□ طبعا به لحاظ بازه زمانی حضور جنابعالی در ایران،دیدارهای سیاسی شما با محمدرضا پهلوی در مقطع آغاز سلطنت وی تا سالهای آغازین دهه 30 ،انجام شده است.سالهای منتهی به نهضت ملی ونیز بعد از براندازی آن.ما برای اینکه بهتر در جریان این گفت وشنود ها وبه ویژه ظرف زمانی ومکانی آن قرار بگیریم،مناسب است که مروری گذرا بر سالها ووقایع دوران نهضت داشته باشیم.شاید بهتر باشد که از این نقطه شروع آغاز که آیا وجه غالب نهضت سیاسی بود یا اقتصادی که اینچنین حساسیت ابر قدرتها ودرپی آن شاه ودربار را برانگیخته بود؟
با تشکر از شما،به نظر من، وجه اقتصادی فرع قضیه بود. اصل قضیه جنگیدن با یک دولت استعمارگر و قدرت اول آن روز دنیا بود. ملی شدن نفت به خودی خود اصل مسئله نبود، بلکه جنبه مبارزه با استعمار- که ملی شدن نفت فقط یک جنبه فرعی از آن بود- برآن غلبه داشت.من براین باورم که اگر دکتر مصدق نهضت را خراب نمیکرد،خیلی از وقایع تلخ بعدی پیش نمی آمدند.در آن مقطع، فقط مصدق قدرت داشت که چنین لطمه ای به نهضت بزند و لذا چنانچه اشتباه نکرده بود و موجبات پدید آمدن قضیه 28 مرداد را فراهم نمیکرد، هیچوقت این انحطاط بزرگ اجتماعی در ایران به وجود نمیآمد و اتفاقات تلخ بعدی هم روی نمیدادند و بخشی از اهداف انقلاب اسلامی که استقلال و خودکفایی بود؛ در همان تاریخ محقق میشد و آن همه مشکل هم برای کشور ایجاد نمیشد، شاه مقام تشریفاتی داشت و مملکت را هم عملاً مجلس اداره میکرد. استبداد و زیادهخواهی شاه بعد از 28 مرداد، تماماً به نحوه رفتار مصدق در نهضت ملی برمیگردد. شاه بعد از 28 مرداد دچار نوعی خودبزرگبینی احمقانه شده بود. چند بار با او ملاقات کردم و متوجه شدم دیگر مشکل بشود این آدم را سر جایش نشاند.
□ کی و چرا با شاه ملاقات کردید؟
دفعه اول در انتخابات دور پانزدهم مجلس بود که به نمایندگی از طرف دانشجوها به کاخ مرمر رفتم. قوامالسلطنه میخواست از طریق حزب دموکراتی که تشکیل داده بود، انتخابات را قبضه کند و ما دانشجوها به نشانه اعتراض اعتصاب کرده بودیم. مصدق که کاندید ما بود و در دانشگاه هم محبوبیت داشت، در انتخابات نفر چهاردهم شد. به دانشجوها گفتم: چون شاه در غیاب مجلس قدرت انتخاب دولت را دارد، میرویم و به شاه میگوییم: یا دولت را عوض کند یا دستور بدهد انتخابات آزاد برگزار شود. راه افتادیم و جلوی کاخ مرمر رفتیم.
□ چند نفر بودید؟
دو سه هزار نفری میشدیم که در آن موقع جمعیت مهمی بود. خلاصه هر جوری بود من و دو نفر دیگر پیش شاه رفتیم. او ما را پذیرفت و به حرفهایمان هم گوش داد، ولی وقتی حرف زد، فهمیدم چنتهاش خیلی خالی است. حرفش این بود که گفت: باید حرفهایتان را به رئیس دولت میزدید، در حالی که ما از خود رئیس دولت شکایت داشتیم! گفتم: چند بار برای او نامه نوشته و وقت ملاقات خواسته بودیم، ولی ما را نپذیرفت، برای همین آمدیم که حرفمان را به مقام بالاتری بزنیم. من درآن ملاقات خیلی محکم حرف دانشجوها را زدم و شاه رئیس دفترش را خواست و گفت: «به قوامالسلطنه بگویید این دانشجوها را بپذیرد و به حرفهایشان گوش بدهد»
□ بالاخره قوام شما را پذیرفت؟
بله.بعد از ملاقات باشاه ودستور او،مجبورشد که ولو به ظاهر هم که شده این کار را انجام دهد.او در این باره به ما نکاتی گفت که مضمونش این بود: آن وقتی که ما درس میخواندیم، از اینجور کارها نمیکردیم و اینجور حرفها حتی به ذهنمان هم خطور نمیکرد! شما آدمهای بااستعدادی هستید، پس سعی کنید مشکلات دولت را درک کنید! یکی از دانشجوها عصبانی شد و گفت: همه این حرفها اضافی است! شما که نخستوزیر نشدهاید که رجالههایی امثال عباس شاهنده به مجلس بروند. شما اصلاً به خواسته مردم توجه نمیکنید. قوام خیلی عصبانی شد و گفت: شما حرف نزنید و بگذارید رفقایتان صحبت کنند! به هر حال نتیجه درستی ازآن ملاقات نگرفتیم.
□ و ملاقاتهای بعدی شما با محمدرضا پهلوی کی اتفاق افتادند؟
موقعی بود که در سال 1332 دکتر بقایی را به جای بیآب و علف و فوقالعاده گرمی در جنوب تبعید کرده بودند. دفعه سوم هم بعد از 28 مرداد بود که خانوادههای تودهایها به منزل آیتالله کاشانی آمدند و در آنجا چادر زدند و ازایشان خواستند شوهرها و پدرهایشان را از اعدام نجات بدهند، چون شاه بعد از 28 مرداد داشت همه تودهایها را قلع و قمع میکرد. در بین دستگیرشدهها جوانان پانزده شانزده سالهای هم بودند که اصلاً معنی کمونیسم را هم نمیفهمیدند! وقتی خیل جمعیت به آیتالله کاشانی پناهنده شدند، نه میشد آنها را بیرون کرد، نه میشد نگهشان داشت. آقا دستور داد در حیاط بیرونی چادر زدند و آنها را اداره کنند. آقا به وزیر دربار، حسین علاء زنگ زدند که: به حرف اینها گوش بدهید. بعد هم با خود شاه صحبت کردند و گفتند: کسی را میفرستم که ماجرا را برای شما تعریف کند و مرا فرستادند. وقتی با شاه روبرو شدم، گفتم:من عضو گروه و دار و دستهای نیستم! نمیخواستم فکر کند گرایشی به تودهایها دارم. به او گفتم: به شما گزارشهای درست نمیدهند! واقعیت این است که ما در این مملکت کمونیست نداریم، حتی رهبران اینها هم چیزی از کمونیسم نمی دانند، چه رسد به این بچههای کوچه و خیابان! اینها یک مشت آدم ناراضی هستند که باید دید حرف حسابشان چیست؟ شاه گفت :بروید و چکیده مطالبتان را بنویسید و به رئیس دفترم بدهید تا به من بدهد! یک ماه روی مطالب کار کردم که حدود 100 صفحهای شد و به دفتر شاه دادم. بعدها دیدم شاه از آن مطالب، در سخنرانیهایش استفاده کرد!
□ اشاره کردید یک بار هم به خاطر دکتر بقایی با شاه ملاقات کردید. علت دستگیری دکتر بقایی چه بود؟
دکتر بقایی با تجدید رابطه با انگلیس موافق نبود و او را به این دلیل دستگیر کردند. البته بسیاری از فعالین در نهضت ملی نفت، از جمله خودم هم با این کار موافق نبودم. در آن زمان در مجلس بودم. اول منشی کمیسیون نفت بودم و میخواستم سر در بیاورم مذاکرات حول چه محورهایی است. بعد منشی کمیسیون کشور و نهایتاً هم منشی کمیسیون بودجه شدم.
خلاصه دکتر بقایی را به خاطر مخالفت با تجدید رابطه با انگلیس گرفتند. آقا هم مخالف بودند و مرا پیش شاه فرستادند که: این حرفها را به شاه بگویم. همراه با علی زهری پیش شاه رفتم. دکتر بقایی در جنوب و در گرمای وحشتناک وضعیت خوبی نداشت. شاه واقعاً آدم احمقی بود.قبلا 100 صفحه مطلب مرا خوانده بود و در سخنرانیهایش هم از آنها استفاده میکرد، آن وقت رفتارش درآن دیدار، طوری بود که انگار نه انگار در عمرش مرا دیده است!
□ در آن ملاقات درباره چه مطالبی صحبت کردید؟
گفتم: قطع ارتباط با انگلیس،که به دلیل هوسرانی نبود، به دلایلی بود که در حال حاضر آن دلایل مرتفع نشدهاند! کسانی که بانی این امر مهم بودهاند، میگویند تا آن علل برطرف نشدهاند و ما به نتیجه نرسیدهایم، نباید تجدید رابطه کنیم! این یک حرف منطقی است. آیا جا دارد هر کسی را که این حرف منطقی را میزند، بگیرند و زندانی یا تبعید کنند؟ به او برخورد و ابروهایش را در هم کشید و گفت: «به دکتر بقایی بگویید من هم به او علاقه دارم، ولی روی بعضی از مسائل اصرار نکند!» گفتم: «او به این موضوع اعتقاد دارد. چطور اصرار نکند؟» گفت: «امیدواریم موجباتی فراهم شود که مشکل او حل شود» خلاصه اینکه رفتن ما پیش شاه و زدن این حرفها فایدهای نداشت و دکتر بقایی را بعد از رفتن زاهدی آزاد کردند. وقتی به دکتر بقایی گفتم چه حرفهایی به شاه زدهام، گفت: «شاه عادت ندارد کسی با او اینجوری حرف بزند. وزرا هم که پیش او میرفتند، نگاه میکردند ببینند او چه حرفی میزند و طبق خواست و سلیقه او حرف میزدند!»
□ تحلیل کلی شما از شخصیت شاه چیست؟
یک آدم پوچ و بیشخصیت! کسی که هیچ جربزه و قدرتی نداشت و در عین حال خودش را هم از تک و تا نمیانداخت! یک آدم بیعرضه و ضعیفالنفس که قدرت تفکر نداشت. اشرف خیلی با عرضهتر از او بود. هر کسی که مشکلی را با شاه مطرح میکرد، شاه بلافاصله میپرسید: راهحل چیست؟ در حالی که شاه یک مملکت نباید اینقدر خالیالذهن باشد که هر چیزی را از هر کسی بپرسد!
□ نظر آیتالله کاشانی در باره او چه بود؟
آقا هم میگفتند: شاه آدم بیخودی است! مصطفی همسن شاه بود و با هم دنبال گشت و گذار میرفتند، برای همین آقا شناخت دقیقی از شاه داشت.
□ ظاهراً بعد از 28 مرداد تصمیم گرفتید از ایران بروید. علت چه بود و آیا آیتالله کاشانی با تصمیم شما موافق بودند؟
بعد از 28 مرداد با اوضاعی که برای کشور پیش آمد، همه سرخورده شدند. نهضت به آن عظمت، با بیفکری مصدق از دست رفت و مملکت به دست یک مشت آدم رجاله بیهویت افتاد. در شروع نهضت ملی،من خیلی به مصدق علاقه داشتم که ماجرای 30 تیر پیش آمد. وقتی هم که او از مجلس اختیارات تام خواست، یکمرتبه دیدم زحمات همه برای استقرار دموکراسی و حاکمیت قانون، یکسره بر باد رفت و خیلی افسرده شدم و تصمیم گرفتم هر جور که شده است بروم، در حالی که وضع زندگیم در اینجا خوب بود. هفت هشت سال در خانه آیتالله کاشانی بزرگ شده و پا به اجتماع گذاشته بودم. خانهای در شمیران تهیه کرده و از منزل ایشان به آنجا نقل مکان کرده بودم. عمارت کلاه فرنگی قشنگی در منطقه امامزاده قاسم، روبروی خانه برادر قوامالسلطنه و زیر باغ مجدالدوله بود. کلفت و نوکر و زندگی مرفهی داشتم. وقتی تصمیم گرفتم بروم برای نوکر خانه در سازمان برنامه کاری را جور کردم. او هم با کلفت خانه ازدواج کرد و سر خانه و زندگیشان رفتند. من هم به فرانسه رفتم و ادامه تحصیل دادم و همانجا ماندگار شدم که خودش قصه مفصلی دارد.
□ و سخن آخر؟
نهضت ملی نفت از نظرم حرکتی بسیار تعیینکننده و تاریخسازی بود که اگر در زمانه خودش بهدرستی به نتیجه میرسید و در اثر اشتباهات مکرر مصدق از مسیر اصلی خودش منحرف نمیشد، ما الان از جایگاه بسیار بالاتری برخوردار بودیم و بسیاری از مشکلات را نداشتیم.
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.