« جلوه هایی از منش سیاسی ومبارزاتی استاد حبیب الله عسگراولادی»درگفت وشنود با ابوالفضل توکلیبینا
ابوالفضل توکلی بینا،از مبارزان دیرین با رژیم شاه،از دوران نهضت ملی تا پیروزی انقلاب اسلامی است.اعتماد کم بدیل امام راحل(قد)به او، در مواردخطیر وگوناگون نمایان گشت که اجازه ایشان به وی برای دریافت وجوه شرعیه ،از مصادیق آن است.آقای توکلی از ماههای آغازین دهه 40 با استاد عسگر اولادی آشنا شد واین دوستی وثیق وپرسابقه،تاپایان حیات استاد ادمه یافت.ایشان در این گفت وشنود،به بیان خاطرات خویش از این دوران طولانی دوستی پرداخته است.
□طبعا در باب مراودات دیرین وگسترده جنابعالی با مرحوم استاد عسگراولادی، سئوال آغازین ما این است که چطور با ایشان آشنا شدید؟علاوه براین درآن دوره در منش وشخصیت ایشان چه دیدید که این دوستی ومراوده،این قدر دوام وقوام یافت؟
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین. من از سال 1324 به تهران آمدم...
□از قم؟
بله، پدرم اصالتا یزدی و در قم ساکن شده بود. برادرم در تهران کارخانه قندسازی داشت و آن قدر به گوش پدر و مادرم خواند، تا بالاخره آنها را راضی کرد و مرا در دوازده سالگی، ازقم به تهران آورد.ایشان در سهراه آتاری، بازار سید اسماعیل کارخانه قند داشت. دفترش هم در سرای حاج هادی بود و من در کنار اخوی کار میکردم.آن زمان در عطاری ها، شکرهای چکسلواکی فروخته میشد و دماوندیها، تمام شکرها را با دوچرخه میآوردند و میفروختند. من هم برای کارخانه،روزی 100 تا 150 کیسه از آنها میخریدم. همه بچههای دماوندی این کار را میکردند. مرحوم آقای عسگراولادی در سرای دماوند، پایینتر از سهراه سیروس کار میکردواز بابت کار،اجمالا با ایشان آشنایی داشتم. آشنایی بیشترم با ایشان، بیشتر در مسجد امینالدوله و نزدآیت الله آمیرزا عبدالکریم حقشناس بود. آقای حقشناس معلم اخلاق ما بود و ما از محضر ایشان استفاده میکردیم. ارتباط من با آقای عسگراولادی از همین مسجد امینالدوله شروع شد.
□درچه سالی؟
1326.
□برخی معتقدند گروههایی که بعدها مؤتلفه را تشکیل دادند، در جریان نهضت ملی چندان فعال نبودند و پس ازنهضت امام فعال شدند. عده ای دیگر هم میگویند آنها از همان زمان، فعالیتهایی داشتند، منتهی محدود بود، چون این طیف گرایشهای جدیِ مذهبی داشتند اما فضای آن نهضت، بیشتر مبتنی برگرایشهای ملی ونسیونالیستی بود، لذا این گروهها تا شروع نهضت امام، بیشتر تحصیلات مذهبی داشتند و کار اقتصادی انجام میدادند. شما و آقای عسگراولادی و دوستانتان، در دوران نهضت ملی هم کارِ سیاسی انجام میدادید یا فقط فعالیتهای مذهبی و اقتصادی میکردید؟
ما گروههای مذهبیای بودیم که بینش خاصی داشتیم و ملیون را قبول نداشتیم. اگر فرصت پیش بیاید من در باره ملیون و آیتالله کاشانی خاطرات زیادی دارم. با این همه باید بگویم که ما از همان موقع فعال بودیم، ولی نه این که عضو گروههای ملی گرا باشیم.
□دردوره نهضت ملی، شهید نواب صفوی و فداییان اسلام هم فعال بودندو چهرههایی از موتلفه مانند شهید حاج مهدی عراقی وآقای حاج هاشم امانی هم با آنها همراه بودند...
از دوستان ما در مؤتلفه، دو سه نفری از جمله مرحوم عراقی، حاج هاشم امانی و اخویشان عضو فداییان بودند، ولی در حاشیه بودند...
□مرحوم آقای امیرحسینی هم، مدتی با آنها بود...
عضو نبود، ولی با آنها رفت و آمد داشت. ما هم فعالیتهایی داشتیم. من با مرحوم عراقی از زمانی که دبیرستان میرفت، آشنا بودم و همراه او به جلسات فداییان اسلام میرفتم، ولی هیچ وقت عضو آنها نشدم.
□پس بیشتر درس میخواندید و...
نه، در مبارزات میدانی هم شرکت میکردم. مثلاً در 28 مرداد، شبهایی که در شاهآباد درگیری بود، جزو حاضران وفعالان بودم ،یک بارهم با قنداق تفنگ به فکم هم زدند!
□30 تیر یا 28 مرداد؟
روزهای منتهی به قیام30 تیر.طوری با قنداق تفنگ به فکم زدند که مدتی نمیتوانستم حرف بزنم و بعدش هم، ده پانزده روزی به مشهد رفتم. ولی در مجموع جزو آنها نبودیم، چون ماهیت اختلافاتی که ملیون با مرحوم آیتالله کاشانی و مرحوم نواب داشتند، برای ما خیلی روشن بود.
□پس بیشتر تحصیل یا کار مذهبی میکردید؟
البته در آن اجتماعات و در اکثر اعتراضات و راهپیماییها بودیم، ولی همانطور که عرض کردم، عضو آنها نشدیم، چون به آنها اعتقاد راسخ نداشتیم. مصدق از زمانی ضربه خورد که وهم او را برداشت و خیال کرد این حضور پرشور مردم برای اوست! در حالی که این آیتالله کاشانی وبدنه متدین جامعه بود که نفت را ملی کرد.
□آقای عسگراولادی در طول زمان، از نظر علمی چقدر پیشرفت کرد؟
من از سال 26 و از نوجوانی، با مرحوم آقای عسگراولادی بودم. ایشان همان دروس حوزوی را که ما خواندیم، خوانده بود، منتهی در زندان یک دوره کامل تفسیر قرآن، فقه و اصول را دوره کرد.درواقع درفرصت زندان بود که مطالعات ودروس ایشان زیادشد واز همه ما پیش افتاد.
□در زندان پیش چه کسانی تلمذ میکرد؟
بیشتر پیش مرحوم آیت الله انواری. مرحوم عسگراولادی آدم باهوش و بااستعدادی بود و بینش خوبی داشت. بعضیها کشش و جنم تولید فکر ونیز مدیریت را ندارند. مرحوم عسگراولادی آدم باهوش، خوشمشرب و خوشخلقی بود و جاذبه داشت. بعضیها دافعه دارند، ولی مرحوم عسگراولادی خوشخلق، خوشبرخورد و اجتماعی با بینش خوب بود.
به هرحال ،از نخستین روزهائی که با ایشان آشنا شدم و در محضر آقای حقشناس بودیم، دوستانمان را پیدا کردیم، منتهی دوستان ما سه گروه بودند. یک گروه من، آقای عسگراولادی، مرحوم حاج صادق امانی، مرحوم لاجوردی، حاج صادق اسلامی، آقای شفیق و دوستان مسجد امینالدوله بودیم که در آنجا دروس حوزوی را شروع کردیم. گروهی هم در مسجد شیخ علی بودند و مرحوم شاهچراغی درسشان میداد. یک گروه هم اصفهانی بودند، از جمله مرحوم خلیلی، مرحوم بهادران ودیگران که در پل سیمان بودند. نهضت اسلامی که پیش آمد، امام ما سه گروه را به هم وصل کرد و «مؤتلفه» تشکیل شد. امام از روز نخست سمبل وحدت بود و همه این رودهای باریک را به هم وصل کرد. به هرحال ازهمان دوره،مرحوم آقای عسگراولادی عنصر باهوش، بااستعداد و فعالی بود که بعدها اطلاعات فقهی و دینی خوبی را به دست آورد.
□پس معتقدید ارتقای علمی ایشان، بیشتردر دوره زندان اتفاق افتاده است؟
بله، بخش اعظم اینها را در زندان آموخت و یک دوره تفسیر قرآن و یک دوره فقه و اصول را در آنجا تکمیل کرد.
□در زمانی که با هم کار میکردید، چقدر شمّ اقتصادی داشت و چقدر توانست در این زمینه پیشرفت کند؟ در مجموع وضع اقتصادیاش چطور بود؟
یک وقت کسی وابسته به پول است و هدفش پول در آوردن، اما یک وقت کسی اهدافی دارد و برای دستیابی به آن اهداف، پول در میآورد. مرحوم آقای عسگراولادی وابسته به پول نبود و برای پول کار نمیکرد. دائی ایشان مرحوم حاج عبدالله توسلی یکی از تجار سالم و خوشفکر بود. بسیاری از تجار موفقی که الان در کار صادرات هستند، یا مدتی پیش ایشان شاگرد بوده یا از ایشان یاد گرفتهاند.آقای عسگراولادی دنبال پول نبود، بلکه دنبال اعتقادات و اهدافش بود. آدم باهوشی بود و از باب معیشت هم در حد نیازش کار میکرد. در کار تجارت شکر و کارهای دیگر بود.
□پس چندان پولدار نشد؟
خیلی نه...
□مثل برادرش؟
خیر، ایشان داستان دیگری دارد، ولی مرحوم آقای عسگراولادی اصلاً دنبال این حرفها نبود و تا روزهای آخر عمرش هم، آن قدری که به فکر محرومین و مردم بود، به فکر خودش نبود. یک خانه معمولی داشت. اگر دنبال پول بود، چون هوش و استعدادش را داشت، میتوانست میلیاردها پول ذخیره کند! استعداد ایشان از اخویاش خیلی بیشتر بود. یک وقت میبینی کسی استعداد کاری را ندارد، ولی یک وقت میبینی دارد،اما نمیخواهد در مسیری برود.
□آنگونه که از شواهد مشخص است، آقای عسگراولادی هم در امور مالی و هم از جنبههای دینی و اعتقادی، بسیار مورد اعتمادحضرت امام و مراجع تقلید بود. چه شد که در جمع مؤتلفه، غیر از جنابعالی که وکیل و مورد اعتماد امام بودید، آقای عسگراولادی آنقدر شاخص شد؟
به خاطر تیزهوشی و بینش بالایی که امام داشت.امام خیلی آدم شناس بودو به کسانی که به آنها اعتقاد داشت میدان میداد. والا به چه مناسبت به من که یک جوان بودم، اجازه خرج کردن وجوهات را داد؟ امام فوقالعاده درصرف وجوهات دقت داشت و اگر این اعتماد وجود نداشت، میگفت: پول ها را بفرست! فکر نمیکنم امام به کس دیگری چنین اجازهای داده باشد که وجوه را بگیر و خودت خرج کن!
شاید این مطلب را قبلاً هم گفته باشم،اما دراینجا هم بد نیست بگویم. امام چهار روز بود که به نوفللوشاتو رسیده بودند که من و حاج مهدی عراقی به آنجا رسیدیم. حاج مهدی را من از اینجا راهی کردم و به او گفتم: هر چه ضد انقلاب است دارد میرود پاریس، اینها ذهن امام را خراب میکنند، بلند شو برو! گفت: پسر! من و تو از «قتله منصور» هستیم، نمیگذارند از کشور خارج شویم. گفتم: افسر آشنایی به من گفته بیایید،من 24 ساعته پاسپورتتان را میدهم.به هرحال ماتوانستیم پاسپورت رابگیریم وراهی پاریس شویم.شب که رسیدیم نوفللوشاتو، امام ما را که دید، فوقالعاده محبت کرد. هنوز هم کسی برای اداره آنجا تعیین نشده بود. پرسیدند: کی آمدید؟ گفتیم: ساعت یازده. گفتند :وسایلتان کجاست؟ گفتیم: در پاریس در هتل. فرمود: میروید برمیداریدو میآورید، اداره اینجا با شما دو نفر! امام خیلی هم محکم این حرف را زد. همان شب رفتیم و وسایلمان را آوردیم و دو تایی اتاقی را اجاره کردیم. هر قدر هم پول میخواستیم امام به ما میداد و سئوال هم نمیکرد که پولها را چه کار کردید؟ ما هر روز به 400، 500 نفر ناهار و شام میدادیم!
فرح پهلوی در خاطراتش یک جا باانصاف حرف زده! وقتی امام به فرانسه میرود، تا دو سه روز به ایشان اجازه مصاحبه داده نمیشود. ژیسکاردستن با شاه ارتباط نزدیک داشت و خیلی هم به رژیم او کمک میکرد. با شاه تماس میگیرد که چه کار کنم؟ فرح میگوید: شاه تصور میکرد آیتالله خمینی در یک کشور مسیحی کاری نمیتواند بکند و در نتیجه به ژیسکاردستن گفت: مخالفتی ندارم! یک آقای عسگری نامی، ویلائی را در نوفللوشاتو به امام میدهد. همه با این کار مخالف بودند و میگفتند: چه کسی تا پاریس میآید، چه رسد به 40، 50 کیلومتر آن طرفتر و به نوفللوشاتو؟ امام میگوید: خودم میآیم ببینم چه جور جایی است؟ وقتی میآید، میبیند یک ده سبز، خرم و زیباست، میگوید: همین جا خوب است. در همین جایی که همه تصور میکردند کسی نمیآید، روزی 400، 500 خبرنگار در رفت و آمد بودند! فرح مینویسد: نمیدانم در سیمای این مرد چه چیزی بود که تمام جهان را به خودش جذب کرد! همین طور هم بود. سیل خبرنگار زنجیروار به نوفللوشاتو در حال تردد بودند.
به هرحال،مرحوم عسگراولادی به خاطر تیزهوشی، بصیرت، روشنگری و وابسته نبودن به دنیا، انسان کمنظیری بود. ایشان اگر میخواست تاجر موفقی باشد، توانایی و کرّ و فر این کار را داشت. یک وقت هست کسی این چیزها را ندارد و نمیتواند کاری بکند، ولی مرحوم عسگراولادی همه اینها را داشت و چیزی نمیخواست. آدم خوشفکری بود و طرحهای جالبی میداد. اوایل نهضت پیشنهاد شد، مردم هریک به قدر تمکن خود،مبالغی به حسابی دریکی از بانک ها واریز کنند...
□این پیشنهاد آقای عسگراولادی بود؟
بله، شرایط آن روز جامعه هم طوری نبود که ساواک اجازه بدهد کسی کار حادی بکند.ایشان همیشه افکار نویی داشت و گیرندهاش قوی بود.
□حوادث 15 خردادوپس ازتبعیدامام را تقریباً همه نقل کردهاند، اما به این سئوال هنوز پاسخ دقیقی داده نشده است که: آقای عسگراولادی در ترور منصور چه نقشی داشت؟ چون عوامل میدانی آن حادثه، شهدای بزرگواری بودند که اعدام شدند و آقای عسگراولادی جزو عوامل میدانی نبود. نقش ایشان در آن قضیه چه بود؟
در 15 خرداد که امام را گرفتند، هجرت علما به تهران را، مؤتلفه تدارک کرد که کار فوقالعاده مهمی بود. درآغاز شاه قصد داشت امام را اعدام کند! حتی بعدها شاه تأسف میخورد که چرا به حرف علم گوش نداده و امام را نکشته بود! با اطلاعاتی که ما از داخل رژیم داشتیم، مراجع را سریع در تهران جمع کردیم، اما در سال 43 که امام را به ترکیه تبعید کردند، دیگر کارهائی از قبیل راهپیمایی، تظاهرات و اعلامیه فایده نداشت. رژیم امشب امام را گرفت و فردا صبح تبعید کرد و...
□و صدا هم از کسی در نیامد...
دیگر کاری نمیشد کرد.راهپیمایی هم که میکردید، چهار نفر را میگرفتند و به زندان میانداختند و تمام! در آن شرایط،مرحوم مطهری میگفت: تا چهار پنج تا از اینها را از بین نبریم، این خفقان از بین نمیرود. 40، 50 هزار مستشار امریکایی در ایران بودند و اینجا ستاد کل امریکاییها در خاورمیانه بود. سه رکن مهم کشور دست امریکاییها بود: سازمان برنامه و بودجه، ارتش و آموزش و پرورش، بنابراین راهپیمایی اثری نداشت. یک عده از مبارزین در زندان بودند. امام را هم که به ترکیه تبعید کرده بودند.صبح فردای تبعید امام، از شش صبح تا دوازده شب جلسهای را تشکیل دادیم و هجده ساعت تمام مشورت کردیم! هر دوازده نفرمان هم مصمم بودیم کاری بکنیم تا خفقان سنگینی که رژیم حاکم کرده بود از بین برود.بحث زیادی شد و نهایتاً به این نتیجه رسیدیم که سه نفر مفسد فی الارض هستند: یکی شاه، یکی نصیری رئیس ساواک و یکی هم حسنعلی منصور که هم به امام جسارت میکرد، هم امام را تبعید کرده بود و هم لایحه کاپیتولاسیون را به مجلس برد. این تصمیم را گرفتیم و بعد تقسیم کار کردیم، چون دیدیم اگر گرفتاری پیش بیاید و همه درگیر باشیم، تشکیلات مضمحل خواهد شد.حاج مهدی عراقی رابط ما با گروه نظامی بود. محمد بخارایی، شش ماه بود که عضو مؤتلفه شده بود.اهل کاشان بود، هجده سال بیشتر نداشت و در نوزده سالگی شهید شد. بیخود میگویند کاشیها ترسو هستند! این جوان که صورت قشنگ و قد بلندی هم داشت، سراپا شجاعت بود. اصلاً شجاعتش قابل توصیف نیست. یک کارگر را بخواهی بزنی دلهره میگیری، آن وقت او میخواست نخستوزیر را بزند، آن هم نخستوزیر کشوری را که میگفتند ستاد امریکا در خاورمیانه است واو کمترین ترسی نداشت! شب اول و دوم بعد از ترور، در منزل آقای عسگراولادی بودیم.مرحوم شهیدحاج صادق امانی هم بود. بنده، مرحوم مهدی عراقی، مرحوم عسگراولادی و مرحوم حاج حیدری، برنامهریزی آن کار را انجام داده بودیم و تا شب آخر و تا منزل رضوی که وکیل بود و او را هم گرفتند، همه را من جابهجا میکردم. یک ماشین اپل داشتم و شبها آنها را این طرف و آن طرف می بردم. البته قبلاً با طرف صحبت میکردیم ببینیم آمادگی دارد یا نه؟ هر روز هم تماس میگرفتم ببینم مشکلی پیش نیاید.
□بهطور مشخص نقش آقای عسگراولادی در این قضیه چه بود؟
برنامهریز اصلی ایشان بود.با عوامل اجرایی هم، رابط حاج مهدی عراقی بود. بعد از دستگیری اینها ،وقتی به زندان قصر رفتم، ناخنهای حاج مهدی را کشیده بودند، ولی او حرفی نزده بود! حتی اسلحهای را هم که شهید بخارایی با آن منصور را اعدام انقلابی کرد، من و حاج مهدی از آقای هاشمی گرفتیم.
□شما را کی گرفتند؟
در یک بهمن 43، محمد بخارایی را گرفتند. آنها چندین بار چک کرده بودند که ساعت دقیق پیاده شدن منصور از ماشین را بدانند. آن روزها ماشین را داخل مجلس نمیبردند. دو تیم دیگر هم آماده بودند که وقتی محمد کارش را انجام داد، او را ببرند. گاهی اوقات حوادثی پیش میآید که نمیشود پیش بینی کرد. محمد اسلحهاش را در بغلش گرفته و آن را پشت پاکتی پنهان کرده بود.
□به عنوان عریضه؟
و به محض این که منصور از ماشین پیاده شد، اول به حنجرهاش شلیک کرد و بعد به شکمش! بقیه بچهها هم تیراندازی کردند که محافظهای منصور گیج شوند. محمد میدود تا به سمتی برود که او را ببرند، منتهی زمین لغزنده بود و زمین خورد و مأموران کلانتری مجلس دستگیرشکردند واو را بردند. نصیری میآید و میپرسد: تو کی هستی؟آن موقع نصیری برای خودش هیبتی داشت. محمد خیلی شجاع بود.متقابلا میپرسد: تو کی هستی؟ نصیری میگوید: رئیس ساواک و فلان و بهمان. محمد میگوید: هر که میخواهی باش! افسری با باتوم به دهان محمد میزند که خون میآید. در بازجوییها از محمد میپرسند: تو که میتوانستی به سرش تیر بزنی، چرا به حنجرهاش زدی؟ گفت: میخواستم حنجرهای را که به رهبر و مرجع ما توهین کرده بود خاموش کنم،یکی هم زدم به شکم گندهاش!...
□خود شما را کی گرفتند؟
حدود یک هفته بعد مرحوم عراقی و امانی را گرفتند. ما را هم در دوم اسفند 43 گرفتند.
□بعد از آقای عسگراولادی دستگیر شدید یا قبل از ایشان؟
بعد از ایشان. ما را به شهربانی بردند. از دوازده نفر ما دو نفرمان فرار کردند. یکی آقای بهادران بود که به نجف رفت و دیگری که به لندن رفت!ده تای دیگرمان، در زندان شهربانی بودیم. مرحوم عراقی، عسگراولادی، صادق امانی و ما هفت نفر را به قزلقلعه بردند.
□شما را با هم روبرو کردند؟
نه.
□چرا دادگاههایتان را یکی نکردند؟
اول چنین خیالی داشتند، اما شهربانی و ساواک همدیگر را قبول نداشتند!
□اصلاً کمیته مشترک به همین دلیل تشکیل شد، درست است؟
بله،شهربانی قم مرا گرفت، ولی بعد از یکی دو روز تحویل ساواک داد. ساواک دو روزی مرا نگه داشت. من رئیس ساواک قم را میشناختم، ولی او مرا نمیشناخت. گفتم: ببین یک چیزی را رک به تو بگویم، این شهربانیچیها میخواستند بگویند برای سالگرد فیضیه ما هم یک کاری کرده ایم! به همین خاطر الکی ما را گرفتند، هیچ چیزی هم از ما گیر نیاوردهاند. مگر رفتن و دیدن یک مرجع جرم است؟ چه چیز دیگری از من دارید؟...مرکز ساواک استان ها در خیابان انقلاب، شاید همین جایی که الان مؤتلفه است، بود. در آنجا ما را بازجویی میکردند و کاملاً مشخص بود که با هم اختلاف دارند.
□بعد از دستگیری، اولین بار آقای عسگراولادی را کی دیدید؟
بعد از 26 خرداد و پایان محاکمه و اعدام آن چهار نفر، بقیه را به زندان قصر آوردند. حدود سه ماه در زندان عشرتآباد بودیم که با سه ماه قبلی شد شش ماه. دو بار اعتصاب غذا کردیم و از آنجا ما را به زندان قصر بردند. شاید یک ماه هم نشد که اینها را هم به زندان قصر آوردند و در زندان عمومی و کنار دزدها و محکومین عادی انداختند! ما در بندهای 3 و 4 بودیم. حدود ده ماه در بند 3 بودم. آیت الله طالقانی و دوستانشان در بند 4 بودند. ما را هم به آنجا منتقل کردند. یک روز اجازه گرفتم و به بند 3 رفتم و تا بعد از ظهر با اعضای حزب ملل اسلامی بودم. عصر با مرحوم آقای عراقی و عسگراولادی و خصیصین خودمان بودیم.
□چه میگفتند؟ روحیهشان چطور بود؟
روحیهشان خیلی خوب بود. مرحوم آقای عسگراولادی تعریف میکرد: وقتی مشخص شد آن چهار نفر اعدام خواهند شد، چهار تایی دست روی شانه هم گذاشتند و گفتند: ما تا چند لحظه دیگر به آرزویمان میرسیم، نگران شما هستیم که در دست اینها اسیر میمانید! حمید ایپکچی به پنج سال زندان محکوم شد. این حرف را که میشنود میزند زیر گریه. دانشجو بود و پوسته نارنجک درست میکرد. محمد بخارایی خیلی شجاعانه میگوید: حمید! گریه چرا؟ ما تمام ماه مبارک دعا کردهایم خدا شهادت را نصیبمان کند و داریم به آرزویمان میرسیم! خیلی روحیه بالایی داشتند.
□شما بعد از پنج سال آزاد شدید. آقای عسگراولادی در سال 55 آزاد شدند. دیگر تا آن وقت ایشان را ندیدید؟
چرا،همراه با خانواده عراقی به ملاقاتشان میرفتم. بچههای عراقی به من میگفتند: دائی! ما از دوران دبیرستان با هم و بسیار صمیمی بودیم. در زندان که بودیم ، یک بار عراقی به بند 4 آمد. موقعی هم که قرار بود آزاد شوم، تقاضا کرد پیش او بروم تا با من حرف بزند. یک آدم ملعونی به اسم سرهنگ اسلامی مسئول این کار بود که اجازه نداد! فقط وقتی میخواستم آزاد شوم، مهدی را در باغ، پیش من آوردند. ده بیست دقیقهای قدم زدیم و مهدی گفت: نمیخواهم برادرم یا کس دیگری سرپرستی خانوادهام را به عهده بگیرد، میخواهم تو به عهده بگیری. گفتم: چشم. مهدی اجارهنشین بود و چیزی نداشت. خانواده او در رستمآباد، در یک طبقه اجارهای مینشستند. آزاد که شدم، همراه با خانواده، به عنوان برادر خانمشان به زندان میرفتم. یک خانه کهنه را به 30 هزار تومان خریدم. حاج فتحالله قمی را صدا کردم و گفتم: میخواهم ساخت و ساز این را تو به عهده بگیری. یک زیرزمین و دو طبقه ساختیم و آن را هم به نام خانمش کردیم. تا روزی که مهدی آزاد شد، خانوادهاش زیر نظر من بودند.
□خانواده آقای عسگراولادی چطور؟
توسلیها و دیگران دور آنها بودندوچندان نیازی به کمک مانداشتند، ولی مسئولیت خانواده حاج مهدی را تا زمانی که آزاد شد، من به عهده گرفتم و وظیفهام را طوری انجام دادم که ایشان راضی بود.
□در آن دورهای که اینها را به زندان مشهد بردند، دیگر نتوانستید آنها را ببینید؟
نه، نمیشد. زندانبانهای مشهد خیلی بدقلق بودند.
□ آقای عسگراولادی بعد از سیزده سال که از زندان آزاد شد، زندگیاش را چگونه سامان داد و چه کاری را شروع کرد؟
برای پاسخ به شما ،باید به سابقه ای اشاره کنم.در شش ماه آخری که در زندان بودم، به خودم گفتم: تا به حال هر کاری میکردیم ساواک ما را نمیشناخت، ولی از حالا به بعد میشناسد، بنابراین تصمیم گرفتیم یک مؤسسه فرهنگی درست کنیم و تحت پوشش آن به فعالیت ادامه بدهیم...
□که شد مؤسسه فرهنگی رفاه؟
بله،با این تفکر آمدیم و سه هزار متر زمین از بانک مرکزی خریدیم به 900 هزار تومان.
□از محل وجوه؟
بله، با بانک قرار گذاشتیم در سه قسط بدهیم. یک قسط نقد و دو قسط بعدی را بعد از یک سال و دو سال. دویست تومان قسط اول را از حاج حسین آقا اخوان فرشچی که تاجر و صادرکننده فرش بود، گرفتیم. بقیهاش را هم خودمان جور و کار را شروع کردیم.ما که بیرون آمدیم با شهید رجایی، شهید باهنر و دوستان دیگر یک مقدار اوضاع را جمع و جور کردیم. حدود هفت هشت سال طول کشید تا آقای عسگراولادی و باقی رفقا آزاد شدند. اینها که آمدند دو سه تا جلسه در باغ مرحوم آقای تحریریان، در جاده چالوس گذاشتیم. در این جلسات میخواستیم برنامهریزی و فعالیت دو باره مؤتلفه را شروع کنیم. انقلاب هم داشت نضج میگرفت و دیگر خیلی به فکر کار نبودیم تا امام از عراق به پاریس رفتند.
□وشما هم به پاریس رفتید...
بله، امام تا 26 دی فقط میگفتند: شاه باید برود. از 26 دی به بعد گفتند: هر کسی که میخواهد با ایشان ملاقات کند، باید سه چیز را بنویسد و امضا کند: 1) نفی رژیم سلطنت، 2) تأیید مبارزات ملت ایران و 3) روشن کردن مواضع! این نامه ها را من خدمت امام میبردم. یادم هست کریم سنجابی یک چیزی نوشت و من بردم خدمت امام. ایشان بعضی جاها را خط زدند و دو باره برگرداندم که پاکنویس کند. بازرگان با این که بعداً نخستوزیر دولت موقت شد ـ ما که رسیدیم ملاقات اول را با امام انجام داده بود ـ ملاقات دوم را که خواست، امام فرمودند: باید مواضعت را روشن کنی! گفت: باید برگردم تهران و با دوستانم مشورت کنم. یک عده هم میآمدند و امام را نصیحت میکردند که در حال حاضر نباید به ایران برگردید. امام خیلی باهوش بودند. فرمودند: من از این نصایح میفهمم باید هر چه سریعتر به ایران برگردم و بین مردم باشم!...
□آقای عسگراولادی کی به پاریس آمدند؟
روزهای آخری که من آمدم.
□ایشان را دیدید؟
نه، من که برگشتم، ایشان وارد نوفللوشاتو شده بود. بعد هم با هواپیمای امام برگشت. در آنجامرحوم مهدی عراقی گفت: یکی از ما باید برود ایران و ستاد استقبال را تشکیل بدهد، اینطوری که نمیشود، من میروم! گفتم: نه، اینجا باید یک آدم قَدَری کنار امام باشد. تو بمان، من میروم. دو تایی رفتیم خدمت امام و عرض کردیم: با این تصمیمی که شما گرفتهاید که به ایران بروید، یکی از ما دو نفر باید به ایران برود و زمینه را برای ورود شما فراهم کند و من اجازه گرفتم برگردم. در تهران از ساعت دوازده شب به بعد، مرتباً با پاریس تماس میگرفتم. انصافاً مخابرات در آن مدت خیلی به انقلاب خدمت و تلفن را بهسرعت به پاریس وصل میکرد. ضبط صوتی خریده و به تلفن وصل کرده بودم و به محض این که اعلامیههای امام را ضبط میکردم، همان ساعت دو نصف شب زنگ میزدم به یکی از دوستان درجمعیت حقوق بشر. ایشان یک ماشیننویس داشت. دهها بار نوار را پایین و بالا میکردیم، چون بعضی جاها نامفهوم بود. مینوشتیم و میدادیم ماشین میکرد. هشت صبح تکثیر می کردیم و به اقصی نقاط تهران میفرستادیم. من هر شب با مهدی تماس داشتم. یادم هست برای بازگشت اول سه تا هواپیما تدارک دیدند! امام پول بلیط خود،مرحوم احمد آقا، حاج مهدی و آقای عسگراولادی را میدهد و به بقیه هم میگوید: هر کسی میخواهد برود ایران، خودش پول بلیطش را بدهد!ما شبها تا صبح در مدرسه رفاه بیدار بودیم. یکی مینوشت، یکی میبرد، خلاصه کارها را انجام میدادیم. در پاریس حاج احمد آقا یک جلیقه ضد گلوله تهیه کرده بود که آن را تن امام کند. به حاج مهدی گفته بود: من که جرئت نمیکنم این را به امام بدهم، کار خود توست، امام تو را خیلی دوست دارد! مهدی گفت: جلیقه را بردم و گفتم: آقا! ما یک عمر است که مقلد شما هستیم، امروز شما باید مقلد ما بشوید. امام خندید و گفت: در چه چیزی باید از تو تقلید کنم؟ حاج مهدی میگوید: شما میخواهید به فرودگاه بروید و ما نگران هستیم کسی به شما سوء قصد کند، باید این جلیقه را زیر لباسهایتان بپوشید. جلیقه ضد گلوله پر از سرب و سنگین است. در هواپیما امام خسته میشود و جلیقه را در میآورد و کنار میگذارد! فرودگاه دست نیروهای بختیار بود و نمیگذاشتند هیچ کسی برود. بچههای نیرو هوایی دو بار مرا یواشکی رد کردند که بروم و جایی را که قرار بود امام را ببریم بازرسی کنم!این گذشت تا حضرت امام آمدند و مراسم سرودخوانی و سخنرانی امام در فرودگاه برگزار شد.
□شما آقای عسگراولادی را در آنجا دیدید؟
بله، جمعیت خیلی زیاد بود. من با هماهنگی حاج مهدی سعی کردم امام را به بنز سرمهای که آنجا بود، برسانم. 40، 50 افسر نیرو هوایی با یوزی مراقب بودند. امام وقتی خواست سوار ماشین شود، رو به آنها کرد و فرمود: شما افسرهای شریف تا کی میخواهید گوش به فرمان بختیار باشید؟ امام خیلی باهوش بود. با تعبیر «افسرهای شریف» حسابی آنها را تکان داد.
□از سالهای پس از انقلاب درمی گذریم.آخرین بار آقای عسگراولادی را کی دیدید و چه خاطرهای دارید؟
در شورای مرکزی مؤتلفه هر کسی جای مشخصی دارد. شورای مرکزی 30 عضو اصلی دارد و پنج تا علیالبدل. آقای میرسلیم رئیس شوراست. بغل دستش منشی مینشیند و کنار دست منشی هم آقای عسگراولادی مینشست. هر وقت من وارد میشدم میگفت: یا اباالفضل! یااباالفضل! روز آخر هم که میخواست برود بیمارستان همین را گفت! بعد هم مستقیم به بیمارستان رفت.
□در بیمارستان ایشان را چگونه دیدید؟
حدود 25 روز در بیمارستان بود و حتی روزهای آخر هم میگفت: چرا مرا اینجا نگه داشته اید؟ مرا ببرید به کارهای مردم برسم! نشان نمیداد رفتنی است، اما این اواخر در جلسهای در مؤتلفه گفته بود: این آخرین جلسه است و دسته چکها را هم تحویل داده بود. اینها نشانه رفتن بود، ولی حالات کلی ایشان این را نشان نمیداد.خدا رحمتش کند.