«جلوه هایی از منش فردی واجتماعی شهید آیت الله حسین غفاری»درگفت وشنود با بتول غفاری
□ به عنوان فرزند شهید آیتالله غفاری، ابتدا از طرز رفتار پدر در خانواده برایمان بگویید؟ شیوههای تربیتی ایشان چگونه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم.پدر بسیار خوشاخلاق بودند و اخلاق خوب را با رفتارشان به ما یاد میدادند. ابداً اهل تنبیه نبودند، بلکه رفتارهای درست ما را، تقویت و تشویق و سعی میکردند با بیان داستانهایی از پیامبران و امامان و بیان سیره و سلوک آنها، هشدارهای لازم را به ما بدهند و ما را در مورد مسائل مختلف هوشیار کنند. همیشه میگفتند:« به عنوان پدر شما وظیفه دارم این نکات را گوشزد کنم و دیگر به خودتان بستگی دارد که قبول کنید یا نکنید».
پدر همیشه تلاش میکردند ما رفتار صحیح را بیاموزیم و برای دیگران الگو باشیم. هیچوقت تندی نمیکردند، بلکه با ظرافت و مهربانی نکات لازم را گوشزد میکردند. یادم هست ده یازده ساله بودم که تازه لباس ماکسی مد شده بود و من هم یک لباس ماکسی برای خودم دوختم. پدر گفتند:« خوب نیست دنبال مد باشی و دوست ندارم این لباس را بپوشی». لباس را در چمدانم گذاشتم و برای شرکت در مهمانی به تبریز رفتم. در آنجا میخواستم آن لباس را بپوشم که حرف پدر یادم آمد و به خودم گفتم:« اگر پدر اینجا نیستند، ولی خدای من که اینجاست و تصمیم گرفتم آن لباس را نپوشم». موقعی که از سفر برگشتم، قضیه را برای پدر تعریف کردم. ایشان بسیار خوشحال شدند و مرا تشویق کردند و به من جایزه دادند و گفتند: «اگر ایمانی مثل ایمان فاطمه زهرا(س) و امیرالمؤمنین(ع) نداریم، حداقل باید سعی کنیم مثل آنها رفتار و در عرف، وجه آنها را رعایت کنیم» بسیار به رفتار، کردار و سلوک ما با مردم دقت میکردند و مراقب بودند، ولی در هیچیک از این موارد کمترین تندی به خرج نمیدادند.
□به نظر شما ریشه این رفتار پدر در کجا بود؟
ایشان در یک خانواده روحانی به دنیا آمده و بزرگ شده بودند و لذا با تمام احکام و آداب اسلامی آشنایی داشتند. عمو و دایی ایشان، جزو علمای برجسته دوران خود و مجتهد و همه اجداد ایشان روحانی بودند. قطعاً عامل خانوادگی و تربیت پدر و مادر، تأثیر فراوان داشت. در کنار این عوامل مهم، مطالعات و تحصیلات دینی و بهرهمندی از محضر اساتید بزرگ حوزه هم بسیار مهم بود.
□آشنایی ایشان باحضرت امام به چه تاریخی بازمی گشت؟دراین باره چه اطلاعاتی دارید؟
به دورهای که در حوزه درس میخواندند .به همین دلیل از آغاز نهضت امام، در خط امام بودند و لحظهای دست از مبارزه نکشیدند. زمانی که امام در نجف در تبعید بودند، پدر اعلامیههای ایشان را پخش میکردند و در منبرهایشان، صراحتاً از امام نام میبردند و با رژیم شاه مخالفت میکردند. در قضایای 15 خرداد سال 1342 هم، شبش پدرم را دستگیر کردند و صبح فردایش امام را! پدر در مسجد خاتمالاوصیاء منبر رفتند و علناً به مخالفت با رژیم شاه پرداختند و بر سر مأموران فریاد کشیدند. اینطور بود که همان شب در ساعت یازده آمدند و ایشان را دستگیر کردند و صبح فردا هم امام را از قم به تهران آوردند.
□بعداز تبعید امام،اعلامیهها و نوارهای ایشان چگونه به دست پدر میرسید؟
مستقیم برای خودشان فرستاده میشد.اطرافیان امام برایشان می فرستادند.
□شهید آیتالله غفاری در احیای چند مسجد مخروبه نقش اساسی داشتند. دراین باره چه خاطراتی دارید؟
یکی مسجدی در منطقه گلوبندک تهران به نام شهید شیخ فضلالله نوری بود، که پدر آن را احیا کردند. همچنین مسجد الهادی که به همت ایشان ساخته شد. پدر پا به پای کارگرها کار میکردند و آجر میآوردند و میچیدند!
□شما چه سالی به تهران آمدید؟
پدر موقعی که ازدواج کردند، یعنی از 42 سالگی به تهران آمدند و در تهران زندگی کردند.
□از حالات عبادی و عرفانی پدرتان برایمان بگویید؟
گاهی نیمه شبها از خواب بیدار میشدم و میدیدم ایشان بیدارند، ولی به محض اینکه میفهمیدند ما متوجه شدهایم، به حیاط میرفتند تا ما متوجه نشویم برای نماز شب بیدار شدهاند! یک بار در مسجد به سجده رفته بودند و سجدهشان بسیار طولانی شد. به مادرم گفتم: «انگار بابا خوابشان برده است!» مادرم گفتند: «خیر، سجدههای ایشان طولانی است!»
□صحبتهای ایشان بر منبر، معمولاً حول و حوش چه موضوعاتی بود؟
در مخالفت با رژیم شاه و دولت و اهداف نهضت امام صحبت میکردند. روی حجاب خیلی تأکید داشتند و همیشه از اختلاط مدارس دخترانه و پسرانه حرف میزدند. برای منبر رفتن در ماه رمضان، گفته بودند: باید به کلانتری بروند و اجازه بگیرند، اما ایشان نرفتند! دو سه بار برای ایشان احضاریه آمد و اعتنا نکردند. بالاخره از کلانتری آمدند و اعتراض کردند که: چرا نیامدید اجازه بگیرید؟ و پدر گفتند:« اسلام که اجازه نمیخواهد، هر وقت تشخیص بدهم که باید حرف بزنم میزنم» و آنها به پدر گفته بودند: مراقب باشید حرف اضافی نزنید!
□چند سال داشتید که پدرتان دستگیر و زندانی شدند؟
اولین باری که پدر را به زندان بردند، پنج ساله بودم و این برنامه تا روزی که به شهادت رسیدند، ادامه داشت.
□چیزی از شکنجههایی که در زندان میدیدند به یادتان هست؟
بار سوم که به زندان افتادند، در زندان شهربانی بودند و ما وقتی به ملاقات ایشان رفتیم، دیدم کف اتاقی که در آن زندانی بودند، پر از آب بود! به همین خاطر موقعی که آزاد شدند، بدنشان باد کرده بود! در دور آخر هم، بهقدری شکنجهشان دادند که ایشان به شهادت رسیدند.
□وقتی برای ملاقات ایشان میرفتید چه توصیههایی میکردند؟
وقتی اظهار ناراحتی میکردم، پدر میگفتند:« باید مثل موسی بن جعفر(ع) صبر داشته باشیم، ناراحتی شما فقط باعث خوشحالی دشمن میشود».
□در آخرین ملاقات شما با ایشان، روحیهشان را چگونه دیدید؟
آخرین بار، نزدیک به دو ساعت ما را معطل کردند و بعد در حالی که زیر بغل ایشان را گرفته بودند، پشت میلهها آوردند و دیدم حالت دست و پاهای ایشان عادی نیست! سئوال کردم که چرا اینطوری هستید؟ پاسخ دادند: «خیلی کتکم زدند!»
□چند سال داشتید که پدرتان شهید شدند و از نحوه شهادت ایشان چه خاطرهای دارید؟
هفده سال داشتم، برادر کوچکم چهارده سال و بزرگترین برادر ما هم 25 ساله بود. پدر در اثر ضربات باتوم برقی و زیر شکنجه شهید شدند. من خودم دیدم پشت سر پدر فرو رفته بود! موقع تحویل جنازه گفتند: باید امضا بدهید که پدرتان خودش مرده است تا جنازه را تحویل بدهیم من گفتم: امضا نمیدهم و ندادم! پاهایشان را سوزانده بودند، طوری که گوشت پاها از بین رفته بود و آرنج ایشان را هم شکسته بودند و کاملاً آویزان بود! در اثر شکنجه و ضربات باتوم، سر پدرم طوری شده بود که مشتم در آن جا میشد!
□ظاهراً شما کار جالبی کردهاید و تصویر پدرتان را از پرونده زندان ایشان برداشتید. چطور این کار را کردید؟
بله، این از زرنگیهایی بود که در زندان کردم و عکسهای زندان پدرم را که روی آن شماره پرونده داشت، دزدیدم! موقعی که خبر دادند پدر به شهادت رسیدهاند، به ما گفتند: یک هفته بعد برای گرفتن وسایل ایشان به زندان قصر بیایید. من عکسهای پدرم را از پروندهاش کش رفتم، ولی هنوز پایم را از زندان بیرون نگذاشته بودم که مرا دستگیر کردند و پرسیدند: «عکسها را از کجا آوردی؟» جواب دادم: «نگهبانتان به من داد!» نگهبان فریاد کشید: «دروغ میگوید!» بازجو دو سیلی محکم به نگهبان زد و نگهبان فریادش به آسمان رسید! به او گفتم: تو با دو تا سیلی،اینطور داد و فریاد راه میاندازی؟ اگر جای ما بودی چه میکردی؟ خلاصه هر چه سعی کردند مرا وادار کنند که اعتراف کنم عکسها را دزدیدهام، زیر بار نرفتم، چون در صورت اثبات این جرم وضعیتم بدتر از بد میشد!
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.