دریغنامهای در سوگ ناشناختهترین شاعر روزگار ما،آیت الله آقا سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی
آنچه دردنیایی دیگر تجربه کرده بود...
نخستین بار در فروردین 1358 یعنی ماههای اول پیروزی انقلاب، هیأتی به تبریز آمد که چهره ای بهنام «هانیالحسن» را با خود آورده بودند و ما به اصطلاح انقلابیون تبریزی، قهرمانپندارانه از این موجود بهگرمی استقبال میکردیم . البته که او به بوی کباب آمده بود تا راهگشای اربابش یاسر عرفات شود. آقای اردبیلی همراه او بود و در بالکن اطاق بازرگانی تبریز به احساسات مردم پاسخ دادند. ما جوانان فعال این گروه را به منزل سید ابوالفضل موسوی مشایعت کردیم که خود حدیثی جداگانه دارد و این مقامه محل نقلش نیست.
در سال 1360 به دنبال سوءتفاهمی، چندی مقیم «اوین» بودم. بحثی در جامعه درپیچید که در زندانها شکنجه رائج شده است. امام خمینی هیأتی با ترکیب صاحبان مشارب و اذواق و سلائق گوناگون را به عنوان «هیأت بررسی شکنجه» تشکیل و برای بازدید از زندانها مأمور کرد. یکی از اعضاء آن هیأت و یا مسئولش آقای موسوی اردبیلی بود. این هیأت به زندان آمد. من در انفرادی بند معروف به 209 بودم که در گشوده شد و با آقایانی از جمله موسوی اردبیلی مواجه شدم. دربارة وجود شکنجه از من سؤال کردند. البته آقای لاجوردی هم به عنوان راهنما بههمراهشان بود.شب از رادیو صدای سخنگوی هیأت در سالن پیچید: آقای اردبیلی در پاسخ مخبر میگفت:« بله! ... حالا ممکن است مثلاً چیزی باشد، ولی، نه خیر .... بله؟ نه خیر ... معهذا گمان نمیکنم که شکنجه بما هو شکنجه جریان داشته باشد، لاکن بله .... شاید مثلاً اما نه خیر...».بعد از انتقال به بند عمومی (371) با دوستان محبوس نقل این اظهارات مثل سائرهای شده بود که میگفتیم و میخندیدیم. هرگز آن روز گمان نمیکردم که روزی شیفته و فریفتة ظرائف این مرد خواهم شد.
در زمستان سال 1370 هنگام معاشرت با آقای دکتر ولایتی و ارائة مشاورت در حوزة شوروی- که هنوز پابرجا بود و آخرین سنین عمر هفتادسالهاش را طی میکرد ـ با مشاهدة پیش روی ارامنه به صفحات آذربایجان قفقاز و اشغال آن سرزمینها، طرح میانجیگری ایران در مناقشة فیمابین ارمنستان و آذربایجان بر سر قرهباغ کوهستانی به سر زد و این پیشنهاد پذیرفته شد. تیم دیپلماسی میانجیگری با ترکیب آقایان: محمود واعظی ـ علیرضا شیخ عطار و چند کس معدود دیگر تشکیل شد.
بهنظر رسید که یکی از حوائج غلبة ما در این میانجی گری، ادخال علماء و مراجع است که از نفوذ شرعی خود در این عرصه استفاده کنند. طی مراجعه با مرحوم آیت الله فاضل لنکرانی ایشان اظهار تمایل چندانی دائر بر ورود به این حوزه نکردند. باری به بیت آقای موسوی اردبیلی رفتیم. ایشان با غیرت و حمیتی شورانگیز از ما استقبال کردند و حتی ما را در دفاع از حریم مردم آذربایجان شرعاً مکلف ساختند. مقام رهبری نیز قرهباغ را خاک اسلام خوانده بودند. ما بر آن شدیم که آقای اردبیلی را به باکو بریم. عید نوروز 1371 بر این سفر زمان مناسبی منظور شد. به اتفاق هیأتی به ریاست آقای واعظی در ملازمت رکاب آقای موسوی اردبیلی عازم باکو شدیم. حاجی اللهشکور پاشازاده از آقا استقبال کرد. هیأت، از جمله آقای اردبیلی در مهمانخانة حکومتی که در ارتفاعات مشرف به شهر واقع بود مستقر شدیم. الفت منبنده در این سفر با آقای اردبیلی بیشتر شد و حتی بنده را برای اقامت در سوئیت خود مکلف کردند. شب را تا دیری مینشستیم و بر سر بساط چائی صحبتها میکردیم. ایشان از علمای آذربایجانی متقدم بر خود یا همدوره و معاشرانش مانند آقای حقی سرابی و میرزا علی مشگینی و از تبریزیها خاطرات نقل میکرد و مخصوصاً از مرحوم علامه طباطبائی که از خاصان ایشان بود، سخنها میگفت. علامه طباطبائی دو حلقه داشت که یکی عمومیتر و دیگری که بیشتر شبها دائر میشد خصوصیتر بوده و بیشتر اعضاء ثابتش از طلاب آذربایجانی مانند آقای اردبیلی و آقامیرزاعبدالحمید شربیانی عبارت میشده است. یک شب آقای اردبیلی تضمین غزلی از سعدی خواند که من حیرت کردم. چرا این تضمین را در شمار مطالعاتم ندیده بودم؟ تضمینی با سیاق و زبانی سخته و پخته قرن هشتی بود که زبان آن چنان زیرکانه و هوشمندانه تنظیم شده بود که اگر با غزل سعدی آشنائی قبل نمیداشتی، نمیتوانستی ابیات شیخ را از دیگر ابیات تمییز و تشخیص دهی! معمولا بین ادبا و شعرا رسم است که هنگام شنودن تضمین خواننده، به بیت آخر که رسید، مستمعین از سر رندی و گاه شرارت شیرین، هوار احسنت احسنت برفراز کنند، یعنی که آن بیت اصل را تحسین میکنند و نه تضمین این شاعر را! در حالیکه این تضمین با بیت سعدی قابل تشخیص و تجزیه نبود. به ملاحظة شرط ادب من قائل این تضمین را نپرسیدم.آقا با دیدن التذاذ من، غزلی دیگر خواند اما هر دو فاقد تخلص بودند. عجیب غزلی بود. من در الفت با شهریار، انسی بیشتر با تغزل سعدی میداشتم و حتی بیشتر از غزل خواجه، از غزل سعدی لذت میجستم. این غزل کاملا در مکتب سخن و سیاق سعدی سروده شده بود. باز آقا خاموش ماند و فقط تبسمی کرد و گذشت.
آقای اردبیلی حین نقل یکایک عبارات این حکایت، یتیمانه اشک میریخت و زار میزد و آخر کار گفت: فلانی بعد از یک عمر مبارزه و تبلیغ و تلاش و قالالصادق گوئی، د رآن دنیا هیچ چیز دستگیرم نشد، الا یک کار مختصر در دستگیری یک نیازمند!
صبح حین صرف چاشت- که همة اعضاء هیأت بر سر سفرهای گردآمده بودیم و سفرة صبحانه هم بهدلیل قحطی و بدروزی آن ایام، به نسبت سفرههای همیشة باکو رنگین نبود- آقای اردبیلی چیزی گفت که رنگ از روی آقای واعظی پرید! ایشان گفت: آقای پاشازاده رئیس ادارة روحانی قفقاز از من دعوت کرده تا در تلویزیون گفتگو کنیم و من قصد دارم هم ضمن صدور اعلامیهای و هم ابلاغ، در آن گفتگو حکم جهاد دهم!در معارف دیپلماتیک این یعنی فاجعه و بحرانی برای ایران. ما در یک طرف می توانستیم جهان مسیحی را به مصاف خود خوانیم و از سوئی با روسها به تضادی عمیق درافتیم. آقای واعظی ـ که دیپلماتی کارکشته و هوشمند بود ـ با لبخندی که میخواست دست پاچهگی خود را پنهان کند گفت: حضرت آیهالله لطفا کمی پیرامون این نظر مبارکشان تأمل فرمایند. آقای اردبیلی بغتتا در آمد که:« آقا من کاری به کار شما ندارم و دیپلماسی کار شماست. من موظف و مکلف به رعایت منویات دینم و آن را هم نمیتوانید به من یاد بدهید». آنگاه فنجان خالیشدة خود را روی نعلبکی گذاشت و برخاست و به سوی اطاقش به راه افتاد. آقای شیخ عطار و واعظی دور مرا گرفتند که: فلانی برو وآقا از این کار منصرف کن! سپس به کنسولگری رفتند تا مراتب را به طهران تلکس رمز کنند تا شاید از طهران تدبیری کنند. من با توجه به شناختی که طی این شبانروزان معدود از احوال و منش آقا پیدا کرده بودم، گمان اقوی داشتم که آقا در این امر جدی نیست و قصدی دیگر داشت. او از آخوندهای قدیم وبا رندی تمام بود. درک سیاسی مستوفائی هم داشت و آنقدر دیپلماسی که نمیتوانستی نظری صریح و عریان دربارة مسئلهای مبهم از او بستانی!
من به دوستان گفتم که: اگر من دفعتاً به اطاق آقا بروم، خواهد فهمید که برای این هدف آمدهام و اگر میل مقاومتی داشته باشد، مقاومتر و پافشارتر خواهد شد، بنابرین مجالی را منتظر میشوم که خودش برایم خواند یا مثلاً بر سر میز ناهار مطرح کنم. بعد از ساعتی آقا زنگ زد و گفت: آقا اگر تنها نشستهای بیا اینجا! «کور چه خواهد به جز دو دیدة روشن» در را که به رویم گشود، من قهقههای برافراختم: «آقا! عجب تومانلارینا بیت ـ بیره صالدیز» (آقا عجب شپشی به تنبانهایشان انداختید) آقا هم به همان ارتفاع صدا خندید و گفت: «دیدی چه مضطرب شدند؟ مطمئنم الان هم رفتهاند جلسه کنند و حتی از طهران مدد بخواهند که این دیوانه میخواهد سنگی به چاه افکند که ما عقلاء از درآوردنش عاجز آئیم. حدس من تسجیل شد. بعد از فرصتی و فاصلهای به قنسولخانة عامره زنگ زدم و به سر قنسول آقای دمشقی گفتم: لطفا پیام مرا به آقایان واعظی یا شیخعطار برسانید که نگران آن مسئله نباشند.
آقا را به تلویزیون بردند و در آن گفتگوی یک ساعتی سنگ تمام گذاشت. تهاجم ارامنه را اشغال خواند و محکوم کرد و همه را مکلف به مقاومت و مجاب به رهانیدن آب و خاک مسلمانان از غصب ارامنه فرمود. توصیههای سیاسی، اخلاقی و شرعی دیگری هم ضمیمه کرد و این سخنان فیالفور در تمام باکو پیچید و نقلش نقل محافل شد.
روز عید فرارسید و اقا در قنسولخانه جلوس کرد تا مسلمانان به عرض تبریک و دیدنش بیایند. یکی از همراهان آقا کیفی آورد که در آن چند ساعت مچی با صفحة منقش به آرم جمهوری اسلامی بود و چند انگشتر عقیق در رکاب نقره که آقا آن هدایا را متبرکا به هر یک از حضار میبخشید. در این حین آقای شیخ عطار به آقا گفت: اگر اجازه دهید از فردی بخواهیم تا شعری بخواند. آقا مرا را به خواندن امر کرد. منبنده غزلقصیدة ترکی «آرام جان» در عرض ادب به پیشگاه حضرت اباصالح(عج) را خواندم. آقا در سراسر ابیات سیگانة این شعر چشمانش را فروبسته و بهدقت گوش میسپرد. شعر که تمام شد آقا بیست دقیقه دربارة این شعر سخن گقت. از جمله گفت:« هر شعر خوب شاه بیتی دارد که ابیات بعد فروتر و نازلتر از آن میشود. من در شنودن، مطلع زیبائی آن را به حساب حسن مطلع گذاشتم و تا بیت دوم آمد گمان کردم آن شاه بیت است و ابیات بعد نازل خواهد شد، اما ابیات سوم و چهارم بهتر از یکم و دوم و بعدیها هم چندان و چندان هر یک سختهتر از پیشین تا به حسن تخلص و مقطع رسید». آقا با چنین نوازشهائی، سخنانش را در تحسین این شعر و تأکید بر نکت رفته در آن ادامه داد و به پایان برد. گستاخی بیمایه در آن مجلس شنودن این تمجیدها را برنتافت و برخاست و گفت:« حضرت آیهالله! از قضا من هم این شعر فردی را دوست میدارم. وقتی طی دورة رهبری من بر رادیو تبریز که از کثرت و تراکم کار خسته میشدم، او را که کارمند من بود فرامیخواندم و میخواستم تا شعری بخواند و انصافاً رفع خستهگی میشد، اما شعرهایش همواره مستمل غزلهای مجازی بود که مدتی مصراً او را به سرودن اشعاری در مدح اهلالبیت مکلف کردم تا روزی این را آورد که تازه سرودهام و خوشحالم کرد.» این گندهگوئیهای رسوا موجب تمسخر حضار شد و این مرد رند تمام بلافاصله گفت: آفرین بر تو سلطان محمود!آقای شیخعطار که همواره پشتیبان و مظهر الطاف بر منبنده بود، گفت: آقا! اما صلة آقای فلان را ندادید. آقا گفت: دریغ است که به ایشان همین انگشتری و ساعتی بدهم هدیة او بماند به قم. که البته فراموش شد!
ازین سفر که بازگشتیم عشقی در دل من نسبت به آقای اردبیلی پدید آمده بود. شبی ایشان به منبنده زنگ زد و خواست که فردا قبل از نماز صبح، با اهل خانه به بیت ایشان بروم و مؤکد فرمود که برای صبحانه منتظرم.دقائقی قبل از ساعت 4 صبح با عیال و دخترم راه افتادیم. قبل از اذان به بیت آقا رسیدیم. به اقتداء آقا، دوگانهای گذاردیم و بر سر سفرة صبحانهای نشستیم. آقا با خنده و گشادهروئی گفت: من خودم اردبیلی هستم و در صبحانه به خوردن قیماق و عسل عادت دارم، دوران تبعیدم را در یزد بودهام و یزدیها حلوا ارده و شیرینیجات در سفرة صبحانه میدارند و در عهد شباب، دوران تبلیغ را در گیلان بودم که بر طبق روال آنها ،به خوردن کته و کباب در صبحانه هم عادت کردم و عیال اهل ارومیه است و بر سفرة آنها هم کله و پاچه متداول است ازین رو کاملترین سفرة من، صبحانه است که عزیزانم را به اشتراک بر صبحانه دعوت میکنم و چون تو را دوست میدارم، خواستم صبحانه را با هم بخوریم. البته لابد این هم از ظرافتها و شوخیهای اقا بود، چون خودش بیش از چند لقمه میل نکرد و قصدش پذیرائی رنگین از ما بود. بعد از صبحانه مرا به سیر و گشت فراخواند. آمادة رفتن شدیم. سوار بر ماشین به بیابانی رفتیم که ساختمانی در حال إعمار بود اما تقریبا باغچة فراخی آماده داشت. آقا با یکایک گلها معاشقه میکرد و با یکایک نهالها عشرتی دیگر. میگفت: اینها را با دست خود کاشتهام. یکایک انها را حکایتی نقل می کرد. اسم گل و گیاه و درختان را میگفت. عجیب بود. مردی که روزگاری رئیس دیوان عالی کشور و رئیس شورای عالی قضائی و قاضیالقضاه جمهوری اسلامی ـ انهم در شدیدترین دوره ـ اینهمه طراوت و لطاوتی را حاوی بود. گلها و نهالها را با اسم صدا میکرد: این خانم نرگس نام دارد، این خانم نازنین است، این دوشیزه دردانه نام دارد وبر سر هر یک مینشست و نوازشی می کرد و سخنی بهنجوا میگفت و بر میخاست و پای آن دیگری و...بعد از احوالپرسی و گفتگو با معماران و استادان ساختمان به منزل برگشتیم.ساعت ده صبح در بیت آقا مجلس درسی دائر بود. طلاب گرد آمدند و آقا خارج مکاسب میگفت. در پایان درس که عموماً علماء میانسن حاضر بودند، طلبهای جوان بر گریبان آقا درآویخت و بر سر نظریة ایشان دائر بر «جهر» باب احتجاج گشود. چنان جسور و گستاخ سخن میگفت که من برآشفته بودم و در خود میپیچیدم- که اگر خلاف اخلاق نمیشد- برخیزم و گریبانش گیرم و بیرونش افکنم. آقا با حوصله و تواضع پاسخش میداد اما او باز از سر لجاجت انکار و دلیلی دیگر اقامه میکرد و باز آقا اکمل همان دلیل را از شیخ انصاری باز میگفت و دلیل خود را توجیه میکرد، تا جمع قانع شدند و دیگران با آن جوان به احتجاج آمیختند و محکومش کردند. لبخند و آرامش آنی از سیمای آقا برچیده نمیشد. بعد از درس به کتابخانه رفتیم. آقا گفت: یادم است که در باکو برایت از حفظ اشعاری پراکنده میخواندم، اما الان دفتر شعر را آماده کردهام که شعرهائی منظم و مرتب و بینقص بخوانم. عجب! پس آن اشعار سخته و پخته سرودههای خود آقا بود؟! یک غزل و دو غزل و سوم و چهارم و ... چه غزلهائی، چه رباعیهائی. گویا قصد داشت با گذر هر دقیقه بر حیرتم افزاید و چهرهای نو از این پیر اردبیلی بینم.
خالهزادهای دارم از علماء دین که به ریاست تشکیلات قضائی استان اردبیل گماشته شده بود. به طهران که میآمد برای دیدن فرزند طلبه و ابالزوجهاش، یکی دو روز را هم عازم قم میشد. روزی با او به قصد زیارت و همچنین دیدار آقای اردبیلی به قم رفتیم. در بیت آقا مجلس روضه دائر بود و دوست ادیب و فاضلمان مرحوم میرزامحمد فاضل مرندی واعظ مشتهر تبریز بر روی صندلی نشسته و روضه خواند. منبنده هم به امر آقا، در کنارشان جلوس کرده بودم و ناظر بر گریههای زار زار ایشان بودم. آقای فاضل هم انصافاً پهلوان منبر بود و استاد روضه.
چندی بعد شنیدیم که آقا را مرض سکتة مغزی عارض شده و در منتهای وخامت، به شفاخانهاش بردهاند. شنیده بودم که آقای اردبیلی در این عارضه دقائقی معروض ایست قلبی شده و باز احیاءاش کردهاند و حتی اطباء از طول مدت ایست قلبی و احیاء دوباره، اظهار تعجب کرده بودند و احتمال میدادند که برخی از قواء اصلی از کار بازافتد. با آقای مهندس غلامرضا شافعی -که آنروز وزیر تعاون بود- قراری گذاشتیم و معاً به عیادتش رفتیم. آقا در منزل طهرانشان واقع در ستارخان، مشغول استراحت بود. ما که رسیدیم آقای محمدی گلپایگانی رئیس ادیب و شاعر دفتر مقام رهبری هم، پیشتر از ما آنجا بود. عیادت به کوتاهی رواتر است. بعد از دقائقی اشارتی به هم کردیم و برخاستیم که آقا با دیگران و حتی همراه من آقای شافعی تودیع کرد و مرا امر به نشستن فرمود. بر بالینش نشستم. آقا گفت خواستم بنشینی تا ماجرائی را به تو بازگویم: وقتی سکته عارض شد دقائقی از دنیا رفتم اما کاملا با یادم است که در آن فاصله چهها رفت. فرمود که: لطفا با کسی بازگو نشو. (اینک که از دنیا رفتهاند خود را به نقلش مجاز میشمرم که مایة عبرتی عظیم است) گفتا که: تا فهمیدم از دنیا رفتهام، برای تحصیل اطمینان پسر بزرگم را به اسم خواستم- که مقیم خارج از ایران است- و گفتند او در ان دنیا ماند! فرزند دوم را صدا کردم و باز گفتند: تو دنیای دیگر کردهای و او نیز در دنیای ماده باز مانده است! آنگاه از من خواستند که چه به همراه اوردهای؟ تا خود را مستأصل یافتم کمی متمرکز شدم تا از کردارهای حیات دنیوی خود را با یاد آورده و بازگو شوم. گفتم: من در تاریخ شیعه برای نخستین بار کتاب مجتمع و متمرکزی در «دیات» نوشتهام. گفتند: آن کار سودی به حال تو ندارد، که نوشتهای تا بگوئی در تاریخ شیعه اول بار منش نوشتهام! دیگر استیصالم افزونتر شد. گفتم: من بزرگترین دانشگاه علوم اسلامی را ساختهام. گفتند: آن را ساختی هم چون مقامی دیگر به اختیارت نرسید. گفتم: مؤسسة خیریة مکتب امیرالمؤمنین ساختهام و نپذیرفتند. با خود اندیشیدم که بالاخره من عمری در مسجد امیرالمؤمنین به منبر رفته و به ارشاد مردم مشتغل بوده ام و آیا آنهمه امروز به کارم نمی آید؟ تا یادم افتاد که شبی هنگام خروج از مسجد بعد از نماز مغرب و عشاء، پیرزنی بر درگاه مسجد پیش آمد و گفت: دخترانی چند دارم که برای یکی خواستگار آمده و اگر او را شوهر ندهم، مابقی هم در خانه خواهند ماند و من امکان تجهیز او را ندارم! من فوراًاین فرصت را مغتنم شمردم و با خود گفتم که: این کار خیر را از جیب خود متحقق کنم و به آن خانم گفتم: به خانة ما برو و به همسرم بگو تا او کمکت کند و تا به منزل رسیدم ماجرا را به همسرم گفتم و از او خواستم که نه از محل وجوهات بلکه از دخل خودمان، برای دختر آن خانم جهاز تهیه کند. تا این ماجرا با یاد آمد، از سر ناچاری در ناامیدی آن را عنوان کردم که: بله، یک بار هم جهاز دختری دادم و فورا گفتند: ها! این شد. بهخاطر این یک کارت میبخشائیم!آقای اردبیلی حین نقل یکایک عبارات این حکایت، یتیمانه اشک میریخت و زار میزد و آخر کار گفت: فلانی بعد از یک عمر مبارزه و تبلیغ و تلاش و قالالصادق گوئی، د رآن دنیا هیچ چیز دستگیرم نشد، الا یک کار مختصر در دستگیری یک نیازمند!
مدتها در نظر داشتم که شرفیاب شوم و از اشعارشان فیلمبرداری کنم. روزی به آقازادهاش زنگ زدم و گفتم: من بهملاحظة حال آقا نمیخواهم مزاحم شوم و لطفا شما از جانب من استمزاج کنید و بگوئی که فلان میخواهد بیاید و از شما فیلمی ضبط کند. آقازادهاش زنگ زد و گفت: آقا سلام رساندند و گفتند با کمال میل بیاید و منتظرم، فقط خاطرات سیاسی نباشد و شعر تا دلش بخواهد خواهم خواند! مدتی گذشت و مجالی یا حالی دست نداد. چندی پیش برای برگزاری کنگرة استاد شهریار در پی مطلبی، به دیدار آقای دکتر قاسمزاده داماد ایشان، به محل کارش در روزنامة اطلاعات رفتم و طی نقل خاطراتی از سنین ماضیه و استمزاح از حال آقا دانستم که الحمدلله حافظه و هوشمندیشان پابرجاست و گفتم: باید اهتمامی کنیم و عنقریب آن طرح کهنه را تحقق دهیم و بعد ادبی آقا را- که بر همه مستور است- مصور کنیم. همین هفتة گذشته نگرانی عجیبی بر دلم مستولی شد و به یکی از دوستان- که گهگاه به قم میرود- گفتم ظرف همین ایام اتیة جاریه، به قم رویم و از آقای اردبیلی فیلمبرداری کنیم.عاقبت همین غفلت مزمن من خسارتی دیگر زد و خبرآمد که آقای اردبیلی بیمار شد و سپس درگذشت.
متأسفانه حیات سیاسی و اجتماعی برخی از علماء ما ،حجابی بر سیمای راستینشان شد. ایکاش که این اتفاق دیگر گون می افتاد و شان عالمان دین در این قهقهرای علم و فضیلت، به واقع برمردمان هویدا میشد.به عبارت دیگر، مردم به جای یک مدیر سیاسی که نظائرش از پلید و تمیز در همهجا یافت میشود، فضلائی میداشتند که مادر زمانه رفته رفته از زادن امثالش سترون میشود.
یاد آن مرد فاضل و ادیب و آن شاعر فخیم جاوید باد.