«مروری بر دغدغههای فرهنگی شهید سید عبدالکریم هاشمی نژاد» در گفت و شنود با سید محمدعلی ابطحی
پایبندی به سنتها و در نیفتادن به ورطه تحجر و نیز آگاهی به جریانات سیاسی و فرهنگی و اجتماعی زمان، به شهید هاشمینژاد قدرت بینظیری در تشخیص و تصمیمگیری داده بود. وی همه عمر خود را در راه تعالی فکری نسل جوان سپری کرد و از قبول هر نوع مسئولیت اجرائی سر باز زد تا به مهمترین کار یعنی کادرسازی برای انقلاب بپردازد.
حجت الاسلام سید محمد علی ابطحی که از نزدیک شاهد این فعالیتها بوده، در این گفت وشنود به روایت شمه ای از سلوک شهید دراین عرصه پرداخته است.
□ اولین تصویر روشنی که از شهید هاشمینژاد در ذهن دارید چیست؟
بسم الله الرحمن الرحیم.به دلیل نسبتی که با ایشان داشتم، از ابتدای نوجوانی با توجه به فضای موجود در رژیم گذشته، ایشان برای من به عنوان یک انسان متفاوت، نوگرا و بهخصوص مبارز ـ که آن زمان مبارز بودن در میان روحانیون ارزش دیگری داشت ـ الگو بودند و بعدها در ساختار شخصیت سیاسی خود، این تأثیر را بهخوبی احساس میکردم. نگاهم به ایشان، نگاه به یک روحانی نوگرا و مبارز علیه رژیم شاه بود و شجاعت ایشان بالاخص در سنین نوجوانی، مرا تحریک میکرد تا پایه زندگی خودم را بر اساس حضور شهید هاشمینژاد بنا کنم. با اینکه شرایط خانوادگی و شخصی من طوری نبود که اجازه حضور در صحنه مبارزات را به من بدهد، اما این ارتباط ایجاد شد تا من از همان آغاز، خود را یکی از کسانی بدانم که در فضای مبارزات میتواند با اندیشه و رفتارش حضور داشته باشد.
□شما به نوگرا بودن شهید هاشمینژاد اشاره کردید و اینکه ایشان مورد اقبال جوانان به تعبیر واقعی روشنفکر و آشنا با مسائل روز قرار میگرفتند. اگر ممکن است راجع به نوگرائی و جریان متفاوت فکری ِ شهید هاشمینژاد بیشتر توضیح دهید؟
اگر بخواهیم در این مورد کمی جدیتر صحبت کنیم، باید بین معنای این لغات در ادبیات کنونی با دورانی که از آن یاد میکنم، تفاوت قائل شویم. معنای روشنفکری در دوران شکلگیری حکومت اسلامی و پس از گذشت سی وهشت سال از آن دوران و با وجود توقعات عمومی مردم و نوع تقابلی که برخی روشنفکرها و نوگرایان با حکومت پیدا کردند، با معنای نوگرائی در دوران قبل از انقلاب، اندکی متفاوت است. من به نوگرائی در درون جبهه روحانیت اشاره دارم، نه به نوگرائی به معنای استفاده متفاوت از مدرنیته. آن زمان در درون جبهه روحانیت، اندیشه مبارزه و اندیشه امام، اندیشهای استثنائی بود که بارها این مسئله را گفتهام، چون بعد از انقلاب کمتر آن را قبول میکنند. این اندیشه، اندیشه عمومی روحانیت کشور نبود. این اندیشهی کاملاً استثنائی، طرفداران اندکی داشت. البته این طرفداران اندک، بسیار مورد اقبال اکثریت مذهبی آن زمان بودند. چهره امام خمینی(ره) در جامعه روحانیت، چهرهای کاملاً غریب و استثنائی بود. حتی امام خمینی(ره) بارها بهتعمد به این مسئله اشاره کردهاند که: «در فیضیه (مرکز حوزه علمیه قم)، وقتی مصطفی فرزندم از کوزهای آب مینوشید، میگفتند از این کوزه آب نخورید چون نجس است و فرزند فلانی از آن آب خورده است!» آنچه گفته شد عنوان جامعی است برای اینکه نشان دهد اندیشه امام، اندیشه کاملاً غریبی نسبت به روحانیون سنتی و متمرکز آن زمان است. در سراسر کشور طرفداران رسمی و شجاع امام خمینی، روحانیون نوگرائی بودند که خلاف مسیر سنتی روحانیت و غیر مضر (نمیگویم همراه) با دستگاه حرکت میکردند. این امر برای جوانان مذهبی و اندیشمند، جذابیت ایجاد میکرد.
یادم هست شهید هاشمینژاد طی سفری به اصفهان، در آنجا سخنرانیای داشتند که منجر به دستگیریشان هم شد و همین طور سفری به قم داشتند- که من در این دو سفر همراهشان بودم و با اینکه کوچک بودم، خیلی به این نوع فعالیتها علاقمند بودم- خوب به خاطر دارم که همه قمیها ایشان را به عنوان یک چهره انقلابی ـ آن موقع میگفتند آدمهای داغ که حتی تعبیرها هم، تعبیرهای متفاوتی بود ـ که بر اساس مبانی دینی سخنرانی میکنند، میشناختند. شهید هاشمینژاد در اصفهان ده روز سخنرانی با عنوان «علل عقبماندگی مسلمین» داشتند که من با شور و شوق جوانی و علاقهای که داشتم، آن سخنرانی را ضبط و پیاده کردم و حتی دفتری را هم که متن این سخنرانی در آن بود، هنوز نگه داشتهام. برای من خیلی مهم بود که در آن سنین توانستم سخنرانی آقای هاشمینژاد را که منجر به دستگیری ایشان شد، پیاده کنم و بنویسم و از این کار واقعاً لذت بردم.
این نوگرائیها، نوگرائیهای درون مذهبی و درون روحانیتی بود و با معنای عام و تعبیر کنونی نوگرائی تفاوت داشت؛ ضمن اینکه این چهرههای مبارز در زندگی شخصیشان نوگرائیهای متفاوتی هم داشتند. در مشهد سه چهار چهره مبارزِ نامدار وجود داشت. آقای خامنهای، آقای هاشمینژاد، آقای طبسی و مرحوم آقای مهامی که اینها تقریباً محورهای اصلی و اشخاصی بودند که با امام و اندیشه امام نسبت مثبت داشتند. بهخوبی به خاطر دارم که آقای خامنهای، آقای هاشمینژاد و آقای مهامی از روحانیون نادری بودند که ماشین داشتند و پشت فرمان مینشستند و رانندگی میکردند. در آن دوران روحانیت پشت فرمان نمینشست و این خیلی نادر بود! وقتی میگوئیم نوگرائی، باید به تناسب فضا، ادبیات متفاوتی را استفاده کرد.
□ علت گرایش جوانان نسبت به ایشان، تا حدی در صحبتهای شما مشخص شد. از روحیات ایشان که مورد علاقه جوانان بود نکاتی را ذکر کنید؟
از ویژگیهای سخنرانیهای ایشان که برای جوانان جذابیت داشت، نوع حرف زدن و ادبیاتش بود. بسیار پرحرارت سخن میگفت و داد میزد! سخنرانیهایش مسلسلوار بود، یعنی وقتی شروع به صحبت میکرد، تا آخر یکسره میرفت. سخنرانیهایش خیلی تحریکآمیز بودند و به اصطلاح عموم، منبری پرجاذبهای بود.
□ با این وصف دور از ذهن نیست که نسل جوان به ایشان علاقمند شود. رابطه ایشان با جوانان، معمولاً چگونه بود؟ بهخصوص میبینیم ایشان در بعضی از کانونهای جوانان مثل کانون جوانان مشهد و انجمن جوانان مسلمان بهشهر -که رسماً عنوان جوان را به همراه داشت-حضور فعال و جدی داشتند.
در آن دوران تفاوت شهید هاشمینژاد با سایر روحانیون این بود که مخاطبشان جوانان، بهخصوص جوانان مذهبی بودند. در کانون بحث انتقاد دینی در مشهد- که با پدرم در آنجا کار میکردم- وقتی آقای هاشمینژاد برای پاسخ به سئوالات میآمد، با توجه به اینکه مخاطبانش جوانان بودند، کاملاً مشخص بود که ادبیات متفاوتی داشت. شعبهای از این کانون در قوچان هم فعال بود. عموماً با شهید هاشمینژاد، در آنجا خیلی همراهی میکردم. به یاد دارم شبهای شنبه با پیکان آقای هاشمینژاد- که به تازگی خریده بود- به قوچان میرفتیم و شبانه هم برمیگشتیم. در آن کانون جوانان حضور پیدا میکردند و وجود آقای هاشمینژاد، اعتبار و اعتنائی برای آن فضا ایجاد میکرد. اینها مسائلی بودند که من آن زمان بهعینه احساس میکردم. بعدها تعدادی از این جوانان به مجاهدین خلق پیوستند و یکی دو تن از چهرههای معروف و نامدار مجاهدین خلق ـ که از سخنگوهای آنها هم بودند ـ عضو کانون قوچان بودند. یادم هست که در جلسهای چند تن از روحانیون مشهد بودند که مبارز هم نبودند و درگیریهای آخوندی ایجاد میکردند. من هم کوچک بودم و در حاشیه جلسات مینشستم.درحاشیه مطلب بگویم که آقای هاشمینژاد، نوعی خطاب ویژه به نسل جوان داشتند و متفاوت از دیگران صحبت میکردند، مثلاً میگفتند: «اینجا را نسل جوان دقت کنند، اینجا را نسل جوان بفهمند، این را نسل جوان توجه کنند» این روحانیون، به نوعی آقای هاشمینژاد را دست انداخته بودند. بیشتر در آن سنین احساس من این بود که نوعی حسادت پنهان به شهید هاشمینژاد داشتند، چون هر جا ایشان میرفتند، جوانهای متفاوتتری میآمدند و حضور چشمگیرتری داشتند و شهید هاشمینژاد آنها را مخاطب قرار میدادند، به همین دلیل وقتی چیزی پیش میآمد، این روحانیون میگفتند: «آقای هاشمینژاد از نسل جوان است و ما از نسل پیر هستیم!» این اعتنای ایشان و مخاطب قرار دادن نسل جوان، بهطور جدا و مشخص با همین تعبیر «نسل جوان» در سخنانشان، در فضائی که از آقای هاشمینژاد ترسیم میشد، زبانزد بود.
□ در کانون بحث و انتقاد دینی معمولاً چه محورهائی توسط آقای هاشمینژاد مطرح میشدند و نوع موضوعات جلسات چه بود؟
جالب است که عنوان این کانون «بحث و انتقاد دینی» بود. اینکه در آن دوران چنین عنوانی به ذهن کسی برسد و دین را قابل انتقاد و بحث تصور کند و بحث انتقاد دینی را مطرح سازد، خیلی قابل توجه است. من در آن سنین اینها را نمیفهمیدم، ولی کمکم در سالهای جوانی فکر میکردم که این عنوان، خیلی به افراد جسارت میدهد تا بحثهای انتقادی نسبت به دین داشته باشند. این کانون را پدر من و شهید هاشمینژاد با همکاری هم راهاندازی کردند. عنوان جلسات پرسش و پاسخ بود. در حال حاضر پاسخگوئی در حوزه دین در عرصه اجتماعی مطرح شده و خیلی هم مهم است،اما در چهار دهه قبل در رفتارهای تبلیغی شهید هاشمینژاد،از شیوه پرسش و پاسخ استفاده می شد. روال کار به این صورت بود که جلسه در صبحهای جمعه، در ساعت 9 ـ 11 برگزار میشد و ساعت 10 ـ 10:30 آنتراکت یا تنفس داشتیم و از افرادی که در جلسه حضور داشتند با شیرینی و نوشابه پذیرائی میشد. در این فاصله، کاغذهائی در جلسه پخش و سئوالات نوشته میشدند و این سئوالات محورِ بحث جلسه هفته قرار میگرفتند؛ یعنی سخنران سئوالاتی را که مربوط به هفته گذشته بود، آماده در اختیار داشت تا احیاناً مطالعهای هم روی آنها کرده باشد. این سئوالات تا آخر جلسه محور سخنرانی میشد. ایشان خیلی هم دقیق بودند که سر ساعت 10، تنفس آغاز شود تا سئوالات برای جلسه آینده آماده شود. یک لامپ قرمز روی تریبون گذاشته بودند که در آن دوران در محیط آخوندی که منبر تریبونِ رایج بود، خیلی نوگرائی به شمار می رفت! این لامپ پنج دقیقه به ده، دو بار روشن و خاموش میشد، یعنی که پنج دقیقه بیشتر وقت ندارید! سر ساعت 10، این چراغ روشن میشد. آن وقتها در بسیاری از مواقع، مسئولیت من این بود که این چراغ را خاموش و روشن کنم. یادم هست در باب همین مسئله، بین پدرم و آقای هاشمینژاد اختلافاتی ایجاد شد! به دلیل اینکه آقای هاشمینژاد سخنرانیشان طوری بود که خیلی تند و سریع صحبت میکردند و یکمرتبه سر ساعت 10 سخنرانیشان اوج میگرفت و ایشان نمیتوانست جمع کند و میگفت، «چند دقیقه صبر کنید» از این طرف هم میخواستند منظم باشند و شیرینی و نوشابه را داخل بفرستند. این روش پرسش و پاسخ آنها در حوزه دینی بود. اصل اینکه در حوزه دینی دیگران را وادار به سئوال کنند، خیلی مهم بود. اضافه بر این، با توجه به اینکه به قول آقای هاشمینژاد، نسل جوان مخاطب این جلسات بودند، پاسخگوئی به سئوالات، ادبیات آنجا و نوع پرسش و پاسخ و نوشتن سئوالات متفاوت بود، طوری که عملاً غیر جوانها شرکت نمیکردند.
□ آیا در این جلسات بحثهای سیاسی هم مطرح میشدند یا بحثها صرفاً دینی بودند؟
البته وقتی آقای هاشمینژاد به جلسه پرسش و پاسخ میآمدند، بحث سیاسی میشد، ولی نه مستقیماً سیاسی، بلکه سیاسی به معنای نوعی برداشتهای سیاسی از مفاهیم دینی. مفاهیم دینی اصل بودند و برداشتهای سیاسی از این مفاهیم شکل میگرفتند. به عنوان مثال در حوزه مبارزه با ستم و ظلم یا آیات و روایت مربوط به آزادی انسانها و یا بحثهائی که بهخصوص در مناسبتهای مذهبی مثل عاشورا، روش امام حسین(ع) و مباحثی از این قبیل میشد، بیشتر در آن زمان، عنوان سیاسی پیدا میکرد. گوشه و کنایههائی که مفهوم سیاسی داشتند و به دستگاه حکومت ربط پیدا میکردند، خیلی گل میکردند، مثلاً بچهها بین سخنرانی میگفتند: دیدی آقای هاشمینژاد گفتند: معاویهها همیشه این جوری هستند؟ اینها نکات قابل توجه و پیامهائی بود که از این سخنرانیها دریافت میکردند.
□ آیا در آنجا اعلامیه هم توزیع میشد؟
من مطلب خاصی در این باره به خاطر نمیآورم. در واقع ظاهر آن مذهبی و دینی، با کنایههای سیاسی بود.
□ آیا اطلاع داشتید که موضع شهید هاشمینژاد درباره انجمن حجتیه چه بود؟ چون در آن مقطع، انجمن حجتیه حضور خیلی پررنگی داشت و به عنوان یک الگو از طرف ساواک به مبارزین توصیه میشد.
مخالفت با انجمن حجتیه به همین دلیل، فصل مشترک همه نیروهای انقلابی بود و به اعتقاد من، خود انجمن حجتیه به این مسئله دامن میزد و تمایل داشت عقاید خود را ترویج کند و حمایت ساواک هم، به این انجمن مصونیت میداد. همین امر باعث میشد که مخالفت با انجمن حجتیه، فصل مشترک همه گروهها باشد. مضاف بر اینکه احساس من این بود که فکر میکردم رژیم حساسیت کمتری به این مسئله داشت که مبارزین به انجمن حجتیه بد بگویند تا به بهائیت! در واقع مخالفت با انجمن حجتیه، کمتر به حکومت برمی خورد. آقای هاشمینژاد در سالهای بعد از انقلاب، در یکی دو سالی که زنده بودند، بر مخالفت با انجمن حجتیه و شکلگیری الگوهای آنها، تأکید زیادی داشتند؛ چون نوعی روشنفکری در مجموعه کسانی که با جریان اندیشه امام ارتباط داشتند، وجود داشت. آقای هاشمینژاد هم از کسانی بودند که نسبت به مباحث دینی مطرح در آن دوران روشنفکرتر و آزاداندیشتر بودند، یعنی در دیدگاه خود استقلال اندیشه بیشتری داشتند. همه این موارد باعث میشد که ایشان در مقابل انجمن حجتیه، مواضع جدیتری بگیرد که این مواضع در مشهد خیلی مطرح بود.
□ در یکی از اسناد ساواک، نام شما به عنوان یکی از کسانی که در تنظیم اعلامیه تحریم عید نوروز همکاری داشته، آمده است. آیا به خاطر دارید ماجرا از چه قرار بود؟
بله. متن آن اعلامیه را خودم تهیه کرده بودم که متن کوتاهی هم بود و آقای هاشمینژاد هم تنها کسی بود که من آن اعلامیه را به ایشان نشان دادم. ایشان میدانست که پیگیر این مسئله خواهم بود. متن راجع به تحریم عید نوروز بود. پس از آن اعلامیه را به منزل تک تک علمای مشهد بردم تا امضا کنند و ما آن را منتشر کنیم. برخوردها متفاوت بود و بهرغم فضای موجود، از کارهائی بود که ما توانستیم انجام دهیم و سن من هم کم بود و به خاطر مسائل امنیتی، به تنهائی عهدهدار این مسئولیت شده بودم. بعضی از آنها به پدرم زنگ زده و با ایشان دعوا کرده بودند که: مواظب پسرت باش! بعضیها هم برخورد خوبی داشتند و امضا کردند که اغلب علمای طراز اولی چون: آقای مروارید، آقای میرزاجواد تهرانی، آقای فلسفی، حاجآقا حسین شاهرودی، آقای مرتضوی و خود آقای هاشمینژاد بودند. البته آقای میلانی آن زمان فوت کرده بودند.
□ بهجز این اعلامیه، اعلامیههای دیگری هم بود که شما درتهیه آن، با شهید هاشمینژاد همکاری داشتید؟
آن اعلامیه در روحانیت مشهد بحرانی ایجاد کرد، چون بعضیها مخالف بودند و بعضیها هم سابقه کمی در مبارزه داشتند؛ ولی میترسیدند و امضا نمیکردند و خیلی نگران شدند که چرا چنین وضعی پیش آمده است؟گفتم که، حتی یکی از آنها با پدرم تماس گرفته بود. بعضیها هم دوست داشتند جزو مبارزین تلقی شوند، ولی امضا نمیکردند و این بینشان فاصله ایجاد میکرد! یکی دو مورد هم اشخاصی بودند که میخواستند امضا کنند، ولی به دلیل مواضع فکریشان، آقای هاشمینژاد به من تأکید میکردند که از آنها امضا نگیرید! من هم اعلامیه را نزد آنها نبردم. آنها کلی هم تلاش کردند و حتی یکی از آنها با آقای فلسفی تماس گرفته بود که:« آن آقائی که از شما امضا گرفته، چه کسی است؟ من هم میخواهم این اعلامیه را امضا کنم!» به این ترتیب چنین بحثهائی طی این جریانها پیش آمده بود.
وقتی به مدرسه فیضیه حمله کردند- منظور من حمله دوم در سال 52 ـ 53 است، نه حمله اول در سال 42- آقای هاشمینژاد بعد از ظهرها سه روز در روزهای عرفه، یومالترویه و شهادت امام محمدباقر(ع)، در منزلشان روضه داشتند. کارهای روضه و جلساتشان را من انجام میدادم. روز آخر گفتند: «من خودم منبر میروم» روزهای قبل شخص دیگری منبر میرفت. ایشان در سخنرانیشان طی 3 ـ 4 دقیقه به حادثه قم اشاره کردند و حضار گریستند. جلسه کوچکی بود مجموعاً 100 نفر از علما و طلبهها حضور داشتند. قبل از سخنرانی، خود شهید هاشمینژاد به من گفتند: «اگر میتوانی این سخنرانی را ضبط کن!» من ضبطصوت بزرگی داشتم که نوارهای ریلی میخورد. ضبط را از منزلمان آوردم و سخنرانی ایشان را ضبط کردم که متن پیاده شده سخنرانی را هنوز دارم و این برای من خیلی اهمیت داشت، چون ضبط کردن در آن موقع، اتفاق مهمی بود. زمانی که مدیر رادیو شده بودم و خدمت آیتالله خامنهای رسیدم، ایشان برای اینکه میخواستند اهمیت مدیریت رادیو را بگویند، گفتند: «وقتی ما در مشهد سخنرانی میکردیم و بعضی شبها آقای مرتضی فاطمی ضبطصوتشان را پای سخنرانی ما میگذاشت، چون سخنان ما در حال ضبط بود، فکر میکردیم الان تمام دنیا مخاطب ماست و به دولت امریکا حرف میزدیم و به رئیس جمهور امریکا و انگلیس توصیه میکردیم! حالا رادیوی این کشور در اختیار شماست و این خیلی اهمیت دارد» آقای مرتضی فاطمی که الان هم هست و از دوستان مشترکمان هستند، دفتر نوار و پخش صدا درست کرده بود و نوارهای قرآن هم داشت، چون خودش هم قاری قرآن بود و اصلاً مغازهاش برای این کار بود؛ کاری بود که بعدها رواج پیدا کرد،اما در آن زمان نادر بود. در مغازهاش نوارهای مذهبی از نوع ریلی داشت. آن روز هم به دلیل اهمیت سخنرانی، آقای هاشمینژاد گفتند: آن را ضبط کن.
سه چهار روز گذشت. شبی ما عروسی بودیم که یادم هست عروسی آقای راستگو بود که بعدها در تلویزیون، برای کودکان برنامه اجرا میکرد. آقای هاشمینژاد هم با من بود و من هم تازه رانندگی یاد گرفته و پشت فرمان نشسته بودم. ماشین هم ماشین خود آقای هاشمینژاد بود. ساعت 11 ـ 11:30 شب از عروسی برگشتیم. خانم آقای هاشمینژاد عمه من بودند و به دلیل همین محرم بودن، من خیلی در خانواده ایشان رفت و آمد داشتم و چون آقای هاشمینژاد هم دائی من بودند، با خانواده شان محشور بودم. آخر شب آمدیم و خوابمان میآمد و دیر هم شده بود. آقای هاشمینژاد گفتند: «ماشین را با خودت ببر، صبح بیاور» آقای حسینزاده هم با ما بودند. در خیابان پیچیدم و ایستادم آقای هاشمینژاد که پیاده شد، ما بدون آنکه منتظر باشیم، رفتیم. آن موقع موبایل هم که نبود که زود اطلاع بدهند و جائی هم که من بودم، تلفن نداشت. چون بنده در حوزه درس میخواندم و در حجره بودم. صبح برای تحویل دادن ماشین به منزل ایشان رفتم که دیدم خانه خیلی به هم ریخته است! به عمه گفتم: «چه شده است؟» گفتند: «دیشب که شما آمدید، ساواکیها در خانه بودند. عدهای هم در کوچه روبرو ایستاده بودند و منتظر آقای هاشمینژاد بودند و تا با همان حالت خستگی داخل آمد، در حیاط گفتند: دستها بالا و یک ساعتی خانه را گشتند و همان شب ایشان را بردند!» از آنجا ایشان را به زندان برده بودند. همزمان با ایشان آقای طبسی را هم گرفته بودند. آقای هاشمینژاد دو سال زندان کشید و آقای طبسی یک سال و نیم. آن موقع من یک ماشین ژیان داشتم که مال خودم بود و ماشین داشتن هم خیلی مهم بود. به دلیل وضعیت موجود هفتهای سه روز با آن ماشین، خانم آقای هاشمینژاد و بیشتر خانم آقای طبسی را برای ملاقات به زندان میبردم. در این یکی دو سال به خاطر تنهائی خانواده ایشان و اینکه پسرشان هم کوچک بود و در خانه مردی نداشتند و من هم محرم بودم، تمام این دو سال را منزل ایشان بودم که فکر میکنم حدود سالهای 53 ـ 54 بود.
□ آیا از سفرهای مکرر ایشان به شهرستانها و سخنرانیهای ایشان مواردی را به خاطر دارید؟
آن زمان چند روحانی منبری در ایران بودند که به مناسبتهای مختلف، به شهرستانها دعوت میشدند. البته تعدادی از این منبری های معروف، به مبارزه معروف نبودند، مثل آقای فلسفی و آقای مناقبی، ولی برخی از منبریها بودند که به منبریهای سیاسی معروف بودند، مثل آقای هاشمینژاد و آقای خزعلی که اینها برای دهه گی به شهرستانها میرفتند، یعنی یک دهه میماندند و منبرهایشان حسابی گل میکرد و سیستم آنجا را به هم میریخت! در واقع ممر درآمد و زندگی و لذتی هم که آقای هاشمینژاد میبرد، از همین منبرهای شهرستانی بود.
□ شما خاطرهای از آن سفرها و همراهی با ایشان ندارید؟
خیر. البته آن سفرها در بسیاری از مواقع به درگیری، زندان، دستگیری یا فرار منجر میشد. من با خانواده به آنجا میرفتیم و چنین علاقمندیهایی، چه در زندگی شخصی و سیاسی هم داشتم. آن دوران، دوران اختناق و خفقان بود. در همان زمان در زندان وکیلآباد پاسبانی بود به نام آقای خانی که واقعاً آدم خوبی بود و خیلی خدمت میکرد. خیلی وقتها خودش پیشنهاد میکرد که به اسم برادر آقای هاشمینژاد برای ملاقات داخل بروم، چون ملاقات فقط برای افراد درجه یک زندانی بود. این پاسبان الان هم هست و در آستان قدس رضوی کار میکند. او برای اینکه اخبار زندان را به ما برساند، در منزلش با ما قرار میگذاشت که این برای کسی که مسئول ملاقاتهای زندان بود، خیلی خطرناک بود. گاهی وقتها فکر میکردیم نکند این شخص ساواکی باشد که این طوری رفتار میکند؟ ولی واقعاً شجاعت داشت. به خانهاش میرفتیم و وسائل شخصی که حاجآقا نیاز داشتند، به ایشان می دادیم. اگر با ایشان هم مصاحبه کنید فکر کنم خوب باشد. انصافاً به آقای هاشمینژاد و آقای طبسی کمک میکرد. آقای هاشمینژاد در دوران زندان خیلی احتیاط میکرد و وقتی میخواستیم برای ملاقات داخل برویم، میگفت: «داخل میآئید که چه بشود؟» آن موقع پشت تلفن صحبت میکردیم و هر هفته، دو سه بار به زندان میرفتیم. زندان وکیلآباد هم، آن موقع خارج از مشهد بود. ایشان احتیاطهائی داشت که مبادا ما به خاطر ملاقات با ایشان، به دردسر بیفتیم.یک بار من هم به دلیل علاقمندی و اینکه دیدم که یک سالی از زندان آقای هاشمینژاد گذشته است و هیچکس یادی از ایشان نمیکند، خواستم کاری کرده باشم.خاطرم هست یک بار آقای هاشمینژاد در عکاسی پگاه در خیابان ارگ -که اکنون به خیابان امام خمینی تغییر نام یافته است- عکس پرسنلی گرفته بودند. بعد هم عکس دیگری از آقای طبسی پیدا کرده بودم و چون هر دوی اینها زندان بودند، من به عکاسی پگاه رفتم و گفتم که: از این عکس 100 تا میخواهم! اینکه در آن شرایط، این تعداد عکس میخواستم کار دشواری بود! یادم هست گفتم: «ایشان دائی من هستند و فوت کردهاند؛ میخواهم عکسهایشان را در خانواده تقسیم کنم!» بعد هم جائی رفتم تا برایم مهر درست کنند به آن آقا گفتم که این مهر برای عزاست! جمله روی مهر هم این بود: «یک سال گذشت، یادشان گرامی باد!» این مهر را پشت همه عکسها زدیم و هیچ چیز دیگری هم روی آن ننوشتیم. آدرس همه علما و مراجع را در مشهد و قم و مؤسسات دینی جمعآوری کردیم و این عکسها را برای آنها فرستادیم! با اینکه بچه بودیم، ولی کار عجیبی بود. خوشبختانه لو نرفتیم. بعداً آقای هاشمینژاد گفتند: «در زندان از ما بازجوئی کردند و به ما گفتند: که این عکسها را چه کسی فرستادهاست؟» در واقع میخواستند از این طریق اطلاعات بگیرند. این یکی از خاطرات جالب زندگی من است.
□ در این باره از کسی چیزی نشنیدید و واکنشی ندیدید؟
یادم هست با پدرم به قم، نزد آیت الله مکارم شیرازی رفته بودم. پدرم با ایشان رفیق بودند. آنجا دیدم که ایشان برای پدرم تعریف میکردند که: چند روز پیش پاکتی به اینجا پست شده بود که عکس آقای هاشمینژاد و آقای طبسی در آن بود! البته خانوادهام اطلاعی از این موضوع نداشتند.
□ شهید هاشمینژاد در روزهای پیروزی انقلاب یعنی در دهه فجر چه میکردند؟
در روزهای قبل از پیروزی انقلاب آقای محمد سرابزاده، داماد آقای محمدی گیلانی -که ایشان بهبهانی بود- آقای هاشمینژاد را برای سخنرانی به رودسر دعوت کرد. آقای هاشمینژاد هم، مرا به عنوان سخنران فرستادند! با اینکه آن موقع فقط نوزده سال داشتم، ولی خیلی شبیه آقای هاشمینژاد حرف میزدم و سخنرانیام شبیه ایشان بود و مثل ایشان ضمن سخنرانی روی منبر، با داد و فریاد حرف میزدم و تمرین کرده بودم! پس از سخنرانی در رودسر مرا دستگیر کردند و به تهران آوردند. خیلی از آخوندها را در ماه رمضان آن سال، از جاهای مختلف دستگیر و به تهران آورده بودند که من هم در میان آنها بودم.
بعداً در لنگرود یا رودسر، یکی از خیابانها را به نام من گذاشته بودند چون ماجرای دستگیری من، اولین درگیری بود که در آن شهر اتفاق افتاده بود! ما با گروهی بودیم که رشت را گرفته بودند و رئیسمان آقای احسانبخش را هم گرفته بودند. ایشان امام جمعه و شخص معتبری بودند و همه ایشان را میشناختند. آن آخوند را به همراه دو تن از همراهانش آزاد کردند. او هم مردانگی کرد و با همان لهجه رشتی گفت: «ما چهار نفر بودیم، او را هم آزاد کنید!» به این ترتیب مرا هم آزاد کردند. آنجا کسی مرا نمیشناخت. البته بقیه هنوز آزاد نشده بودند. به این ترتیب در روز 16 شهریور مرا آزاد کردند. وقتی از شهربانی بیرون آمدم، فقط یک پیراهن و شلوار آخوندی تنم بود. یک دائی دیگرم برادر آقای هاشمینژاد (آقا سیدعلی) در شمسالعماره (موزه وقت) مغازهای داشت. تنها جائی را که بلد بودم، همان جا بود، ولی نمیدانستم که آنجا به شهربانی نزدیک است؛ این شد که پرسان پرسان توانستم مغازه اش را پیدا کنم. وقتی آنجا رسیدم، دائیام گفتند که: آقای هاشمینژاد هم یک سخنرانی مهم در مشهد کرده است و از آنجا به عنوان فراری ناشناس بیرون آمده است و الان در هتلی پشت شمسالعماره بالای مدرسه مروی است! (نمیدانم این هتل هنوز هست یا نه؟) ما به آن هتل رفتیم و با آقای هاشمینژاد صحبت کردیم. معلوم شد که یک سخنرانی کرده و مشهد را به هم ریخته و حالا هم از آنجا بیرون آمده است. عصر همان روز من به مشهد بازگشتم. آقای هاشمینژاد هم به مشهد برگشت و محوریت ایشان در مشهد همچنان ادامه داشت و به سخنرانیهایش تا پیروزی انقلاب و بازگشت امام ادامه داد.
روز دوم و سوم دهه فجر که امامدر مدرسه علوی بودند، آقای هاشمینژاد گفت :که به دیدن امام برویم. من هم همراه ایشان رفتم. یک شب را در شاهرود بودیم و شبانه به تهران رسیدیم و به مدرسه علوی رفتیم. اولین بار امام را در آنجا دیدم. پائین اتاق بزرگی بود که آنجا برای نماز صبح نشستیم. گفتند: امام برای نماز صبح آنجا میآیند. آقای هاشمینژاد هم برای دیدن امام دم در ورودی رفتند و ایشان را بغل کردند! و من با حیرت آنجا ایستاده بودم و امام را از نزدیک میدیدم. سلام و احوالپرسی کردند و نماز صبح را خواندیم. اتاقی بود که مردم برای ملاقات به آن اتاق میرفتند. من هم بیرون در اتاق ایستادم و آقای هاشمینژاد داخل اتاق رفتند. سه چهار نفر هم همراه امام در اتاق بودند. یادم هست روز قبل، امام مهندس بازرگان را به عنوان نخستوزیر معرفی کرده بودند. هر چند دقیقه یک بار که امام مینشستند، آقای هاشمینژاد و آقای محلاتی به تناوب پشت بلندگو میرفتند و به مردم میگفتند: «حمایت از دولت مهندس بازرگان وظیفه شرعی است» و مردم را به راهپیمائی برای حمایت از دولت بازرگان دعوت کردند.
فردای آن روز یعنی 21 بهمن خداحافظی کردیم و به مشهد بازگشتیم. خوب یادم هست وقتی از خیابان پیروزی رد میشدیم، مردم را در خیابانها مسلح میدیدیم و وقتی کنار امامزاده هاشم ایستاده بودیم، صدای تیراندازی را در تهران میشنیدیم. شب به بهشهر زادگاه شهید هاشمینژاد رفتیم. فردای آن روز یعنی 22 بهمن در بهشهر بودیم. خلاصه بعد از ظهر آن روز، آقای هاشمینژاد در اتاق نشسته بودند و من هم بیرون بودم. فضای شهر انقلابی بود. یکمرتبه آقای هاشمینژاد داد زد: بیائید، همه چیز تمام شد! از رادیو شنیدند که ارتش اعلام بیطرفی کرده است. ما هم به ساری رفتیم. ملت جمع شده بودند آقای هاشمینژاد هم سخنرانی کردند. یادم هست وسط سخنرانی، فرمانده شهربانی آمد و گفت که: شهر به هم ریخته، این کلید اسلحهخانه شهربانی است، دست شما باشد تا اسلحهها دست مردم نیفتد!
فردای آن روز به سمت مشهد حرکت کردیم. در راه متوجه شدیم که رادیو و تلویزیون هم سقوط کرده است. در مشهد فقط آقای طبسی بود، چون آقای خامنهای در تهران بودند. از رادیو شنیدیم که بیانیههای آقای طبسی به عنوان رئیس کمیته انقلاب اسلامی خوانده میشود. شبانه به مشهد رسیدیم.
□ چرا شهید هاشمینژاد پس از پیروزی انقلاب، مسئولیت اجرائی جدی و رسمی به عهده نگرفتند؟
یک دلیل این بود که آن وقتها، زمان کم بود. ایشان یک زمانی بعد از شهادت آقای بهشتی، برای دادستانی کل مطرح شدند. یادم هست که مرحوم احمدآقا با ایشان تماس گرفتند، ولی ایشان باز هم قبول نکردند. بیشتر به محتوای انقلاب علاقمند بودند و شلوغیهای اول انقلاب و رقابتها و توی سرزدنها خیلی برایشان مهم نبود.
□ با چنین روحیهای ایشان چگونه دبیری حزب جمهوری اسلامی را پذیرفتند؟
ایشان دوست داشتند در مشهد باشند و دبیری حزب هم به این خاطر بود که عضو حزب جمهوری اسلامی شده بودند و با اعضای شورای مرکزی هم دوست بودند. از طرفی برای حزب هم، حضور ایشان اعتبار بود. ایشان به خاطر بحثهای علمی و تحقیقاتی در حزب بودند. آن موقع حزب جمهوری اسلامی محوریت طرفداران امام را داشت. ایشان در آنجا فقط کارهای درسی و ایدئولوژیکی میکرد، یعنی یک سری کلاس درس را شروع کرده بود. اتفاقاً آقای هاشمینژاد خیلی سریعتر از دیگران احساس میکرد که فضا دارد ملتهب میشود و خیلی به ما تأکید میکرد که: وظیفه اصلی آخوندی اینها نیست. باید اشخاص باظرفیت و کادر آینده انقلاب را سامان دهیم.
یادم هست همان موقع که به رادیو و تلویزیون مشهد رفته بودم و برای آنها مطلب مینوشتم، ایشان به من میگفت: «دوست دارم جائی را داشته باشم که حرف بزنم و صحبت کنم. همه دنبال کارهای اجرائی افتادهایم» نظر ایشان این بود که باید برای انقلاب کادرسازی و دیدگاههای ایدئولوژیک را تعریف کرد. آینده این انقلاب قرار است براساس مبانی دینی باشد و در دین به همه چیز پاسخ داده شود و کسی هم نیست که بتواند اینها را تعریف و تفسیر کند. آقای هاشمینژاد در حقیقت میخواست روی دین و انقلاب، عمقی و پایهای کار شود.
□ شهید هاشمینژاد حساسیت ویژهای به التقاط داشتند . در این مورد به نکاتی اشاره کنید.
اتفاقاً در پایان بحثم راجع به آقای هاشمینژاد میخواهم در این باره صحبت کنم. حساسیت ایشان در این مورد خیلی قابل توجهتر از بخشهای دیگر است. ایشان نوعی حساسیت درباره التقاط و در حقیقت، در باره نوعی کنار هم چیدن عقاید مختلف داشت. در عین روشنفکری ، پایبندی بسیار عمیقی به مباحث سنتی داشت و در عین حال بهشدت هم با تحجر و ارتجاع مرزبندی داشت. مثلاً درگیری که ایشان با دیدگاههای مجاهدین خلق پیدا کرده بود، یکی از شاخصههای اصلی زندگی سیاسی بعد از انقلاب ایشان بود، بهخصوص اینکه در عین حال، با همین قدرت هم علیه انجمن حجتیه دیدگاههایش را ارائه میکرد. در نفی پایبندیهای ارتجاعی و اعتقاد به پایبندیهای سنتی، از افراط و تفریط پرهیز داشت و علت هم این بود که از نظر فقهی، شخصیت کار کردهای بود و همیشه در مشهد به سطوح درسی که تدریس میکرد، معروف بود.آقای هاشمینژاد همیشه کفایه تدریس میکرد، یعنی بالاترین سطح. پایبندی و تصلب و عنصر ضد التقاط و ضد تحجر کاملاً در زندگی قبل و بعد از انقلاب و بهطور مشخص زندگی بعد از انقلابش مشهود بود، چون آن طوری که ایشان وارد مبارزه شده بود، کاملاً مشخص بود که مجاهدین خلق یکی از اهداف جدی ایشان خواهد بود.