کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

ساواک و حزب بعث برای دستگیری پدر همدست شده بودند

15 خرداد 1395 ساعت 22:49

درفرهنگ انقلابی وایثارگری ما،نام «ابوترابی»معادل ایثار گری وشهادت طلبی است،چه اینکه او خود تجسم پایمردی وجوانمردی بود و مایه آرامش خاطر اسیران مظلومی که تکیه گاهی جز او نداشتند.
اینک در سالروز رحلت شهادت گونه اش،با فرزند ارجمندش جناب سید یاسر ابوترابی به گفت وگو نشسته ایم که نتیجه آن را پیش روی دارید.


□به عنوان پرسش نخست، ابتدا بفرمایید چه شد که پدربزرگوار شما تحصیل در حوزه علمیه را برگزیدند و در این زمینه از چه اساتیدی بهره جستند؟
بسم الله الرحمن الرحیم. حاج‌آقا در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بودند و پدرشان از مراجع و علمای زمان خود بودند، بنابراین گرایش به علوم دینی در ایشان امری ذاتی بود. ایشان از دبیرستان حکیم نظامی دیپلم ریاضی گرفته بودند و بنا بود همراه پسرداییهایشان برای ادامه تحصیل به آلمان بروند، منتهی به دلیل همان گرایشی که عرض کردم، ازحضرت علی بن موسی الرضا(ع) درخواست راهنمایی می‌کنند و پاسخ می‌گیرند و در مشهد شروع به خواندن زبان عربی می‌کنند. همزمان در آزمون دانشگاه الازهر مصر هم -که شعبه‌ای از آن در نجف اشرف بود- امتحان می‌دهند و به این ترتیب تحصیل علوم دینی را آغاز می‌کنند.
 
□فعالیتهای سیاسی را چگونه و از چه سالی آغاز کردند؟
حاج‌آقا به خاطر شرایط خانوادگی از همان کودکی با علمای بزرگ قم، از جمله امام و مخصوصاً شهید آیت الله حاج مصطفی خمینی ارتباط داشتند. شروع جدی فعالیتهای سیاسی ایشان 15 خرداد سال 1342 بود.
 
□چه سالی ازدواج کردند و ملاکهایشان برای انتخاب همسر چه بود؟
در سال 1344 یا 1345 و موقعی که می‌خواستند به شعبه دانشگاه الازهر در نجف بروند، ازدواج کردند. ملاکهای مورد تأیید و تأکید حاج‌آقا اصالت خانوادگی، صداقت و سلامت بود.
 
□ظاهراً شهید آیت‌الله بهشتی از ایشان برای اداره مسجد هامبورگ دعوت به عمل آوردند. ماجرا چه بود؟
حاج‌آقا و مادرم بعد از پذیرش حاج‌آقا در دانشگاه الازهر، به نجف می‌روند. در سال 1349 حاج‌آقا سفری به سوریه می‌کنند و شهید دکتر بهشتی که از دوره دبیرستان پدرم را می‌شناختند و با خانواده ایشان هم آشنایی داشتند، به حاج‌آقا پیشنهاد می‌کنند به آلمان بروند و به‌جای ایشان اداره مسجد هامبورگ را به عهده بگیرند. البته حاج‌آقا به دلیل مشغله‌های زیاد نتوانستند پیشنهاد شهید بهشتی را بپذیرند.
 
□ویژگی برجسته پدرتان چه بود؟
انتظار واقعی ظهور آقا امام زمان(عج). ایشان مصداق این شعر استاد بهمنی بودند که: «مردی که سالها منتظر آمدن مرد دیگری بود/ گاهی دلش برای خودش تنگ می‌شد» حاج‌آقا انتظار فرج را مبنای زندگی خود قرار داده و خانواده را نیز در این تفکر شریک کرده بودند.
 
□از فعالیتهای سیاسی ایشان می‌گفتید؟
آغاز فعالیتهای سیاسی حاج‌آقا از قم بود و مستمراً ادامه داشت، اما نقطه عطف فعالیت ایشان، یکی حمل اسناد و مدارک محرمانه حضرت امام به ایران بود و دیگری ارتباط با شهید اندرزگو. ایشان در سال 1349 همراه مادر به ایران آمدند و بخشی از دست‌نوشته‌ها و کتابهای حضرت امام را که حاوی اسامی و نشانی کسانی بود که کمکهای مالی و وجوهات خود را به امام می‌پرداختند و با ایشان ارتباط داشتند،با خود آورده بودند.
ساواک و حزب بعث با یکدیگر همکاری کردند و حاج‌آقا در شهریور سال 1349 دستگیر شدند، ولی خوشبختانه قبل از دستگیری فهرست اسامی را به حاج‌خانم دادند و فقط کتابها و جزوه‌ها به دست ساواک افتاد. حاج‌خانم در شرایط طاقت‌‌فرسایی خود را به ایران می‌رسانند و در اولین فرصت، فهرست را از بین می‌برند!دسترسی به این فهرست به‌قدری برای ساواک مهم بود که به خاطرش حکم اعدام حاج‌آقا را لغو کرد تا فهرست پیدا شود!
ساواک بیکار ننشست و سعی کرد با فشار بر خانواده مادرم که در قم و قزوین سرشناس بودند به اسناد دست یابد، چون مطمئن شده بود آن اسناد قطعاً تا مرز ایران رسیده‌اند. حاج‌آقا هم در شش ماهی که در زندان بودند دائماً تأکید می‌کردند جز کتاب چیزی همراهشان نبوده است.
 
□ساواک تا چه اندازه خانواده شما را زیر نظر داشت و در این باره از چه شیوه هایی استفاده می کرد؟
ساواک معمولاً برای کنترل افراد از دو روش استفاده می‌کرد. یکی اینکه زندگی شخصی و خانوادگی فرد را کنترل می‌کرد و دیگر ا ینکه ارتباطات اجتماعی او را زیر نظر می‌گرفت. محیط خانوادگی ما به‌قدری آرام و بدون تنش بود که ساواک تصور می‌کرد حاج‌آقا یک روحانی کاملاً معمولی هستند، با مبارزه و مبارزان هیچ رابطه‌ای ندارند و فقط گاهی برای تبلیغ به شهرستانها می‌روند یا برای دیدار با خانواده پدر گاهی به تهران می‌آیند. پدر هم قدر تلاشهای حاج‌خانم را در آرام نگهداشتن جو خانه می‌دانستند و همواره از حاج‌خانم عذرخواهی می‌کردند و می‌گفتند می‌دانم دارید این فشارها را تحمل می‌کنید، اما چاره‌ای نیست، چون شما شریک زندگی‌ام هستید و مطمئن باشید در هر اجری که در این مبارزات ببرم شریک هستید.
 

 
□از ارتباط ایشان با فرزندان بگویید.ایشان در مقام یک پدر ومربی،چطور رفتار می کردند؟
در دهه 50 گاهی به خانه می‌آمدند. بعد از انقلاب هم که بیشتر شنبه شبها می‌توانستند به خانه بیایند. بعد از شروع جنگ هم که به جبهه رفتند و اسیر شدند. پس از ده سال هم که برگشتند و به قول حاج‌آقا قرائتی «ایشان ده سال اسیر بود و بعد هم مفقودالاثر شد!» با وجود اینکه ایشان را خیلی کم می‌دیدیم، اما هر وقت نگاهشان می‌کردیم خوبی، راستی و احترام می‌دیدیم و به همین دلیل بسیار با ایشان راحت و صمیمی بودیم. پدر به‌قدری متواضع بودند که تمام اعضای خانواده اجازه داشتند در حضور ایشان عقیده‌شان را بیان کنند و حتی اگر شیوه، راه و روش حاج‌آقا را قبول نداشتند، حرفشان را بدون ترس بزنند، به‌خصوص حاج‌خانم در این زمینه آزادی مطلق داشتند. همیشه می‌گفتند: اگر شیوه مرا قبول ندارید، آن را تغییر می‌دهم، چون دوست دارم کارها با رضایت افراد خانواده انجام شوند. همین انعطاف، مدارا و سعه صدر حاج‌آقا بود که به ایشان این توانایی را داد 43 هزار اسیر در اردوگاه‌های رژیم بعث را اداره کنند! بعد از انقلاب حاج‌خانم همیشه به ما می‌گفتند: زندگی ما نسبت به گذشته آسان‌تر نخواهد شد و مشغله‌های حاج‌آقا بیشتر می‌شوند‍! واقعیت هم همین بود که حاج‌آقا فقط هفته‌ای یک بار می‌توانستند به خانه بیایند.
 
□از آخرین دیدارتان قبل از اینکه به جبهه بروند و اسیر شوند چه خاطره‌ای دارید؟
یادم هست شب آخر در مورد مسائل مالی، یادداشتی را به حاج‌خانم دادند و با لباس شخصی از خانه رفتند تا با گروه دکتر چمران به منطقه بروند. حاج‌خانم خیلی تمایل داشتند ایشان را با خانواده همراهی کنیم، ولی حاج‌آقا قبول نکردند. در دی ماه سال 1359 به ما خبر دادند حاج‌آقا در تپه‌های الله‌اکبر شهید شده‌اند. نمی‌توانستیم باور کنیم. حاج‌آقا از نظر قوای جسمی بسیار قوی و ورزیده بودند، کما اینکه قبل از اسارت توانسته بودند به دفعات آن هم در ظرف یک ماه، به قله دماوند صعود کنند! و در ورزش باستانی می‌توانستند پشت سر هم 3500 بار شنا بروند. دکتر چمران سه روز مهلت می‌خواهند تا نظر قطعی خود را در باره اسارت یا شهادت ایشان بدهند و بالاخره اعلامیه شهادت حاج‌آقا را صادر می‌کنند! با این همه مادر حاج‌آقا و همین‌طور ما خیلی بعید می‌دانستیم ایشان شهید یا اسیر شده باشند و همگی منتظر بازگشت حاج‌آقا بودیم.
 
□کی و چگونه از اسارت ایشان باخبر شدید؟
منزل ما در کوچه حرم در قم بود. یک روز صبح آیت الله العظمی مرعشی نجفی پیغام دادند: خانمی نیمه شب تلفن زده و گفته است به خانواده ابوترابی بگویید: ایشان زنده است!آقای مرعشی می‌پرسند: «به چه استنادی این حرف را بپذیریم؟» آن خانم می‌گوید: «بگویید من فاطمه هستم!» از آن به بعد همیشه آقای مرعشی جویای احوال پدرمان بودند و از همه اسرای آزادشده در باره پدر پرس‌ و جو می‌کردند. به همه هم سفارش کرده بودند مراسم استقبال از حاج‌آقا در روز آزادی اسرای در حسینیه ایشان برگزار شود، ولی متأسفانه دو هفته قبل از بازگشت حاج‌آقا در سال 1369 فوت کردند. حدود یک سال طول کشید تا از اسارت حاج‌آقا از طریق صلیب سرخ مطمئن شدیم.
 
□از روز بازگشت پدر بگویید.
ایشان در سال 1369 بازگشتند و بلافاصله توسط مقام معظم رهبری نماینده ایشان در امور آزادگان شدند. بدیهی است وقتی پدری ده سال در کنار خانواده حضور نداشته باشد، خانواده با حضور ایشان دچار تغییر و تحولات روحی زیادی می‌شود و نظم خانواده به هم می‌ریزد. متأسفانه افرادی که وظیفه‌شان ایجاد آمادگی در خانواده‌هایی شبیه به ما بود، بیشتر دنبال تهیه قند، شکر، گل و شیرینی بودند. مادر ما چون احتمال می‌دادند ممکن است حاج‌آقا برنگردد و نمی‌خواستند روند زندگی ما بچه‌ها به هم بریزد، حتی اجازه چراغانی هم ندادند!
حاج‌آقا با اولین گروه آزادگان برگشتند. موقعی که ایشان اسیر شدند، من هشت سال بیشتر نداشتم و حالا یک جوان هجده ساله بودم. یادم هست از ساعت هشت شب تا سه نیمه شب همراه ایشان بودم، ولی ایشان نمی‌دانستند من پسرشان هستم! ایشان بعد از ظهر وارد فرودگاه مهرآباد شدند. در آنجا تشریفات انجام شد و ساعت سه بعد از نصف شب به خانه آمدند. برادرم را شناختند، ولی مرا نشناختند. حدود ده دقیقه با ما بودند و بعد برای شرکت در جلسه‌ای رفتند. می‌دانستیم با آمدن حاج‌آقا قرار نیست ایشان همیشه در کنار ما باشند و به ما خیلی خوش بگذرد، برای همین خودمان را کاملاً آماده کرده بودیم. چند ماهی هم طول کشید تا رابطه پدر ـ فرزندی بین ما دو باره شکل گرفت.
 
□در ده سالی که پدرتان اسیر بودند، شما چه حسی داشتید؟
مقوله اسارت مثل شهادت یا جانبازی درست شناخته شده نبود و هنوز هم معادل زیبای «آزاده» را برای آن انتخاب نکرده بودند و در نتیجه مثل شهید یا جانباز، بار مثبت زیادی نداشت. من هم بچه بودم و مسئله برایم مبهم و گیج‌کننده بود.
 
□پدرتان ماجرای اسارتشان را برایتان چگونه تعریف کردند؟
حاج‌آقا همراه گروهی برای عملیات شناسایی در دل دشمن نفوذ می‌کنند، منتهی به خاطر اشتباه یکی از همراهان، عملیات لو می‌رود و دشمن آنها را محاصره می‌کند. حاج‌آقا داخل یک گودال پرت می‌شوند و سربازان عراقی گودال را به رگبار می‌بندند. زنده ماندن حاج‌آقا در آن شرایط بیشتر به معجزه شبیه بوده است. حتی دکتر چمران هم با آن همه تجربه، وقتی صدای رگبار دشمن را به طرف آن گودال می‌شنوند، شهادت ایشان را قطعی اعلام می‌کنند، اما تقدیر این بود که حاج‌آقا زنده بمانند و به اسرای آزاد شده و خانواده‌هایشان خدمت کنند. حضور پربرکت ایشان آرامش و شادی را به ما برگرداند، هر چند مشغله‌های زیاد و رسیدگی به مشکلات فراوان خانواده‌های آزادگان برای ایشان فرصت زیادی باقی نمی‌گذاشت که به ما هم برسند، اما همان دیدارهای کوتاه هم بسیار غنیمت بود.
 
□خبر تصادف ایشان را چگونه به شما دادند؟
اولین خبر روی سایت یکی از خبرگزاریها آمد، اما باورمان نمی‌شد! حدود ظهر بود که رادیو خبر را اعلام کرد. پیکر ایشان چهار بار، یعنی در مشهد، قم، تهران و تبریز تشییع شد و در 29 صفر در کنار مولای خویش آرام گرفتند.     


کد مطلب: 3250

آدرس مطلب :
https://www.iichs.ir/fa/news/3250/ساواک-حزب-بعث-دستگیری-پدر-همدست-شده-بودند

تاریخ معاصر
  https://www.iichs.ir