کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

«جلوه هایی از منش اخلاقی وتربیتی شهید سید علی اندرزگو»در گفت وشنود با سید حسین اندرزگو

ملاک او در مبارزاتش«فتوا»بود

7 شهريور 1395 ساعت 13:10

زنده یاد سید حسین اندرزگو،برادر بزرگتر شهید سید علی اندرزگو بود.او ازکودکی شاهد چگونه گی نشو ونمای این چریک نامدار انقلاب ونیز بسیاری از تلاشها وتعقیب وگریزهای او به شمار می رفت.آنچه پیش روی دارید،شمه ای از خاطرات سید حسین است که دردوران کهولت وبیماری،از برادرش سید حسین نقل کرد.


□از محیط خانوادگی و شرایطی که شهید اندرزگو در آن رشد کرد برایمان بگویید؟
بسم الله الرحمن الرحیم.من هشت سال از او بزرگ‌تر بودم. پدرمان بنا بود، ولی بعد که دیگر نتوانست به کار ادامه بدهد، خرده‌فروشی می‌کرد. وضع مالی خانواده خوب نبود. علی در ظهر یکی از روزهای ماه رمضان سال 1318 در خیابان صفاری، بازارچه گمرک تهران در میدان شوش به دنیا آمد. فوق‌العاده بچه شلوغ و شیطانی بود. هفت سالگی به مدرسه فرخی رفت و تا کلاس ششم درس خواند. بعد پدرم او را گذاشت نجاری که کار کند.
 
□از نظر تحصیلی چه کرد؟
بعد از کلاس ششم ابتدایی، گفت: می‌خواهد طلبه شود. روزها کار می‌کرد و شبها به مسجد هرندی می‌رفت و فقه و اصول می‌خواند.
 
□کلاس چه کسی؟
کلاس مرحوم حاج آقای بروجردی. آقای برجردی که فوت کرد با برادرمان محمد، کلاس مرحوم حاج میرزا علی‌اصغر هرندی می‌رفتند. سید علی خیلی باهوش بود. خانواده دوست داشت او کاسب شود، ولی خودش می‌گفت: روزها کار می‌کنم و شبها درس می‌خوانم.
 
□از کی مبارزات سیاسی را شروع کرد؟
از سیزده سالگی. یادم هست یک روز مادرمان گفت: علی به خانه نیامده است و هر چه هم دنبالش می‌گردیم پیدایش نمی‌کنیم! یک هفته دنبالش گشتیم و بالاخره او را در دروازه دولت پیدا کردیم! وقتی از او پرسیدیم کجا بودی؟ گفت: «رفته بودم زیارت امام رضا(ع) » اعتراض کردم: چرا کارت را بدون اجازه ول کردی و رفتی؟ آن روزها در چمدان‌سازی کار می‌کرد. دستش را گرفتم که به خانه ببرم که شروع به داد و فریاد کرد: «این چه مملکتی است؟ این چه شاهی است؟» وسط خیابان بودیم و داشت کار دستمان می‌داد! گفتم: «فعلاً ساکت باش. به خانه که رسیدیم، هر قدر که دلت خواست داد بزن»، ولی ول کن معامله نبود و فریاد می‌زد: «این چه مملکتی است؟ آدم نمی‌تواند حرف بزند و باید خفه شود!» آنجا بود که فهمیدم سرش در حسابهایی است. همیشه از سنش بیشتر می‌فهمید و رفتار می‌کرد.
 
□این ماجرا مربوط به چه سالی است؟
سال 1330. خلاصه به هر بدبختی بود او را به خانه بردم و نصیحتش کردم که آدم هر حرفی را هر جایی نمی‌زند، اما گوشش ابداً بدهکار این حرفها نبود.
 
□باز هم مشکلی پیش آمد؟
فراوان! یک روز در خیابان اسماعیل بزاز دستش را کشید و فرار و شروع کرد به فحش دادن به شاه! یکی از پاسبانهای کلانتری 6 آشنایم بود و پرسید: «علی چه شده است؟» جواب دادم: «هیچی! حالش خراب است و پرت و پلا می‌گوید!» اما سید علی دست بردار نبود و داد می‌زد و به شاه فحش می‌داد. به او گفتم: «داداش من! اگر می‌خواهی مبارزه کنی، اینکه راهش نیست وسط خیابان راه بیفتی و فحش بدهی. این‌جوری جز اینکه خودت و ما را به دردسر بیندازی فایده‌ای ندارد. هر کاری را باید از راهش انجام داد» خلاصه قانعش کردم راه درستش را پیدا کند.
 
□و پیدا کرد؟
بله، شبها به هیئت شهید حاج صادق امانی در خیابان لرزاده می‌رفت. حاج صادق در خیابان صاحب جمع، مغازه داشت. من هم در آنجا زغال‌فروشی داشتم و او را خوب می‌شناختم. از این قضیه هم که حاج صادق با نواب و دوستانش آشناست، خبر داشتم. یک شب هم سید علی را تعقیب کردم و دیدم واقعاً به هیئت حاج صادق می‌رود و خیالم راحت شد که سر از جای خوبی در آورده است. شانزده سال داشت که مبارزه سیاسی را به شکل جدی شروع کرد.
 
□بیشتر تحت تأثیر چه کسانی بود؟
در آن دوره تنها گروه سیاسی مذهبی فعال، فداییان اسلام بودند و جوانان و نوجوانان خیلی به آنها گرایش داشتند. بعدها فعالیتهای سید علی، مخصوصاً در بعد مبارزه مسلحانه، بسیار به کارهای فداییان اسلام شباهت داشت.
 
□ویژگی برجسته شهید اندرزگو در مبارزه چه بود؟
تقوا! شهید نواب و یاران او بسیار مقید به فتوا بودند و تلاش می‌کردند حتماً بر اساس فتوای مراجع عمل کنند. مراجعی چون آیت‌الله صدر و آیت‌الله خوانساری هم از آنها حمایت می‌کردند. سید علی هم بسیار به این موضوع مقید بود و با علما و مدرسین حوزه، ارتباط نزدیکی داشت. همیشه هم تلاش می‌کرد جوری حرکت کند که امام از فعالیتهایش راضی باشند و بر اساس رهنمودهای ایشان عمل کرد. علاوه براین،هم هر وقت می‌توانست خودش به دیدن امام می‌رفت، هم از طریق بعضی از افرادی که با امام ارتباط داشتند، دستورات لازم را دریافت می‌کرد.



□در جریان مشارکت شهید اندرزگو در قضیه ترور حسنعلی منصور بودید؟
سید علی خیلی، درباره کارهایش با ما حرف نمی‌زد. ظاهراً روزی که شهید محمد بخارایی از نزدیک به منصور تیر زد، سید علی هم از دور به او تیر خلاص را زد! ما آن روزها خانه‌مان در چهارراه غیاثی بود. شب که به خانه آمد، دیدم رنگ به صورت ندارد! پرسیدم: «چه شده است؟» جواب داد: «منصور را زدیم» گفتم: «حالا می‌خواهی چه کار کنی؟» گفت: «پول لازم دارم. می‌خواهم به مشهد بروم» 300 تومان داشتم و به او دادم. بعد فهمیدم به‌جای مشهد، به قم رفته و در آنجا مشغول درس حوزوی شده است تا روزی که ساواک ردش را زد و آنجا را رها کرد و به تهران آمد و به مدرسه چیذر رفت.
 
□برادر شما دارای چه ویژگیهای برجسته‌ای بود که او را از دیگران متمایز می‌کرد؟
بسیار باهوش و با استعداد بود. بسیار به مسائل دینی پایبند بود و حتی یک روز ندیدم نمازش قضا شود. غالباً روزه بود و حتی یک روز هم روزه قرضی نداشت، مگر موقعی که مریض می‌شد. بسیار مهربان، دلسوز و خوش‌رفتار بود. هیچ‌وقت ندیدم با کسی دعوا کند. بسیار موقر، خوش‌اخلاق، مؤمن، با سخاوت و خنده‌رو بود. هر چه پول داشت، برای مادرمان و بچه‌ها خرج می‌کرد. سر هفته که مزد می‌گرفت میوه، لباس و مایحتاج خانه را می‌خرید و می‌آورد. دست به خیر بود و به همه کمک می‌کرد و هر کاری از دستش برمی‌آمد، برای همه انجام می‌داد. خودش هم که پول نداشت از من قرض می‌گرفت و به مردم بینوا کمک می‌کرد. بسیار کارگشا و کار راه‌انداز بود. به دنیا و مال دنیا کمترین توجهی نداشت. اهل تجملات نبود، ولی همیشه مرتب و منظم لباس می‌پوشید. بسیار ساده‌زیست بود و هرگز ندیدم سرمایه‌ای جمع کند. اهل توکل، توسل و بسیار با اخلاص بود. هر جا که حرفی از دین، خدا و پیغمبر بود، با شوق و شور زیادی می‌رفت. از همان بچگی نترس و شجاع بود. یادم هست نوجوان بود و یک شب در حمامی که در بازار بود و در آنجا کار می‌کرد، خوابش برده بود. صاحب حمام هم متوجه نمی‌شود و در را قفل می‌کند و می‌رود. او با اینکه نوجوان بود نترسیده بود، در حالی که آن موقعها آدم بزرگها هم وقتی در حمام گیر می‌کردند، می‌ترسیدند! هر شب جمعه به شاه عبدالعظیم(ع) می‌رفت. گاهی هم به بی‌بی زبیده می‌رفت. از همان نوجوانی حتماً، شبهای احیا را با علاقه به شب زنده داری می پرداخت. همیشه کتاب دستش بود و بسیار به مطالعه علاقه داشت، مخصوصاً کتابهایی که در باره کربلا نوشته شده بودند. به حوزه هم که رفت، کتابهای حوزوی را با علاقه می‌خواند. درس خواندن را خیلی دوست داشت. از بچگی عاشق منبر رفتن و روضه خواندن بود و در دهه محرم که در خانه روضه‌خوانی داشتیم، روی منبر می‌نشست و روضه می‌خواند. همسایه‌ها هم می‌آمدند و می‌گفتند: به سید علی بگویید روضه بخواند! هیچ‌وقت از کارهایش با کسی حرف نمی‌زد. تازه به من هم که محرم اسرارش بودم، خیلی سربسته می‌گفت داریم کارهایی می‌کنیم و نمی‌گفت چه کارهایی.
 
□پس از ترور منصور ایشان همواره فراری و در حال زندگی مخفی بود. در آن دوران چگونه از احوال ایشان باخبر می‌شدید؟
از آن به بعد، غالباً عینک می‌زد و می‌آمد. در تغییر چهره و قیافه، استعداد عجیب و غریبی داشت. یک بار آمد و یک‌سری کتاب و اعلامیه امام را به من داد که در لوله بخاری پنهان کردم. شب بعدش هم آمده بود که خانه نبودم. یک بار هم آمده بود که خانه‌مان را عوض کرده بودیم و نتوانسته بود مرا پیدا کند. او همه را می‌دید، ولی کسی او را نمی‌دید! بعدها یکی از دوستانش برایم گفت: گاهی شما را از دور می‌دید، ولی می‌گفت:« جلو نمی‌روم، چون حتماً برادرم تحت نظر است و اگر جلو بروم گرفتار می‌شود!»
 
□دستگیر هم شدید؟
بله، ساواک چند بار مرا دستگیر و بازجویی کرد. او می‌دانست و نمی‌خواست دو باره بهانه به دست آنها بدهد. یک بار هم در مشهد او را در حرم دیدم. دست پسرش مهدی را گرفته و تغییر قیافه داده بود. او را نشناختم، ولی او جلو آمد و سلام کرد. روبوسی کردیم و پرسیدم: «می‌توانم به خانه‌ات بیایم؟» جواب داد: «نه، تحت تعقیبم. گرفتار می‌شوی!»
 
□پدر و مادرتان چطور با این وضعیت کنار می‌آمدند؟
پدرمان در اواخر عمر به خاطر ناراحتی برای سید علی، هوش و حواسش را از دست داد! مادرمان هم از بس گریه و بی‌تابی کرد، نابینا شد و موقعی هم که خبر شهادتش را شنید، از غصه دق کرد! پدر ما در سال 1349 فوت کرد و وقتی ایشان را در دارالسلام قم دفن کردیم، از خانمش شنیدم با قیافه مبدّل سر قبر پدرمان آمده و گریه کرده بود! خیلی زرنگ بود و ساواک هیچ‌وقت نتوانست ردش را بگیرد.
 
□از ایشان اسناد،مدارک وتصاویری هم درآرشیو خانوادگی دارید؟
خیر، بعد از ترور منصور، همه مدارک و عکسهایی را که پیشم داشت، آتش زدم! به همه اقوام هم اطلاع داد هر چه عکس از او دارند، آتش بزنند و کار بسیار درستی بود، چون ساواک به همه اقوام سر زده بود تا عکسهای او را جمع کند و ببرد. این عکسهایی هم که مانده‌اند مال دوران بچگی است. یکی دو عکس را هم بعد از انقلاب از پرونده‌های ساواکش در آوردیم که مال بعد از ازدواج اوست.
 
□مزار بسیاری از مبارزان در دوره شاه گمنام و بی‌نشان مانده بود. شما مزار ایشان را چگونه پیدا کردید؟
تهرانی شکنجه‌گر ساواک، نشانی قبر او را داد. ما هم رفتیم و پیدا کردیم و روی آن سنگ انداختیم و عکسش را بالای قبرش زدیم.
 
□از آخرین دیدارتان با شهید اندرزگو بگویید.
همان شب که می‌خواست برای افطار به منزل حاج آقا صالحی برود، او را دیدم. فردایش باخبر شدیم که شهید شده است! همیشه منتظر شهادت بود. شنیدم وقتی او را روی برانکار گذاشتند که ببرند، خود را به پایین پرت کرده بود که جان بدهد و زنده به دست ساواک نیفتد! این را که شنیدم جگرم کباب شد، چون یک بار در نوزادی از گهواره به بیرون پرت شد! خیلی شجاع بود و جز مبارزه با شاه و رژیم شاه، هیچ فکر و ذکری نداشت. هرگز در عمرش قرار و آرام نداشت و دلش به عشق محرومین در سینه می‌تپید.
□با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.      


کد مطلب: 3283

آدرس مطلب :
https://www.iichs.ir/fa/news/3283/ملاک-او-مبارزاتش-فتوا

تاریخ معاصر
  https://www.iichs.ir