انقلاب اسلامی مرهون زحمات مبارزان نستوهی است که برای برپایی حکومت اسلامی، به تبعیت از رهبر کبیر فرزانه خود، در این راه از هیچ کوششی فروگذار نکردند. بیگمان، شناخت این رهبران و چهرهها و تبیین عملکرد و جایگاه آنان گامی بزرگ در شناخت ابعاد مختلف انقلاب اسلامی ملت ایران است. سرگذشتنامة بزرگان هر ملت، راهنما و تجربهنامه بسیار ارزندهای برای همه انسانهاست و حتی برای ملتهایی است که سرنوشتی مانند سرنوشت آن...
انقلاب اسلامی مرهون زحمات مبارزان نستوهی است که برای برپایی حکومت اسلامی، به تبعیت از رهبر کبیر فرزانه خود، در این راه از هیچ کوششی فروگذار نکردند. بیگمان، شناخت این رهبران و چهرهها و تبیین عملکرد و جایگاه آنان گامی بزرگ در شناخت ابعاد مختلف انقلاب اسلامی ملت ایران است. سرگذشتنامة بزرگان هر ملت، راهنما و تجربهنامه بسیار ارزندهای برای همه انسانهاست و حتی برای ملتهایی است که سرنوشتی مانند سرنوشت آن ملت دارند و ناچارند همان راه را بپیمایند. پایه تکامل مجتمعهای انسانی تجربه گذشتگان و اندیشمندان و تأمل در پیشامدهاست؛ و ترسیم راه درازی که در پیش دارند بر اساس آن تجربهها و اندیشهها شکل میگیرد. ملتی که تجربه گذشتگان را فرادید خود نسازد، از تاریخ و سرگذشت دیگران سود نجوید نه اندیشهای برای یک زیست انسانی به دست میآورد، و نه پرواداری روشنگری که فضای تاریک و پر از دام و کمین و توطئه را با آن روشن گرداند و راه و چاه را از یکدیگر تشخیص دهد و به سوی اهداف والای انسانی رهسپار گردد. آیتالله طالقانی، بیهیچ گزافهای، نه تنها برای نسلهای همزمان خود بلکه نسلهای آینده نیز الگویی و نمونهای و پرچمی پیوسته برافراشته است و رفتار و کردارش مشعلی روشن فرا راه ملتهایی که میخواهند راه حق را از میان باطل بشناسند و برگزینند و بر آن مسیر حرکت کنند.
شرح مختصری از زندگینامه
پدر آیتالله طالقانی (سید ابوالحسن طالقانی)، که قریب به پنجاه سال از عمرش میگذشت، دارای سه دختر بزرگ بود و فرزند پسری نداشت بنابه اصرار خواهرانش به ازدواج مجددی تن در میدهد و با دختری از اهل گوران به نام عذرا (فاطمه) ازدواج مینماید. 1 که اولین ثمرهاش فرزند پسری بود که وی را سید محمود نامیدند. سید محمود در چهاردهم ربیعالاول 1329قمری مطابق با پانزدهم حوت (اسفند) 1289 شمسی برابر با مارس 1911میلادی در گلیرد (طالقان) که در بین شهرستانهای کرج ـ چالوس ـ ساوجبلاغ ـ تنکابن و قزوین واقع شده به دنیا آمد، از خانوادهای روحانی و در خانهای محقر و گلی. پدرش، طبق معمول آن زمان، تاریخ ولادتش را در پشت قرآن بزرگ خطی یادگار پدرش ثبت نمود: (ولادت نورچشمی سیدمحمود در روز دوشنبه). آقامحمود در ایام کودکی در فضای پاک کوهستانی و زندگی بیآلایش روستایی پرورش یافت. در 6 سالگی به مکتبخانه رفت و نزد مرحوم سید ملا تقی اورازانی تمامی قرآن را آموخت و سال بعد نزد مرحوم شیخ علی ورکشی کتب درسی و تعلیم خط را در حد مکتب فرا گرفت و دو ساله دروس چند ساله مکتب را به پایان رساند و در هشت سالگی به تهران رفت و وارد مدرسه ملارضا شد. 2 در سن12سالگی عازم قم شد و ابتدا ادبیات و علوم قدیم را، که تدریس میشد، فراگرفت؛ سپس به فراگیری فقه و اصول پرداخت. سید محمود با آنکه خیلی جوان بود سطح را تمام کرد و پس از سه سال تحصیل در مدرسه رضویه قم وارد مدرسه معروف فیضیه 3 گردید و حدود 12سال از محضر مراجعی چون آیتالله حائری (مؤسس حوزه) و بزرگانی چون حجت، خوانساری، مرعشی، محمدتقی یزدی و ادیب تهرانی کسب فیض نمود و از جلسات تفسیری شیخ محمدتقی اشراقی و دروس حکمت و فلسفه میرزا خلیل کمرهای بهره کافی گرفت.
طالقانی تحصیل خود را تا حدود سال 1311ش در قم ادامه داد و، در همین ایام، فوت پدرش اتفاق افتاد. وی سپس به حوزه علمیه نجف میرود و مدت سه سال از محضر استادانی چون آیتالله اصفهانی و آقا ضیاءالدین عراقی و شیخ محمد غروی استفاضه مینماید. 4 و در سنین 25 تا30 سالگی از آقایان اصفهانی و حائری اجازه اجتهاد و از آیتالله مرعشی اجازه روایت حدیث را دریافت میکند. 5 مرحوم طالقانی با اصرار دوستان در این زمان به تهران بازگشت 6 و، پس از تشکیل خانواده، چون احساس کرد اعتقادات و ایمان جوانان در معرض خطر قرار گرفته است به پیروی از روش مرحوم پدرش جلساتی را برای عدهای از جوانان و دانشجویان در زمینه اصول عقاید و تفسیر قرآن تشکیل داد. 7 محل برگزاری جلسات تفسیر در حوالی منزل ایشان در خانیآباد اطراف مسجد مقدس برگزار میشد. 8 علاوه بر این، وی در منزلی در نزدیکی مدرسة سپهسالار در درس فلسفه و تفسیر آیتالله کمرهای حضور پیدا میکرد.
طالقانی در تبعیدگاه بافت و زابل
آیتالله طالقانی حدود یک ماه در منزلش تحت نظر بود و ساواک که از ارتباط ایشان با شکل گرفتن مبارزات مسلحانه زیرزمینی سرنخی به دست آورده بود به دنبال این کلاف سردرگم میگشت. در همین ایام، که امکان ملاقات حضوری وی نبود، در یک تماس تلفنی با آقا (از تلفن همگانی) که از سوی یکی از نزدیکان ایشان صورت گرفت به بهانه آمدن از طالقان و صحبت دربارة تجدید بنای مسجد ده (گلیرد) که اقدام آن را تأکید فرموده بود و میگفت که آقا بسیار خسته و گرفته بود و راجع به کار مسجد ده اشارهای نمود و برخلاف همیشه با ناراحتی فرمود: «فکرکنید من هم زنده نیستم؛ شاید زندهام نگذاشتند! آقایان دیگر هم هستند؛ شما با حاج آقاضیا کارها را دنبال کنید، انشاءَالله درست میشود.» و همین که اشارهای به وضع خودشان نمودم با کمی مکث فرمود: «فعلاً که وضعم مشخص نیست» تلفن قطع شد و متوجه شدم که از طریق کنترل تلفن قطع شده و بعدا ًخود ایشان هم این نکته را تأیید فرمود.
تبعید به زابل و بافت کرمان
پس از یک ماه محدودیت و تحت نظر بودن سرانجام مقامات امنیتی شاه چاره را در این دیدند که طالقانی را به دور از مرکز و به مناطق گرمسیر تبعید کنند و روز 30 آذر (سال50) ایشان را تحتالحفظ از منزل حرکت دادند تا به زابل تبعید نمایند. اما این حرکت مانع فعالیت آیتالله طالقانی نشد؛ او سعی میکرد از طریق تماس با مردم شهر به هدایت و ارشاد آنها بپردازد؛ اما مأموران رژیم، که به شدت مراقب ایشان بودند، مانع تماس او با مردم میشدند و حتی درخواست کردند که ایشان را به شهرستان سراوان منتقل کنند؛ زیرا فکر میکردند ارتباط ایشان با مردم سنی مذهب سراوان کمتر خواهد بود؛ اما کمیسیون امنیت با این درخواست موافقت نکرد. وقتی آیتالله طالقانی را به مرکز ژاندارمری استان در زاهدان میبردند آیتالله کفعمی، از روحانیون سرشناس زاهدان، از حضور ایشان مطلع میشود و به خدمتشان میرود. با اصرار از مأموران میخواهد تا وقتی که وسایل سفر آقا به زابل مهیا شود در منزل ایشان بمانند. فرمانده ژاندارمری بعد از تماس با مرکز و به علت اطمینان و موقعیت آیتالله کفعمی اجازه میدهد آیتالله طالقانی به منزل ایشان برود او در آنجا در اولین فرصت تلفنی با منزل خود تماس گرفته موقعیت و مکان بعدیش را به اطلاع خانواده میرساند. بعد از یک روز اقامت در زاهدان، ایشان را همراه با مأموری که از تهران همراهشان بود به زابل میفرستند.
از طرف دیگر، از زاهدان خبر ورود تبعیدی آیتالله طالقانی را به زابل اطلاع میدهند. روحانیون مبارز و مردم زابل، پس از آگاهی از ورود ایشان، با چندین ماشین به استقبال ایشان میروند، ولی مأموران، که از قبل احتمال این امر را میدادند، از راه دیگری آیتالله طالقانی را وارد زابل مینمایند. 9 در طی این اوقات بر اثر هجوم غافلگیرانه و برخورد وحشیانه مأمورین ساواک و شهربانی نسبت به خودش و خانوادهاش و سختگیری در طول راه تهران به زاهدان و از آنجا به زابل چنان فشار روحی و ناراحتی جسمی برایش به وجود میآورند که هنوز چند روزی وارد زابل نشده بود که حالش به شدت منقلب میشود و در بهداری زابل تحت مراقبت قرار میگیرد و از طرف بهداری نامه زیر نوشته میشود:
20/10/50 ـ ریاست محترم آزمایشگاه بهداشت، خواهشمند است دستور فرمائید مقدار قندخون آقای سید محمود طالقانی را اندازه گرفته نتیجه را مرقوم فرمایید و همچنین آزمایش ادرار. مزید تشکر و امتنان است. امضاء 29/10/50 وزارت بهداری، آزمایشگاه مرکز بهداشت زابل، نام بیمار حضرت آیتالله طالقانی، نام پزشک آقای دکتر هاشمی. ماده مورد آزمایش: خون ــ به منظور آزمایش: دوزاژ قند خون ــ نتیجه: مقدار قند خون برابر با 97/0گرم در لیتر ــ مسئول آزمایشگاه
آیتالله طالقانی که به امر و دستوری تن در نمیداد به این تبعید غیرقانونی اعتراض نمود و با پیگیری چند نفر از قضات با شهامت و متعهد در دادگستری تهران، حکم سه سال تبعید به زابل به یک سال و نیم در بافت کرمان تقلیل پیدا کرد.
در اینجا برای توجه بیشتر به تألمات روحی و جسمی آن بزرگوار به شکایتنامهای که از تبعیدگاه به توسط خانوادهاش به دیوان دادگستری ارسال داشته اشاره میکنیم:
بسمه تعالی ـ از روز عید فطر (29 آبان 50) از طرف کلانتری 9 در منزل بازداشت شدم به طوری که آزادی زن و بچه و نزدیکانم را سلب کردند. اینگونه بازداشت بدون قرار، مستند به چه ماده و اصلی است؟ علت آن چه بوده و اتهام چیست؟ اگر برای احیاء سه شب احیاء بود که وظیفه هر عالم روحانی و امام جماعت است که در مسجد منتسب به خود تاریخ و مسائل دینی بگوید ــ البته در کشورهای اسلامی ــ اگر حرفی بود چرا کتباً یا لااقل شفاهی ابلاغ نشده؟ اگر مدعی ابلاغاند باید معلوم شود که به وسیله چه کسی و چه وقت بود. در روز سهشنبه 29 آذر50 ساعت نه ونیم عده زیادی مأمور با معاون کلانتری به نام سرگرد منصوری بدون کسب اجازه و ناگهانی به منزل آمدند و دستور حرکت فوری دادند و مجال و اجازه تفکر به خانواده و تهیه وسایل را هم نمیدادند و مؤاخذه ابلاغی را هم ارائه دادند که کمیسیون امنیت ملی برای مدت سه سال، با اکثریت یک یا دو نفر، تبعید به زابل را تصویب کرده و بدون استناد به ماده جرمی و عملی و به این ترتیب با ابتلاء به چندگونه بیماری که باید زیر نظر طبیب معالج و رژیم غذایی و دارویی باشم به جایی تبعید شدهام که وسایل مجهزی نیست و آمد و رفت خانواده با گرفتاریهایی که دارند بسیار مشکل است و اینجا هم به عنوان تبعید و به حال زندانی و قطع ارتباط به سر میبرم. 10
این نامه اعتراضیه آیتالله طالقانی توسط چند نفر از قضات شجاع از جمله مرحوم سید هادی بیژنزاد در دادگستری تهران پیگیری شد و بسیاری از روحانیون و استادان و بازاریان خواستار بازگشت ایشان شدند. و آیتالله سید احمد آشتیانی با ارسال نامهای به شهربانی و دادگستری خواستار آزادی و رفع گرفتاری آیتالله طالقانی میشود:
به قرار اطلاع، حضرت حجتالاسلام والمسلمین آقای حاج سید محمود طالقانی به زابل تبعید و در حال بیماری میباشد و از ملاقات با ایشان جلوگیری میشود. انتظار میرود هرچه زودتر رفع گرفتاری از معظم له شده و اینجانب را مستحضر نمایید. (سیداحمد آشتیانی 15/11/1350) 11
پس از چندی همسر و فرزند کوچکش مجتبی به زابل میروند تا یار و غمخوارش باشند. در منزل کوچکی که آقا اجاره کرده بود با هم زندگی میکنند و ایشان را از رنج تنهایی و مزاحمتهای بیجای مأموران شهربانی نجات میدهند. اما در هر موقعیتی طالقانی نمیتواند از مردم جدا باشد. او از هر فرصتی برای نزدیکی با مردم و آشنایی با محیط استفاده میکرد و با همه محدودیتها گاهی از اوقات به بهانه پیادهروی و قدم زدن در اطراف شهر سعی مینماید با مردم فقیر و محروم آنجا تماس برقرار نماید و با وضعیت اجتماعی و اقتصادی آنها آشنایی پیدا کند. این امر موجب دستپاچگی مأموران و مسئولان منطقه میشود و سعی در محدود نگه داشتن او مینمایند که موجب اعتراض شدید به مسئولان و فریاد مهرآمیزش در بین مردم میگردد که «من نه از شما، بلکه از شما بزرگترها، آن بالابالاییها، آن هویدای رئیس قاچاقچیها، نمیترسم، هر غلطی میتوانید بکنید.»
در چنین گیروداری پدر [طالقانی] همیشه نگران نیروهای انقلابی بود که در دام ساواک و سیاهچالهای شاه گرفتار بودند تا آنکه در اوایل خرداد 51 خبر ناگهانی تیرباران پنج نفر از اعضاء فعال و بنیانگذار سازمان مجاهدین توسط بیدادگاه نظامی شاه در آن تبعیدگاه ضربه محکمی بر روحیهاش وارد ساخت؛ زیرا، به قول همسر آقا، هر گلولهای قبل از اینکه سینه مجاهدی را بشکافد قلب پاک و پردرد طالقانی را میشکافت. آیتالله طالقانی چنان تحملش را از دست میدهد که برای اولین بار در مقابل همسر و فرزندش اشک از گونههایش سرازیر میشود. آری، حنیفنژاد، سعید محسن و یارانش را اعدام کردند. 12
در این موقع، دستوری از مرکز میرسد به این مضمون که مدت تبعید طالقانی از سه سال به یک سال و نیم کاهش مییابد و مدت یک سال باقی مانده را باید در بافت کرمان بگذراند. مسئولان امنیتی و مأموران مراقبت طالقانی، که از آگاهی و حمایت مردم به ویژه روحانیون و جوانان نسبت به طالقانی بیمناک شده بودند، بلافاصله ایشان را به بافت کرمان منتقل نمودند. بعد از شش ماه که از زابل به بافت انتقال مییابد و به این منطقه سراسر محروم میرسد. مانند برخی، نه در گوشه عزلت مینشیند و نه فریاد اعتراض از دوری و سختی زندگی بلند میکند. او، که خود برخاسته از روستا و از بطن مردم فقرزده بوده است و زندان و تبعید را به خاطر همین انسانها محروم و مظلوم میکشد، خوشحال است که در میان این طبقه آمده و از نزدیک با دردها و رنجها و محرومیتهای آنان آشنایی بیشتری پیدا میکند و با دیدن زندگی رقتبار مردمی که از فرط فلاکت و خشکسالی و گرسنگی از هسته خرما و ریشه گیاهان تغذیه مینمودند و مقایسه با آن خرجهای سرسامآور جشنهای دو هزار و پانصد سال شاهنشاهی و وعده وعیدهای پوچ تمدن بزرگ آریامهری وظیفه انسانی خود را سنگینتر میبیند و برای سرنگونی رژیم غارتگر مصممتر و ثابتقدمتر میشود. بزرگترین اشتباه دستگاههای امنیتی شاه این بود که طالقانی را به مناطقی تبعید نمودند که فقر و فلاکت و عقبماندگی و درماندگی بیداد میکرد و او ریشه تمام بدبختیها و بیعدالتیها را سلطه نظام حاکم میدانست. اراده تسخیرناپذیرش در جهت تشدید مبارزه و تسریع مبارزه استوارتر میگشت. در بافت، خانه محقری که دارای حیاط نسبتاً وسیعی بود اجاره میکند تا با زن و فرزند کوچکش بتواند راحت زندگی کند. اما ساواک، که همیشه مانند سایه دنبالش بود، تنهایش نمیگذارد و یک اطاق آن خانه را به مأمورین مراقب او اختصاص میدهد تا در تمام اوقات شبانه روز رفت وآمدها و ارتباط مردمی را کنترل کنند. با آنکه این امر مورد اعتراضش بود چندان غیرمنتظره نبود؛ چرا که وی خیلی باهوشتر و آزمودهتر از این بود که آنها بتوانند از روند مبارزاتش سردر بیاورند. نه تنها ارتباطش با یاران و شاگردان فداکارش قطع نشد بلکه با آن جاذبه بیان و نفوذ کلام خدادادی و با آن اخلاق حسنه و برخورد متواضعانهاش کمتر مأموری بود که جذب گفتار و رفتار و صحبتهایش نمیشد و از وی اطاعت نمینمود و حتی به او اظهار ارادت نمیکرد. و برخی از آنها که میفهمید مأمور اطلاعات و خوش رقص دستگاه هستند با کمال بیاعتنایی و قهر با آنها رفتار مینمود.
آیتالله طالقانی همواره در حبس و تبعید و اسارت، اضطراب و دلهره طاغوت بود وقتی به زابل تبعیدش کردند با برگزاری نماز جماعت و برپا داشتن جلسات قرآن، زمینههای ایجاد یک کانون انقلابی را فراهم کرد و وقتی به بافت تبعیدش کردند باز این وقایع تکرار شد. چنین بود که مأمورین طاغوت، نگهبانان زندان ایشان و فرماندهان ژاندارمری منطقه را هر از چند گاهی عوض میکردند، چون از نفوذ کلام آقا و تأثیرپذیری مردم آگاهی داشتند. 13
یکی از سربازان خدمت در ژاندارمری که نزدیک به چهارماه مأمور مراقبت آقا یا، به قول خودش، خدمتکار خانهاش در بافت کرمان بود، به قدری خود را مدیون تربیت چند ماهه آقا میدانست که افسوس میخورد چرا خدمتش زود تمام شده و سعادت آن را نداشته که بیشتر در خدمتگزاری و فعالیتهای پنهانی آقا سهمی داشته باشد. او میگفت بارها واسطه ارتباط پنهانی و پیغام سری و دیدارهای محرمانه آقا با یاران و شاگردان و همرزمانش بوده است بدون آنکه آنها را شناسایی کند؛ و حتی از افسر جوانی یاد میکرد که ارادتمندانه داوطلب شده بود آقا را به آسانی و راحتی از مرزهای آن سامان به خارج ببرد؛ اما آقا، که همیشه این رنج زندان و تبعید را به آسایش و آرامش و زندگی در سایه دیگران ترجیح میداد، این پیشنهاد را نمیپذیرفت و با آن روحیه مردانگی و خلق و خوی انسانی خود میگوید در حالی که بچهها این همه مشکلات و رنج زندان را تحمل میکنند این ناملایمات ما جزئی است. و نیز از شبهایی یاد مینمود که اغلب به طور ناگهانی آقا آنها را به اطاق کوچک خود فرا میخواند و برایشان صحبت میفرمود و حتی از غذاها و میوههایش به نگهبانانش میداد و کمکهای دیگری نیز به آنها مینمود و همچنین با تأثر شبهایی را به خاطر میآورد که تا سپیده دمان چراغ اطاق آقا را روشن و آن مرد خدا را به تفکر و راز و نیاز مشغول میدید.
آیتالله طالقانی در بافت، با آنکه در مراقبت شدید مأمورین نظامی و امنیتی قرار داشت، با اصرار و پافشاری سعی میکند حداقل نمازش را در مسجد اقامه نماید و به این سنگر همیشگی خود دست یابد. طولی نمیکشد که مردم مذهبی آنجا متوجه سید روحانی تازهواردی میشوند که تنها در مسجد نماز میخواند، کمکم نماز انفرادیش به نماز جماعت تبدیل میشود و گاهگاه به مسائل شرعی مردم و به ویژه سؤالات مذهبی جوانان پاسخ میگوید و آنها را جذب مسجد مینماید. بعد، با کمک مردم، اقدام به تعمیر مسجد کهنه و مخروبه آنجا مینماید و کتابخانه کوچکی هم تشکیل میدهد و به اشاره وی یاران و ناشران کتاب زیادی در حد نیاز فکری جوانان به آنجا ارسال میدارند؛ چون میداند که عموماً مردم آنجا بیسواد و فقیر و عامی هستند، ترتیبی میدهد این کتابها به توسط خود جوانها برای مطالعه در اختیار دانشآموزان و جوانان و علاقهمندان گذاشته شود. هرچند دیری نپایید که وی را از مسجد جدا کردند؛ اما او مانند همیشه و در همه جا همین مدت کوتاه رسالت و هدایت خود را انجام میدهد و با این حرکت آگاهانه و محبت پدرانه نسبت به نوباوگان و جوانان، این مونسان همیشگی و امید فرداهایش، بذرهای انقلاب آینده را در آن دهات دورافتاده و فراموش شده میافشاند. این بذرها رشد میکند و به بار مینشیند به طوری که بافت نه تنها کانون پرتحرک انقلاب میشود، بلکه هنوز که سالها از مرگ آیتالله طالقانی میگذرد حماسه مقاومت و خاطرات تلخ و شیرین آن سالهای آقا در بین مردم آنجا بر سر زبانهاست. یکی از فرزندانش تعریف میکرد: حادثه جالبی که در بافت پیش آمد باران غیرمنتظره مقارن با ورود آقا بود. مردم آنجا، که در منطقه خشکسالی و بیبارانی بودند، نزول این باران ناگهانی را از قدوم پاک (آقا) دانستند و ارادتی خاص به ایشان پیدا کردند.
خانم بتول طالقانی (همسر آقا)، که از تبعیدگاه زابل و بافت کرمان خاطرات زیادی دارد، اظهار میدارد: در زابل من و مجتبی پیش آقا بودیم. یک شب مأمور مراقب به علت درد دندان خوابیده بود آقا گفت ما هر سه برویم به خیابانها دوری بزنیم .البته هر وقت که آقا به خیابان میرفت یک ساواکی در خیابان پشت سر آقا مراقبش بود. آن شب که ما بیخبر رفتیم بیرون کسی همراه ما نبود. مأمور از خواب بیدار میشود و هرچه صدا میزند کسی جواب نمیدهد، دستپاچه با دوچرخه دنبال ما میگردد وقتی ما را پیدا نکرد به شهربانی اطلاع میدهد که آقا با خانم و پسرش فرار کردهاند. بعد که ما به منزل برگشتیم مأمور مضطرب و ناراحت آمد و گفت آقا شما چرا این کار را کردید؟ من فکر کردم شما فرار کردید؛ برای من مسئولیت دارد. آقا گفت: چقدر احمقی! من که فرار نمیکنم؛ ما تا ارباب شما را فراری ندهیم هیچ جا در نمیرویم. بعد که به بافت منتقل شد، قبل از هر چیز به سراغ مسجد کهنه و مخروبهای که در نزدیکی محل اقامتگاهش بود رفت و پس از چند روز نماز خواندن در مسجد متوجه شد که بیشتر اهالی آنجا از پیر و جوان توجهی به مسجد و نماز و مسائل شرعی ندارند با نصیحت و تشویق آقا کمکم به مسجد جمع شدند، مقداری پول جمع کردند و با کمک آقا مشغول تعمیر مسجد شدند.
آقا، قبل از اینکه مأمورین بفهمند و محدودش کنند، اول کاری که کرد مقداری کتاب به مسجد برد و به خادم مسجد سفارش کرد کتابها را به بچههای مدرسه بدهد ببرند بخوانند و برگردانند و همین کار باعث شد که مردم و بچههای آنجا قدری هوشیار بشوند. در اوایل محرم بود، با هم بیرون رفتیم، به مسجد سر زدیم. افسر مراقب پشت سر آقا خادم مسجد را کنار کشید و از وی درباره آمدن آقا به مسجد پرس وجو نمود. آقا عصبانی شد؛ وقتی از مسجد بیرون رفتیم، او را صدا زد و گفت چرا دنبال من آمدی؟ و بنا کرد با او دعوا کردن به طوری که مردم جمع شدند. بعد آقا فریاد زد اگر این کارها را بکنی این روزها که دهه عاشوراست میروم مسجد و به منبر میروم و هرچه دلم خواست میگویم. من نه از تو، نه از آن بالابالاهاش میترسم! افسر بیچاره دستپاچه شد و به دست وپای آقا افتاد و از تقصیرش عذر خواست. 14
مأمورین مخفی و ضد جاسوسی ساواک از این ارتباط آقا با مردم و تأثیرش بر اوضاع منطقه به مقامات بالا گزارش مینمایند. از مرکز دستور اکید میرسد که از رفتن به مسجد و خارج شدن از منزل جلوگیری شود. وقتی این امریه را به ایشان ابلاغ میکنند با عصبانیت میگوید: من تبعیدی هستم؛ زندانی که نیستم. بعد برای مقابله چندروزی دست به اعتصاب غذا میزند که باعث دستپاچگی مسئولان مراقبش میگردد. در این سالها، که اوج اقتدار محمدرضا پهلوی و صبر و سکوت علمای مذهبی و رجال سیاسی بود، کمتر کسی به یاد تنهایی و دورافتادگی طالقانی بود. او در واقع، ابوذروار تنها در «ربذه» به سر میبرد. گاهی بستگان نزدیک و یاران مخلص امکان ملاقات یا ارسال پیامی را مییافتند که ما در اینجا به دو نمونه آن اشاره میکنیم: در زابل پیام یار همیشگی و همرزم مسجدیش، آیتالله زنجانی، خاطرش را مسرور میدارد.
تهران ـ زابل 136-25/11/50
حضرت آیتالله آقای حاج سید محمود طالقانی دامت برکاته، با تقدیم سلام مخلصانه و التماس دعای خیر، مژده سلامت و وجود مبارک منتظرم.
سیدابوالفضل موسوی
و دیگر نامه استاد عالیقدرش علامه حاج میرزا خلیل کمرهای بود که در جواب آن نامه، آقا به حالت روحی و رنج تنهائی خود اشاره میکند و آن را با شعری از غزالی وصف حال مینماید.
هوالولی الحمید
محضر آیتالله علامه حاج میرزا خلیل کمرهای دامت برکاته
مولانا و استادی المعظم، از خداوند منان دوام سلامتی وجود مبارک را میطلبم. به رب العالمین کتاب رابطه عالم اسلام را، به ضمیمه مرقومه شریفه، در مسیر زابل به بافت در زاهدان منزل آقای کفعمی زیارت کردم. خاطراتی برانگیخت؛ اندوه و آهی از نهادم برآورد ــ آن بارقهها، آن خبرگیریها و بیخبریها از دنیای تکالب دنیاپرستان، به هر حال، احساس مسئولیتها و جذب به دردهای مردم تا به اینجاها کشید، تا به آرزوها برگشت مصحوب اولین منزل و کسر مغزل به قول غزالی ولی با کدام شرایط و کدام همت فقط مدتها ترنم و آرزو.
ترکت هوی لیلی و صعدی به معزل ـ وعدت الی مصحوب اول منزل ـ عزلت لهم غزلاًرقیقاً و لم اجدا ـ لغزلی نساجاً فسکرت مغزلی.
در خانه تنها و کنار شهر آرام چنان تذکراتی برمیانگیزد که سوزش است، و آب دیده مجالی نمیدهد و نمیخواهم خاطر حساس و شریف را متأثر نمایم. از جهت حال [و] وضع خود ناراحت نیستم و بسیار شاکرم. به هر حال، انقطاع قهری است و مورد آرزو؛ اگر توفیق بهرهگیری باشد. امید است خانواده و آقازادگان به سلامت و رفاه باشند. به همه دوستان سابق ولاحق سلام میگویم و از اطلاع از سلامتی شریف خرسند میشویم.
والسلام علیکم و رحمتالله و برکاته ـ بافت ـ 12جمادیالاول 51 دعاگو سیدمحمود طالقانی 15
با این حال، یاران همپیمان و شاگردان وفادار کمتر تنهایش میگذاشتند. نه تنها از راه بیراهه، آشکارا یا مخفیانه، خود را به آن دیار میرساندند و با وی تماس برقرار مینمودند تا راهگشای مبارزاتشان باشد بلکه همیشه مواظب اعمال و رفتار مأمورین مراقب وی بودند تا صدمهای یا اهانتی به پیر مرادشان نرسد؛ چنانچه در زابل برخورد اهانتآمیز یک مأمور نسبت به آقا موجب یک برخورد خیابانی و تنبیه آن مأمور به دست جوانان غیور شد و موجب عبرت و وحشت سایرین گردید. سرانجام، پس از یک سال و نیم تبعید و تحمل رنج پیری و ضعف جسمی و ناملایمات روحی به تهران بازمیگردانند.
پی نوشت:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. دو خواهر سید ابوالحسن به نامهای نرجس و خیری در گوران شوهر داشتند.
2. بهرام افراسیابی و سعید دهقان. طالقانی و تاریخ. تهران، انتشارات فرزانه، 1359. ص 27 .
3. اسکندر دلدم. طالقانی: (رحلت یا شهادت). تهران، بینا، 1359 .
4. یاران امام به روایت اسناد ساواک (بازوی توانای اسلام)، محمود طالقانی. تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1381. ج 1 .
5. بهرام افراسیابی و سعید دهقان، همان، ص 31 .
6. بهرام افراسیابی. پدر طالقانی در زندان. بیجا، بینا، بیتا.
7. شرح محاکمات و خاطرات طالقانی به قلم و خط خودشان. گردآوری: بهرام افراسیابی. تهران، جنبش، 1359. ص 8. بهرام افراسیابی و سعید دهقان، همان، ص 34 .
9. بهرام افراسیابی و سعید دهقان، همان، ص 305 .
10. نامهای از پدر طالقانی، نشریه فرمانداری لنگرود، شهریور 59 .
11. ابوالفضل شکوری. سیره صالحان. قم، نویسنده، 1374. ص 633 .
12. بهرام افراسیابی و سعید دهقان، همان، ص 309 .
13. حشمتالله عزیزی. زندگی و مبارزات آیتالله طالقانی. تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1388. ص 164 .
14. از یادداشتها و اظهارات حضوری همسر مرحوم طالقانی.
15. بهرام افراسیابی و سعید دهقان، همان، ص312 .