشان نگه داشتند و از آن به بعد به منزل ایشان هم رفت و آمد میکردم.
□نخستین ویژگی ایشان که شما را جذب کرد، چه بود؟
دقت در وضعیت زیردستان. همیشه میگفتند: مراقب باش و ببین افراد چه مشکلی دارند که تا جایی که میشود کمکشان کنیم. روی افراد معتاد، دستکج و خلافکار هم خیلی حساس بودند. من هم بهشدت مراقب بودم و همینکه به مورد خلافی برمیخوردم به ایشان میگفتم و ایشان هم فرد خلافکار را بلافاصله اخراج میکردند.
□از انقلابیون چه کسانی بیشتر به دفتر شهید قرنی رفت و آمد داشتند؟
مرحوم آقای عسگراولادی که از نظر مالی بسیار به ارتش کمک میکردند و زیاد به شهید قرنی سر میزدند.
□از ویژگیهای شهید قرنی میگفتید...
همانقدر که ایشان نسبت به معتادها و خلافکارها حساس بودند، برعکس میگفتند:« با کارکنان به دلیل اینکه در رژیم گذشته ناچار بودهاند دستوراتی را اجرا کنند، برخورد تندی نشود، چون آنها چارهای نداشتند». واقعاً هم همینطور بود و این حرف در مورد بسیاری از ارتشیها صدق میکرد. شهید قرنی میگفتند:«یک افسر را به خاطر اینکه قبلاً به شما سیلی یا تشر زده است، طاغوتی یا ضد انقلاب تلقی نکنید و بگذرید».
در گفتار و رفتار بسیار محتاط بودند و میگفتند:«در باره افراد بررسی دقیق کنید که خدای ناکرده به کسی توهین نکنید یا لطمه نزنید». همیشه میگفتند:«به ارباب رجوع نهایت احترام را بگذارید، مخصوصاً به نظامیان که امر امام را اطاعت کرده و به صفوف مردم پیوسته بودند». عدهای از افسران سابق میترسیدند برگردند، ولی بعد که دیدند فضای تهدید و تهمتزنی نیست برگشتند، بهویژه من که جزو قدیمیهای ستاد بودم و مرا خوب میشناختند و به من اعتماد داشتند. بعضی از ارتشیها هم میآمدند و خود را معرفی میکردند، ولی بازنشسته میشدند و میرفتند. بعضیها هم برای سر و سامان دادن به ارتش واقعاً به شهید قرنی کمک کردند.
□وضعیت مادی ایشان چگونه بود؟
باور کنید سر و وضع زندگی من، خیلی بهتر از ایشان بود! زندگی بسیار سادهای داشتند و در خانهشان وسیله در خور توجهی وجود نداشت. شهید قرنی فوقالعاده مهربان، دلسوز و بزرگوار بودند. وقتی برای ما چای میآوردند تا ما نمیخوردیم خودشان لب به چای نمیزدند.
□برنامه کاریشان چگونه بود؟
شهید قرنی دائماً در حال کار و تجزیه و تحلیل مسائل و دادن گزارش به حضرت امام بودند و استراحت را نمیشناختند. همیشه کارهای روز بعد را با امام هماهنگ و از ایشان کسب تکلیف میکردند. گاهی با ایشان خدمت امام میرفتیم، گاهی هم با آقای گلیانی که رانندهای با درجه استوار بود. زمان استراحت شهید قرنی فقط موقع نماز خواندن بود. همیشه هم نماز را سر وقت میخواندند و با شنیدن صدای اذان هر کاری را که در دست داشتند، تعطیل میکردند. همیشه میگفتند:« ما هرچه داریم از نماز است، بنابراین نماز بر هر چیزی رجحان دارد». میگفتند:«از هیچ چیزی و هیچ کسی نترسید و به هیچ دلیلی دروغ نگویید که دروغ کلید تمام بدیهاست». ایشان در رژیم شاه میتوانستند دروغ بگویند و به زندان نروند، ولی این کار را نکردند. میگفتند:« چرا باید دزدکی کار کرد؟ باید سینههایمان را سپر کنیم و به استقبال خطر برویم».
□رابطه ایشان با خانواده،اعم از با همسرو فرزندشان را چگونه دیدید؟
همیشه میگفتند:« باید با زن، فرزند و اطرافیان صادق باشیم و به آنها راست بگوییم تا به ما اعتماد داشته باشند». معتقد بودند هیچ چیزی مثل مال حلال موجب برکت و قوام خانواده نمیشود و بچههایی که با نان حلال بزرگ میشوند، سر به راه و درست از کار در میآیند. میگفتند:«اگر فقط یک ریال مال دیگران در زندگی انسان باشد، نظام خانواده به هم میریزد!».
□بی تردید شما از روزهای پرالتهاب پس از پیروزی انقلاب که در کنار شهید قرنی بوده اید،خاطراتی شنیدنی دارید.شنیدن بخشی از این خاطرات در این بخش از گفت وشنود برای ما مغتنم است؟
خاطره که از ایشان زیاد دارم. یکی از آنها که به شکل برجستهای در ذهنام باقی مانده، مربوط به سرگردی است که تخصص اصلی او مینگذاری بود و چهار انگشت دست چپ خود را هم به خاطر این کار از دست داده بود! او اطراف زندان اوین را مینگذاری کرده بود تا اگر مبارزان انقلابی میخواستند وارد زندان شوند و زندانیهای سیاسی را آزاد کنند، روی مین بروند و نابود شوند! او را دستگیر کردند و به دفتر شهید قرنی آوردند. تیمسار به او گفتند:«برو و همه مینهایی را که در اطراف زندان کار گذاشتهای، با کمک عدهای که به تو کمک خواهند کرد، پاکسازی کن». او در ظرف یک هفته این کار را کرد و آمد و به تیمسار گفت: «فرزندم بیمار است. به من ویزا بدهید تا او را به خارج ببرم و عمل کنم.» شهید قرنی گفتند:« اول باید فلان دکتر معاینهاش کند تا مطمئن شوم عمل جراحی او باید خارج از کشور انجام شود». چند دکتر کودک را معاینه کردند و گفتند:« حق با پدر اوست. باید بچه را به خارج ببرند». شهید قرنی به آن مرد گفتند :«تو هنوز مینهای روی دیوارها را پاکسازی نکرده ا ی، اگر این کار را بکنی به همین قرآن قسم میخورم حتی اگر دادگاه انقلاب هم در باره تو حکم اعدام صادر کند، من زن و فرزندت را به خارج خواهم فرستاد». همینطور هم شد. آن سرگرد همه مینها را پاکسازی کرد و بعد هم اعدام شد، اما شهید قرنی زن و فرزند او را به خارج فرستاد تا عمل جراحی روی کودک وی انجام شود.
اتفاق دیگر تعقیب هژبر یزدانی بود. به ما مأموریت دادند او را دستگیر کنیم و دو فروند هلیکوپتر هم در اختیارمان گذاشتند. او همراه با چند افغانی در حال فرار بود، اما هلیکوپتر نمیتوانست جای صافی را پیدا کند و بنشیند. بالاخره بهناچار تا نیم متری زمین رفت و ما روی برفها پریدیم. وقتی پیاده شدیم یکی از بچهها که همراه ما بود نارنجکی در دست داشت، ولی متأسفانه کار با آن را بلد نبود و همینطور که میدویدیم، نارنجک در دستاش ترکید! هژبر که در جایی مخفی شده بود، پس از این حادثه فرار کرد و ما هم برگشتیم.
□با توجه به دشواریهایی که شهید قرنی در دوران ستمشاهی با آنها روبرو شده بودند، نگاه ایشان به مرگ چگونه بود؟
خیلی مراقب بودم ایشان صدمه نبینند، ولی هر وقت که ایشان را به خانهشان میرساندم میگفتند: «پسرجان! مرا رو بهروی خانه پیاده کن و به کارت برس. خودم میروم خرید میکنم و به خانه میروم.» میگفتم: «هرگز این کار را نمیکنم. میمانم تا جانشینام بیاید، بعد میروم» ایشان میگفتند:« مطمئن باش اگر قرار باشد گلوله بخورم، تو دیوار سربی هم که باشی، نمیتوانی جلوی آن را بگیری، پس بیهوده خودت را اذیت نکن. تا وقتی که اجلام سر نرسد، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. من سالها در زندان بودم و صدمههایی خوردم که هر کدام میتوانست مرا از پا در بیاورد، ولی چون خدا نمیخواست از بین بروم زنده ماندم». همیشه میگفتند:« کاش به جسم انسان گلوله بزنند، ولی با روح او کاری نداشته باشند».
□هیچوقت از کودتای نافرجامی که به خاطر آن دستگیر و زندانی شدند، با شما حرف زدند؟
خیر، فقط میگفتند کاش موفق میشدیم و تغییر رژیم اینقدر عقب نمیافتاد و اینقدر آدم کشته نمیشد. میگفتند:« شاه در دهه 30 نفهمی کرد. اگر به نصایح آیتاللهالعظمی بروجردی گوش داده بود، نه خودش بدبخت و سرگردان میشد و نه مملکت را به خاک سیاه مینشاند».
□ظاهراً ایشان علاقه زیادی به مرحوم آیتالله طالقانی داشتند. در این باره چیزی یادتان هست؟
بله، بسیار به ایشان علاقه داشتند و هر وقت اسمشان میآمد گریهشان میگرفت. همیشه با هم تماس تلفنی داشتند . شهید قرنی میگفتند:« آقای طالقانی خیلی رنج کشیدهاند. در زندان که بودم، دلام میخواست به ایشان خدمت کنم و برایشان غذا ببرم». خیلی برای آقای طالقانی غصه میخوردند.
ایشان به حضرت امام هم علاقه زیادی داشتند و هر وقت نام ایشان میآمد، از جا بلند میشدند و ادای احترام میکردند! همیشه میگفتند:« اگر امام جانام را هم بخواهند، تقدیم خواهم کرد». ایشان میگفتند:« گوش به فرمان امام باشید که حرف ایشان حجت است. حرفهای ایشان خدایی است، والا با هیچ استدلالی نمیشود پذیرفت که کسی با دست خالی در برابر یک رژیم تا بُن دندان مسلح بایستد و آن را ساقط کند. همه کشورهای منطقه از ارتش شاه میترسیدند، ولی امام آن رژیم را به مدد الهی و با رهبری مردمی که به ایشان اعتقاد عمیق قلبی داشتند، از ریشه کندند».
□به نظر شما که خودتان هم همیشه در ستاد مشترک ارتش کار کرده بودید، مهمترین اقدام شهید قرنی در دوره مسئولیت چه بود؟
گردآوری نیروهای پراکنده ارتش در شرایطی که سنگ روی سنگ بند نبود! ایشان به نیروها شغل دادند، تقسیم کار کردند و آدمهای درست و صادقی را که میشناختند به قسمتهای مختلف معرفی کردند. آدمهای خوب انگشتشمار بودند و ایشان ظرفیت و شرایط خانوادگی افراد را با دقت میسنجیدند، سوابق آنها را بررسی میکردند و بعد به آنها مسئولیت میدادند. بسیار به اینکه فرد اهل نماز و روزه و خانوادهدار باشد، اهمیت میدادند.
□چرا ایشان استعفا دادند؟
میگفتند: به خاطر سنگینی درگیریهای کردستان، دیگر کشش لازم را برای کار ندارند. به هر حال بیش از 65 سال سن داشتند و هرچند از لحاظ جسمی سالم بودند، ولی خستگی در ایشان مشاهده میشد.
□با وجود استعفای ایشان، شما باز هم در کنارشان ماندید.اینطور نیست؟
بله، در روزهای آخر اطراف ایشان خیلی خالی میشد و کسی نمیآمد جای مرا بگیرد، به همین دلیل ماندم که جلوی اتفاقات ناگوار را بگیرم که متأسفانه نتوانستم. ایشان واقعاً مظلوم بودند.
□هرچند مرور خاطره شهادت ایشان قطعاً برای شما آزاردهنده است، ولی از آنجا که شاهد عینی قضیه بودید، این ماجرا را بیان کنید؟
منزل شهید قرنی بالاتر از میدان ولیعصر در مقابل یک هتل بود. تروریستها از طبقه دوم هتل، ساعات عبور و مرور ایشان را در نظر گرفته بودند. هرچه هم به ایشان میگفتم افرادی از هتل روبهروی خانه شما را زیر نظر گرفتهاند، ایشان میگفتند:« مسئله مهمی نیست، آنها دارند درس میخوانند!». یک روز صبح جمعه که عدهای کارگر نقاش نردههای زنگزده سایبان ماشین تیمسار را رنگ میزدند، تیمسار چای آوردند. من لب حوض نشسته و کلتام را کنار دستام گذاشته بودم و احساس میکردم افراد از بالکن هتل روبهرو دارند خانه را کنترل میکنند. به ایشان گفتم و ایشان سرزنشام کردند که:«چرا اینقدر به اینها پیله میکنی؟». ساعت حدود نه صبح بود که در خانه را زدند. تا بیایم بلند شوم و بروم در خانه را باز کنم، پسربچهای که همراه نقاشها بود دوید و در را باز کرد. یکی از تروریستها لوله کلاشینکفاش را زیر گلویام گذاشت و کلتام را گرفت و آن طرف حیاط پرت کرد. بعد چند نفری مرا هل دادند و رگبار به دیوار اطرافام بستند! بعد به طرف تیمسار رفتند و به ایشان شلیک کردند!خاطرم هست در همان حال خطاب به ضاربین فریاد زدم«تیمسار را نکشید،او آدم خوب وخیرخواهی است!»اما آنها توجهی نکردند، بعد هم سوار موتور شدند و فرار کردند!کارگر نقاش بهقدری بهت زده شده بود که نتوانست تیرآهن کوچکی را که در دستاش بود جلوی موتور بیندازد، والا آنها نمیتوانستند فرار کنند. وقتی آنها رفتند، بهسرعت به طرف تیمسار رفتم. یک گلوله به شکم ایشان و یکی هم به پای چپشان خورده بود. ظاهراً گلولههایی نبودند که باعث فوت انسان شوند. همسایهها از پنجرهها نگاه میکردند، ولی جرئت نداشتند بیرون بیایند! تیمسار را بغل کردم و داخل ماشین گذاشتم و ایشان را بهسرعت به بیمارستان رساندم. همه تلاش خودشان را کردند، ولی تقدیر این بود که ایشان شهید شوند.
اثر انگشت ضاربین روی اسلحهام مانده بود و پلیس آگاهی توانست از روی همان اثر انگشتها، ضاربین را پیدا کند. پس از سه ماه آنها را در قروه دستگیر و سپس اعدام کردند.به هرحال این خاطره،از تلخ ترین خاطرات زندگی من است.
□با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.