«جلوه هایی از منش مبارزاتی شهید سید علی اندرزگو»درگفت وشنود با حجت الاسلام والمسلمین محمد نحوی
حجت الاسلام والمسلمین محمد نحوی از دوستان قدیمی مبارز نامدار،شهید سید علی اندرزگو واز شاهدانِِ بسیاری از فعالیتهای مخفی وچریکی اوست.او در گفت وشنود پیش روی، به شمه ای از خاطرات شنیدنی وپرحلاوت خویش ازاو اشاره کرده است که قطعا تاریخ پژوهان انقلاب را مفید خواهد آمد.با سپاس از ایشان که ساعتی با ما به گفت وگو نشستند.
□جنابعالی از چه مقطعی وچگونه با شهید سید علی اندرزگو آشنا شدید؟ظاهر این آشنایی داستان جالبی دارد؟
بسم الله الرحمن الرحیم.در دهه 40، گمانم اواخر سال 1343، روزی همسایه ما در قم به من گفت:« آقایی به مغازه ما میآید و تخممرغ میفروشد! آدم جالبی است، بد نیست با او آشنا شوی». یک روز به مغازه این بنده خدا رفتم و آن آقا که میگفت اسمش عباس شالچیان است، آمد و با ما گرم گرفت و گفت: به قم آمدهام که طلبه شوم! میگفت: امور زندگیش از همین فروش تخممرغ میگذرد. چند تا مرغ و خروس داشت. اهل محل پشت سرش حرفهای ضد و نقیضی میزدند. یک روز خودش به حرف آمد و گفت:« زنهای کوچه پشت سرم پرت و پلا میگویند! یک جای پرت برایم پیدا کن که امن باشد، حوصله شنیدن اینجور حرفها را ندارم». از دوستم حاج حسین آقا خجسته که نجار بود و خانه خرابه پرتی داشت، خواستم آن را به این طلبه اجاره بدهد. گفت: خانه قابل نشستن نیست، ولی گفتم: مانعی ندارد. کلید را گرفتم و به آن شیخ-که بعدها فهمیدم شهید سیدعلی اندرزگواست- دادم که گفت: دقیقاً خانه باب میل من است!
□بالاخره آن حرف و حدیثها قطع شد؟
خیر، بنده خدا به خانه جدید هم که رفت، باز اهل محل پشت سرش حرف میزدند که: جاسوس است یا ساواکی یا حرفهایی از این قبیل! واقعیت این است که برای خودم هم قضیه چندان عادی نبود. بالاخره یک روز دل به دریا زدم و از او پرسیدم: «حاجی! تو چه کارهای؟ اگر برای اسلام کار میکنی که کمکت کنم و اگر غیر از این است دورت خط بکشم!» گفت: «شب خودت تنهایی به خانهام بیا تا با هم صحبت کنیم» راستش دست و دلم میلرزید و کمی میترسیدم که قرار است با من چه کند؟ مخصوصاً که گفته بود تنها بیا! به هر حال رفتم و دغدغه خاطرم را برایش مطرح کردم. او در پاسخ پرسید: «به نظرت شبیه چه کسانی هستم؟» در باره فداییان اسلام مطالبی شنیده بودم و جوان روشن و خوشفکری به اسم مهدی عبدخدایی را هم میشناختم. به شهید اندرزگو گفتم: تو مرا به یاد فداییان اسلام میاندازی! این حرف را که شنید، چهرهاش باز شد و رفت قرآنی را آورد و اسلحهای را هم کنار آن گذاشت و گفت: «قسم بخور جایی حرفی نمیزنی تا بگویم کی هستم!» قسم خوردم و او گفت جزو گروهی است که حسنعلی منصور را ترور کردند. بقیه دستگیر و چهار نفرشان اعدام شدند و او فرار کرده و پروندهاش هنوز مفتوح است. از صداقت، اخلاص و شجاعتش خیلی خوشم آمد و گفتم: «حالا که اینطور است لباس طلبگی بپوش و به منزل ما بیا!» شناسنامهای به اسم ابوالحسن نحوی، اخوی بنده دستش بود و تا مدتها با همان نام زندگی میکرد. البته بعدها بیشتر به اسم شیخ عباس تهرانی در حوزه شناخته میشد. به این ترتیب رفیق شدیم و این رفاقت تا آخر عمر پربارش ادامه داشت.
□چطور در آن شرایط سنگین وخفقان پلیسی به شما اعتماد کرد؟
شهید اندرزگو فوقالعاده زیرک، فهیم و آدمشناس بود و خیلی سریع به شخصیت آدمها پی میبرد. شاید متوجه شد که با او صادق هستم و از آن پس هم با هم برادر شدیم. تا الان هم که پیر شدهام رفیقی بهتر از او در زندگی نداشتهام!(با بغض) او را با خود به گنبد، اردبیل، تهران منزل آقای موسوی و جاهای دیگر میبردم و تا آخرین روزی هم که به عنوان مستأجر در خانه ما زندگی میکرد، کسی به هویت او پی نبرد تا یک روز که ساواک رد او را زد و میخواست دستگیرش کند ، متوجه شد و ازآنجا گریخت.
□از نظر سواد حوزوی، او را در چه جایگاهی میبینید و اساتید مهم او چه کسانی بودند؟
اوایل که با هم آشنا شدیم، درس زیادی نخوانده بود، ولی بعد شروع کرد به درس خواندن و باقی را هم در حوزه نجف تکمیل کرد. فکر میکنم تا آخر سطح و اوایل خارج را خواند. فوقالعاده باهوش بود، اما کارهای مبارزاتی و عدم امکان استقرار در یک جا و ضرورت جا به جا شدنهای سریع و بیمقدمه، باعث میشد بین درسهایش وقفه بیفتد. بسیار سعی میکرد ارتباطاتش گسترده نشود، تا کسی او را نشناسد. از اساتید او درقم، آقایان علوی گرگانی، آمیرزا جعفر سبحانی و آقای مشکینی بودند.مرحوم آقای مشکینی، مخفیانه زیاد به دیدارش میرفت و به بعضیها هم توصیه میکرد با ایشان مباحثه کنند. در منزل آقای خزعلی هم جلسات هفتگی بود که گاهی با هم میرفتیم. آقای مروی هم که از بعضی از کارهای او خبر داشت گاهی به آن جلسات میآمد. یادم هست به منزل آیتالله گلپایگانی هم زیاد میرفت. شهید اندرزگو از نظر نطق و خطابه ، هم خیلی خوب بود. یادم هست میخواستند در قم سینما درست کنند و او به منزل آقای گلپایگانی رفت و در آنجا علیه این اقدام سخنرانی کرد. یک بار هم در منزل آقای شریعتمداری صحبت کرد. به من سپرده بود کنار کنتور برق بایستم و همین که سر و کله مأموران پیدا شد، فیوز را بزنم که بتواند در تاریکی فرار کند! یادم هست در منزل آقای شریعتمداری با لحنی شبیه به شهید نواب صفوی حرف زد و خطاب به آقای شریعتمداری گفت: «مؤمن! از شما میخواهیم نگذارید این سینما در قم درست شود!» آخر سر هم خودش بساط سینما را در قم جمع کرد، یعنی وقتی دید کسی دنبال این کار نیست، همراه با چند نفر دیگر آنجا را منفجر کرد! این اواخر درسهایی مثل جامعالمقدمات را تدریس هم میکرد. صحبت کردنش خیلی خوب بود، اما خوب روضه نمیخواند، به همین خاطر به عنوان منبری کارش خیلی نگرفت!
□چه ویژگیهای اخلاقی برجستهای داشت؟یا شما بیشتر او را با چه خصالی به یاد می آورید؟
خیلی خوشاخلاق، خندهرو و بشاش بود، در حالی که زندگیش نوعاً طوری بود که دائماً باید دچار اضطراب میبود و آدم مضطرب نمیتواند سرزنده و شاد باشد، اما او بهقدری خوشروحیه بود و طوری از ته دل میخندید که انسان گمان میکرد هیچ دغدغهای ندارد، به همین خاطر هم همه از او خوششان میآمد. واقعاً اخلاق بینظیری داشت. باطن عجیبی هم داشت. در طول سالها رفاقت، هیچوقت ندیدم نماز شبش ترک شود. اهل ریاضت، چلهنشینی و دائمالذکر بود! زندگی بسیار ساده و زاهدانهای داشت و اغلب روزه بود. یک مدت هم سعی کرد به من تیراندازی یاد بدهد. خودش در تیراندازی،حتی یک سکه دو ریالی را طوری میزد که چهار تکه میشد! گمانم وقتی در مؤتلفه بود این چیزها را یاد گرفته بود. فوقالعاده با استعداد بود و همه چیز را خودش یاد گرفته بود.
□چه شد از همسر اولش جدا شد؟
خانمِ ناسازگاری بود! البته زندگی او هم عادی نبود و هر کسی نمیتوانست با شرایط او کنار بیاید. بالاخره قطعه زمینی را بهجای مهریه به آن خانم دادیم و با هزار مکافات از دست او خلاص شد! بعد به تهران رفت و در مسجد و حوزه علمیه چیذر اقامت و در آنجا عیالی اختیار کرد و پیش ما برگشت. یک بار موقعی که تازه پسر بزرگش آقا مهدی به دنیا آمده بود، ساواک ردش را پیدا کرد و او مجبور شد شبانه دست زن و بچهاش را بگیرد و فرار کند!
□به نظر شما با اینکه ساواک همواره در صدد دستگیری ایشان بود، چرا موفق نشد؟
چون فوقالعاده محتاط بود و حتی مرا- که دوست بسیار صمیمی او بودم- به رفقایش معرفی نمیکرد و آنها را نمیشناختم! بسیار سعی میکرد در روابطش دیگران را متوجه من نکند که اگر یک وقت دستگیر شد، به دردسر نیفتم. روزی که ساواک به خانه ما ریخت که او را دستگیر کند واو شب قبلش فرار کرده بود، من در گنبدکاوس بودم. ساواک در خانه ما میریزد و اموال اندک او، از جمله یکسری کتاب با ارزش، نظیر چند کتاب خطی را میبرد. چون او ظاهراً مستأجر ما بود، مرا در گنبد دستگیر کردند و سپس به زندان گرگان و ساری بردند و بعد هم به تهران آوردند. یکی دو ماهی در زندان اوین بودم و در آنجا متوجه شدم مرا به خاطر سید گرفتهاند. در آنجا دائماً از من بازجویی میکردند که او اسلحههایش را از چه کسی میگرفت و با چه کسانی ارتباط داشت؟ من کلاً منکر همه چیز شدم و گفتم:« دو سه ماهی بود که مستأجر ما شده بود و بهتازگی هم میخواست برود. بار اول هم هست که موضوع اسلحه را از شما میشنوم». دائماً از ترس اینکه نکند در خواب حرفی بزنم، سعی میکردم بیدار بمانم! خلاصه هر جور آزار و اذیتی که از دستشان برمیآمد کردند که سید را لو بدهم، ولی تحمل کردم. تازه آنجا بود که فهمیدم سید چقدر برای اینها مهم است و تمام دستگاه عریض و طویل ساواک دنبال اوست. حتی مرا پیش نعمت الله نصیری، رئیس ساواک هم بردند. آخر سر هم شروع کردم به بد و بیراه گفتن که: نباید از من سوء استفاده میکرد و مرا گیر میانداخت! اگر از اینجا بیرون بروم، میدانم با او چه کنم! نصیری بهقدری از دست سید و مقاومت من عصبانی بود که یکریز فحش میداد و میگفت: «این مردک دوازده سال است که دارد ساواک را سر انگشتش میچرخاند و ما را مسخره کرده است!» سید به من سفارش کرده بود اگر گیر افتادی، هر چه فحش و فضاحت هست بار من کن، چون اینطوری بهتر حرفت را باور میکنند! وقتی گفتم از زندان که بیرون بروم میدانم با او چه کنم، نصیری گفت: «یک وقت به او حرفی نزنی، فقط به محض اینکه به سراغت آمد، ما را خبر کن و ما هر چه بخواهی به تو میدهیم!»
نکته جالب این بود که سید داخل زندان هم آدم داشت و وقتی بیرون آمدم و به سراغم آمد، هر چه را که در زندان بر من گذشته بود، برایم تکرار کرد و گفت:« به همین شیوه ادامه بده، چون اگر حرف جدیدی بزنی، تو را نگه میدارند».
□شهید اندرزگو سفرهای زیادی میرفت، از جمله افغانستان، نجف و دیدار با امام. در این باره با شما حرفی نزد؟
یک بار به مکه رفتم و او را از دور دیدم. البته آشنایی نداد و جلو نیامد! بسیار احتیاط میکرد. افغانستان را هم با عیالش رفت که اسلحه بیاورد. اسلحهها را هم به کمر همسرش بست و با هزار ترفند از مرز رد کرد. در نجف هم طبعاً خدمت حضرت امام میرفت، ولی به ما زیاد چیزی نمیگفت. ما هم عادت کرده بودیم بهرغم رفاقت و صمیمیتی که داشتیم، زیاد ازاو سئوال نکنیم. مثل آب خوردن از طریق آبادان و توسط آیتالله قائمی به نجف میرفت و برمیگشت!
□پس از آزادی از زندان، شهید اندرزگو را کجا دیدید؟ ماجرای خوابی را هم که در زندان در باره سید دیده بودید تعریف کنید؟
مرا وسط اتوبان رها کردند و هیچ ماشینی هم نگه نمیداشت که مرا ببرد! بالاخره وسط اتوبان ایستادم و رانندهای مجبور شد ترمز کند و با عصبانیت سرم داد زد که: چرا اینطوری میکنی؟ گفتم: چون کسی مرا نمیبرد! وبالاخره به خانه برگشتم. مغازهدارِ کنار خانه برادر داماد ما جلو آمد و با اضطراب گفت: بیا کارت دارم! فکر کردم بلایی سر زن و بچهام آمده است، ولی او گفت: سید در خانه ماست! تعجب کردم او چطور به قم برگشته که کسی او را نشناخته است. در تغییر لباس و چهره نظیر نداشت. به سراغش رفتم. طوری تغییر چهره داده بود که واقعاً او را نشناختم. به او گفتم:« در اوین تعهد دادهام همین که تو را دیدم، خبر بدهم. الان هم مطمئناً تحت تعقیب هستم». سید گفت:«از همه چیز داخل زندان خبر دارم!».
حکایت خواب هم این بود که در زندان، فوقالعاده به من سخت گذشت. نه خواب داشتم، نه میتوانستم غذا بخورم. خیلیها مدتها بود در زندان بودند و معلوم نبود کی خلاص میشوند و همین مسئله بیشتر آزارم میداد. بالاخره یک شب به آقا امام زمان(عج) متوسل شدم و گفتم: «آقا! وضع مرا اصلاح کنید!» خواب دیدم در خیابان بسیار وسیع و پر نوری ایستادهام. انگار نورافشانی و عید بود. دیدم سید با همان لباس قدیمی و سر و شکل جالبش دارد در آنجا راحت و آسوده راه میرود. به من رسید و گفتم: «مرد مؤمن! من دارم در زندان انفرادی زجر میکشم و تو داری اینجا راحت و آسوده برای خودت راه میروی؟» گفت: «تا این آقا را داری از هیچ چیزی نترس» و به پشت سرش اشاره کرد. دیدم آقای بسیار نورانی ایستادهاند. تا چشمم به ایشان افتاد، اشکم سرازیر شد. از آن شب به بعد احساس آزادی و نشاط عجیبی داشتم و دیگر از اینکه در زندان انفرادی بودم، آزرده نشدم. از آن به بعد هر چه آرزو میکنم که آن چهره را یک بار دیگر ببینم، میسر نشد.
□آخرین بار شهید اندرزگو را کجا دیدید و خبر شهادت ایشان چگونه به شما رسید؟
آخرین بار همان نوبتی بود که بعد از آزادی از زندان اوین او را در خانه آسید محمد ـ که برادر همسایه ما بود ـ دیدم. پیغامهایی هم بین ما رد و بدل شد، ولی دیگر حضوراً او را ندیدم.
خبر شهادتش را از تلویزیون شنیدم. همیشه به من میگفت: به اجل طبیعی نمیمیرم و شهید میشوم! نقل میکنند که گفته بود: یا شاه را میکشم یا خودم شهید میشوم.
□و سخن آخر؟
هرگز او را فراموش نخواهم کرد. انسان به واقع مؤمن، صادق و شجاعی بود. چند باری خوابش را دیدهام. با من حرف نمیزند، اما خوشحال و سر حال است. آدم فوقالعادهای بود. هرگز دوست و رفیقی چون او نداشتهام.
□با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.