«جلوه هایی از منش سیاسی وتربیتی شهید آیت الله سید عبدالحسین دستغیب»درگفت وشنود با بانوبتول دستغیب
□با تشکر از سرکار عالی که حضور در این گفت وشنود را پذیرفتید،لطفا ودرآغاز کلام بفرمائید که اولین خاطرهای که از مبارزات سیاسی پدرتان دارید به چه تاریخی برمیگردد؟
بسم الله الرحمن الرحیم.به 15 خرداد سال 1342. آن موقع ده ساله بودم. پدر هر شب در جایی مجلس داشتند. ایشان علما را جمع میکردند و هر هفته در یکی از مساجد جلسه میگذاشتند. اواخر هر شب، این جلسات تشکیل میشدند. آن شب هم در مسجد گنج در کنار منزلمان جلسه بود. جمعیت زیادی هم آمده بودند. آن شب به پدر خبر دادند که حضرت امام دستگیر شدهاند. قرار شد عدهای دم درمسجد نگهبانی بدهند که اگر کسی آمد و خواست پدر را دستگیر کند، مانع شود. آن شب مرحوم عمویم حاج آقامهدی بهجای پدرم، در رختخواب ایشان خوابید! نصف شب همه با صدای تیراندازی بیدار شدیم. خیلی ترسیدم. چادرم را سرم کردم و خواهرم را صدا زدم. بعد به حیاط آمدیم و دیدیم سربازها دارند برادرم آسید هاشم را میزنند و مادرم هم دست او را گرفته بودند و میکشیدند و اعتراض میکردند که چرا او را کتک میزنند؟ رفتار بسیار زشت و خشنی با همه کردند، طوری که همه خونآلود شده بودند! انگار که یک گردان سرباز به خانه ما ریخته بودند! تصور میکردم قیامت شده است و از ترس به خود میلرزیدم.
□درآن شب توانستند چه کسانی را دستگیر کردند؟
همه برادرهایم و مردهای خانه را، با سر شکسته و بدن خونآلود بردند! مادرم فریاد میزدند: به اینها چه کار دارید؟... و آنها هم فریاد میزدند: آقای دستغیب کجاست؟ یکی از آنها اسلحهاش را روی سینه عمویم گذاشته و فریاد زده بود: «آقا کجاست؟» و ایشان هم گفته بود: نمیدانم! بعد هم از دیوار پایین پریدند و به خانه همسایه رفتند و در همان جا ماندند! مأموران همه جا را دنبال پدر گشتند و شیراز را زیر و رو کردند، اما ایشان را پیدا نکردند. مدام میآمدند و در خانه میریختند تا پدر را پیدا کنند. من هم میلرزیدم و چادر مادرم را میچسبیدم و گریه میکردم. بار چهارم که به خانه ما ریختند، فقط برادرم سید محمدهادی مانده بود که چهارده سال بیشتر نداشت. سیاوشی، رئیس ساواک میگفت: ما نمیخواهیم به شما بیاحترامی کنیم، خودتان بگویید آقای دستغیب کجاست؟ مادرم هم میگفتند: «به هر دینی که دارید قسم که نمیدانم! چرا اینقدر من و بچههایم را اذیت میکنید؟»
مادرم درآن دوره باردار بودند و به خاطر صدمههایی که خوردند، بچه سقط شد! همه بدن مادرم کبود شده بود و شبها تا صبح بیدار میماندند. من هم کاری جز گریه کردن نداشتم! بالاخره یک شب، کسی از طرف پدر به دنبال مادر آمد. دو روز بعد، پدر برای اینکه به این فشارها خاتمه بدهند، خودشان کاری کردند که مأموران پیدایشان کردند!مادر انصافاً خیلی برای ما زحمت کشیدند.
□از رابطه شهیدآیت الله دستغیب با امام خمینی چه به یاد دارید؟ قدمت این رابطه به چه زمانی باز می گشت؟
از پیشینه این رابطه،اطلاع دقیقی ندارم،اما قاعدتا با سال های دور باز می گردد.پدرم مجتهد و عالم و در شیراز، دارای جایگاه بسیار بالایی بودند. با این همه رفتارشان در برابر امام، مثل رفتار یک بنده در برابر اربابش بود! در قضیه 15 خرداد وقتی به قم رفتند و از بلاهایی که مأموران رژیم بر سر ما آورده و از وضعیت مادرمان گفته بودند، امام بسیار متأثر شده و به مادرمان گفته بودند: «همه این مصائبی که تحمل کردید، ذخیره آخرت شماست» ما با عشق به امام و انقلاب بزرگ شده بودیم و به همین دلیل همه مشکلات را تحمل میکردیم. البته پدر بیشتر روی جنبههای اجتماعی حرکت امام تکیه میکردند و مسائل سیاسی را با خانواده مطرح نمیکردند، مخصوصاً من خیلی زود ازدواج کردم و چون دو بچه دوقلو داشتم و سرم شلوغ بود، خیلی فرصت نمیکردم به خانه پدرم بروم. بعد از فوت مادرم ما خواهرها به نوبت میرفتیم و مدتی پیش پدر میماندیم.
□پس از پیروزی انقلاب، فعالیتهای ایشان به چه شکل ادامه یافت؟
پدر تابع محض امام بودند و هر چه را که ایشان میگفتند، انجام میدادند. پدر نمیخواستند اقامه نماز جمعه را بپذیرند، ولی مردم طومار نوشتند و امام هم تکلیف کردند و ایشان پذیرفتند و اندکی بعد هم شهید شدند. یادم هست جنگ که شروع شد، مردم از گرانی گلایه میکردند. پدر سخنرانی کردند و خطاب به مردم گفتند: «ما که برای شکم انقلاب نکردیم، انقلاب کردیم که دینمان درست شود، صبر داشته باشید!»
□بهتر است قدری هم به منش اخلاقی ایشان بپردازیم.اولین خاطراتی که از شیوه رفتاری پدر در خانه دارید و نیز نحوه تربیت بچهها توسط ایشان چیست؟
پدر فوقالعاده انسان آرام و خودداری بودند. ما ده بچه بودیم. چهار دختر و شش پسر و معلوم است چه خانه شلوغی داشتیم، با این همه ایشان هیچوقت ما را تنبیه نمیکردند. ما در حیاط و حوض شلوغ میکردیم و ایشان نهایتاً خیلی که عصبانی میشدند، عصایشان را به زمین میزدند و میگفتند: «باز کی جاهل شده است؟» در این موقع بود که همه ما حساب کار دستمان میآمد و فرار میکردیم و در گوشهای پنهان میشدیم! پدرم خیلی مظلوم بودند.
□در تربیت شما چه چیزی برایشان از همه مهمتر بود؟
نماز خواندن سر وقت. خودشان عاشق نماز خواندن بودند. بچه که بودیم، برای اینکه روزه میگرفتیم، برایمان جایزه میخریدند. به دخترها خیلی اهمیت میدادند و احترام میگذاشتند. به خانه که برمیگشتند، اول سراغ دخترها را میگرفتند. همیشه هم میگفتند: برادرهایتان نوکر شما هستند! رفتارشان با همه ما، به شکلی بود که هر کدام فکر میکردیم ما را از همه بیشتر دوست دارند.
برنامه روزانه پدر به این شکل بود که نصف شب، ساعت 2 بیدار میشدند، کتری چای را روی بخاری نفتی میگذاشتند و برای خودشان چای درست میکردند. بعد قرآن و نماز شب میخواندند. اذان صبح میآمدند و ما را برای نماز بیدار میکردند. برای تکتک ما هم لقبی گذاشته بودند. مثلاً اسم من «خانم بهشتی» بود! بعد از نماز بیرون میرفتند و یک ساعت پیادهروی میکردند و آفتاب تازه طلوع کرده بود که برمیگشتند. اگر صبحانه آماده بود میخوردند و اگر نبود به طبقه بالا میرفتند و استراحت میکردند. کمی که میگذشت مادر میگفتند: بروید پدرتان را بیدار کنید! ما چهارخواهر هم میرفتیم یکی دست پدر را میمالید، یکی پای ایشان را و خلاصه با این کارها، بیدارشان میکردیم. پدر خیلی کم غذا بودند و به اندازه یک بچه غذا میخوردند. عادت هم داشتند با هر لقمهای «بسماللهالرحمنالرحیم» بگویند. مادرمان خیلی به آقاجان احترام میگذاشتند. همیشه قالیچهای را در حیاط پهن میکردند و پشتی میگذاشتند تا آقاجان استراحت کنند. آقاجان بعد از صبحانه به اتاق خودشان در بالای خانه میرفتند و به مشکلات و شکایتهای مردم رسیدگی میکردند. مردم تا قبل از اذان ظهر پیش پدر بودند و بعد ایشان وضو میگرفتند و به مسجد میرفتند. حدود ساعت یک برمیگشتند و ناهار میخوردند و حدود یک ساعت استراحت میکردند. بعد پایین میآمدند و تقریباً یک ساعت پیش ما میماندند و باز به اتاقشان میرفتند تا به بقیه کارهایشان برسند. زمستانها حدود ساعت 10 و تابستانها ده و نیم یا یازده میخوابیدند. مادر به ما میگفتند: برویم و گل یاس بچینیم و در رختخواب پدر بریزیم! پدر عطر گل یاس را خیلی دوست داشتند. مادرم خیلی برای پدرم زحمت کشیدند. ایشان قبل از پدر از دنیا رفتند.
□شهید دستغیب به سادهزیستی شهرت داشتند. شما که از نزدیک شاهد نوع زندگی پدرتان بودید، در این باره اطلاعات ذیقیمتی دارید. به این ویژگی هم اشاره بفرمایید.
پدر در عین حال که چیز زیادی نمیخریدند، اما همیشه تمیز و مرتب بودند. دو لباس داشتند. یکی برای خانه و یکی برای بیرون. همینطور جوراب خانه و بیرونشان با هم فرق داشت. ایشان تا جایی که برایشان امکان داشت وسایل راحتی و آسایش زن و فرزند را فراهم میکردند، اما برای خودشان چیزی نمیخواستند.
□آیا شما را نصیحت هم میکردند؟
پدر بیشتر با رفتارشان به ما درس میدادند. همیشه وقتی میخواستیم چیز جدیدی بخریم، میگفتند: آنچه را که دارید، درست استفاده کردهاید و دیگر واقعاً قابل استفاده نیست؟ با اینکه سخت نمیگرفتند، ولی همیشه ما را از اسراف پرهیز میدادند. نصیحت نمیکردند، اما تقوا و مظلومیتشان تأثیرگذار بود.همانطورکه عرض کردم، مادر هم انصافاً خیلی برای ما زحمت کشیدند.
□آیا کسی از طریق شما هم درخواستی از پدرتان داشت؟
بله، بعضی از افرادی که به پدر دسترسی نداشتند، از طریق ما نیازهایشان را اعلام میکردند. خود پدر هم همیشه به ما توصیه میکردند که:« مخصوصاً در بین اقوام، ببینند چه کسی نیازمند است تا آنچه از دستمان برمیآید برایش انجام بدهیم». بعد از فوت مادر که هر چند روز یک نفر پیش پدر میماندیم، یک روز آدم فقیری به در خانه آمد. پدر پرسیدند: «در خانه چیزی داریم به او بدهیم؟» بعد هم یک قالی و چند رختخواب به او دادند. هر چند از پدرمان حیا داشتیم، اما حرفهایمان را راحت به ایشان میزدیم.
□ازخاطره شهادت پدرتان برایمان بگویید.این خبر را چگونه دریافت کردید؟
دو بار پدر را تهدید کردند که موفق نشدند و این بار سوم بود که موفق شدند. خواهرم شب جمعه خواب دیده بود که: همه اموات در مقبره خانوادگی جمع شده و جشن گرفتهاند و مادر و برادر مرحوم ما، آسید احمد پذیرایی میکنند و گویی منتظر مهمانی هستند! خواهرم نصف شب از خواب بیدار میشود و به پدر تلفن میزند که:« آقاجان! مراقب باشید، ممکن است فردا آسیبی به شما بزنند». پدر میگویند:« من قابلیت شهادت را ندارم، برو آسوده بخواب». خواهر دیگری هم داشتم که به رحمت خدا رفت. او در فسا زندگی میکرد و خواب دیده بود که: شهر شیراز آتش گرفته است و دود به صورت لا اله الا الله بالا میرود و پدر هم به سمت بالا میروند و متوجه شده بود ایشان شهید خواهند شد.
خانمی که یک سال بود از ایشان پرستاری میکرد، میگفت: آن شب آقا نخوابیدند و وقتی از ایشان پرسیدم: چرا نمیخوابید؟ آیا خواب بدی دیدهاید؟ گفتند: فردا متوجه میشوید! بعد هم در حیاط راه رفتند و چند بار به آسمان نگاه کردند و گفتند: «انا لله و انا الیه راجعون.»
فردا صبح موقعی که میخواهند از خانه بیرون بروند، چند بار عصایشان را به زمین میزنند و همین آیه را تکرار میکنند. امام چندین بار توصیه کرده بودند پدر خانهشان را تغییر بدهند. یک ماشین ضد گلوله هم برایشان تهیه شده بود، منتهی خانه پدر در کوچه پسکوچهها بود و نمیشد ماشین را تا جلوی خانه آورد. برادرم که در خانه وضو گرفته بودند راه میافتند، اما دیر میرسند و با فاصله نه چندان زیادی، پشت سر پدر حرکت میکنند که ناگهان سر پیچ کوچه، صدای انفجار بلند میشود و دود و بخار فضا را میگیرد! زنی که مواد منفجره را به شکمش بسته و وضعیت یک زن حامله را به خود گرفته بود جلو میآید و به هوای اینکه میخواهد نامهای را به پدر بدهد، اصرار میکند نامه را به دست خود پدر بدهد. پاسدارها مانع میشوند، ولی خود پدر میگویند: اجازه بدهید بیاید! او جلو میآید و چاشنی بمبی را که به خود بسته بود، میکشد و خودش کشته میشود و پدر و چندین نفر از پاسداران ایشان را به شهادت میرساند. میدانستیم کار منافقین است، ولی آنها را نمیشناختیم. پدر بهقدری محبوبیت داشتند که فردای آن روز، پدر و مادر و اقوام عاملین جنایت آمدند و اعلام کردند که کار بچههای آنها بوده است و به این ترتیب ده پانزده نفر دستگیر شدند!
□و سخن آخر؟
ما هر وقت گرفتار مشکلی میشویم، به ایشان متوسل میشویم و جواب میگیریم. خود من صد صلوات نذر میکنم و حاجتم را میگیرم. خودم خواب پدر را نمیبینم، ولی خواهرهایم میبینند. یک بار که خیلی گرفتار بودم، سر خاک پدر رفتم و خیلی گریه کردم. خواهرم میگفت: پدر به خوابم آمدند و گفتند: «چرا به خواهرت نمیرسی؟ برو ببین چه دردی دارد؟» ایشان همیشه در زندگی ما حضور دارند و مراقب ما هستند.
□با تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید.