«یادها ویادمان هایی از یک همگامی نزدیک با رهبر فدائیان اسلام»درگفت وشنودبا اسدالله صفا
حاج اسدالله صفا از اعضای قدیمی فدائیان اسلام ویاران ومصاحبان شهید سید مجتبی نواب صفوی است.چهره او را در دوران جوانی،دربسیاری از تصاویر جمعی این گروه می توان دید.او در گفت وشنودی که درپی می آید،شمه ای از خاطرات خویش از حالات ومقامات رهبر فدائیان اسلام را نقل کرده است.امید آنکه تاریخ پژوهان وعلاقمندان را مفید ومقبول افتد.
□جنابعالی از چه مقطعی با فداییان اسلام و شهید نواب صفوی آشنا شدید؟چه خصالی را درآنها شاخص وبرجسته دیدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم.از منزل آیتالله کاشانی. مرحوم نواب همراه سید حسین امامی، سید علی امامی، جواد مظفری و خورشیدی به آنجا میآمدند. یادم هست مرحوم نواب جارو برمیداشت و خانه را جارو میکرد! طلبهها و روحانیون زیادی به منزل آیتالله کاشانی میآمدند، اما ایشان نواب را بسیار بیشتر از بقیه دوست داشت. من هم همراه برادرم- که با شهید مهدی عراقی دوست بود- به این جلسات میرفتم و از آنجا با نواب صفوی آشنا شدم. کسی آنجا میآمد به اسم حاج سید حسن سعیدالسلطنه که از دوره مدرسه با مرحوم نواب همکلاسی بود و بهتر از هر کسی از کل قضایای نواب، آیتالله کاشانی، مصدق و ترور هژیر و رزم آرا مطلع بود و در منزل آیتالله کاشانی هم کارهای خیلی مهم و محرمانهای دستش بود.
□دغدغههای اصلی شهید نواب صفوی چه بودند؟
دغدغه اصلیش برقراری حکومت اسلامی بود و با هر کسی که احکام اسلامی را زیر پا میگذاشت و حرکتهای ضد دینی را انجام میداد، مخالفت میکرد، از جمله با احمد کسروی که در نجف درس خوانده و معمم بود، ولی وقتی به تهران آمد، کسوت روحانیت را کنار گذاشت و به مخالفت علنی با اسلام پرداخت. البته در اول کار نشریه ای به اسم «بهاییگری» چاپ کرد که عدهای از متدینین را خوشحال کرد که دستکم یک نفر پیدا شده است که از اینجور حرفها میزند، چون زدن این حرفها مساوی بود با دردسر! کسروی در این نشریه به بهاییها حمله کرد که دینشان جعلی و خرافی است. بعد که این نشریه در بین مردم خوب جا افتاد، جزوه ای به نام «صوفیگری» را چاپ کرد که آن هم در بین مردم خوب جا باز کرد و باعث شد کمی بساط صوفیگریها و درویشبازیها جمع شود. اما بعد یکمرتبه دیدیم کسروی نشریه ای به اسم «شیعهگری» چاپ کرد. این جزوه به دست خود مرحوم نواب رسید و تصمیم گرفت هر طور شده است، با کسروی به مباحثه بپردازد و اگر نتوانست او را متقاعد کند که دست از این کار بردارد،درباره او دست به یک اقدام جدی بزند.
□از این ماجرا با شما حرفی هم زد؟
بله، در دورانی که در زندان با هم بودیم، یک روز از مرحوم نواب پرسیدم: اصل قضیه زدن کسروی چه بود؟ گفت: جزوه «شیعهگری» کسروی که به دستم رسید، آن را خدمت آیتالله حاج حسین آقای قمی از مراجع بزرگ نجف بردم و از ایشان پرسیدم: حکم این آدم چیست؟ ایشان یک هفته جزوه را مطالعه کرد و گفت: «اگر کسی به این حرفها معتقد باشد و اینها را با آگاهی نوشته باشد، قتلش بر هر مسلمانی واجب است!» مرحوم نواب خود را به آیتالله کاشانی میرساند و نشریه «شیعهگری» را به ایشان میدهد و میگویدکه حکم آیتالله قمی چیست و من آمدهام به تکلیفم عمل کنم. آیتالله کاشانی میگوید:« فعلاً دست نگه دار، شاید ایشان میخواست مطالعه و بررسی بیشتری کند» شاید مرحوم کاشانی در این مورد یا کلاً، مخالف ترور بود. نمیدانم. مرحوم نواب به چند تن از عالمان دیگر هم مراجعه میکند و حکم آنها را میگیرد. بالاخره هم یک اسلحه فراهم میکند .اول به دفتر کسروی میرود و با او بحث میکند .کسروی به نواب میگوید:« مطالبی که در مفاتیح نوشته شدهاند، درست نیستند و پیامبر(ص) و اهلبیت(ع) ایشان هم ممکن است حرفهایشان برای 1400 سال پیش خوب بوده باشد، ولی الان که در عصر اتم هستیم این حرفها خریداری ندارند». بعد هم به نواب میگوید:« اگر به کمک مالی نیاز داری یا کار میخواهی، در خدمت هستم!». مرحوم نواب میگوید:« هیچکدام از اینها را نمیخواهم واساسا برای کاردیگری پیش تو آمده ام». کسروی او را سر کشویش میبرد و هفتتیری را به او نشان میدهد و میگوید:« پس اگر باز هم مزاحمم شوی، بار دیگر با این جوابت را خواهم داد». مرحوم نواب هم میخندد و میگوید: «اتفاقاً من هم آمده بودم بگویم اگر دست از این حرفهایت برنداری و صبح شنبه در روزنامه اطلاعات ننویسی که هر چه در باره شیعه در مجله «شیعهگری» نوشتهام غلط و مزخرف است ، من هم با گلوله جوابت را میدهم!» صبح شنبه هم می گذرد و خبری نمیشود. مرحوم نواب در نزدیکی منزل او کشیک میکشد تا او از در بیرون بیاید و به طرفش میرود. کسروی تا او را میبیند اسلحه میکشد و به طرف مرحوم نواب تیری شلیک میکند، اما نواب مهلتش نمیدهد و سه تیر به طرفش شلیک میکند که فقط منجر به زخمی شدن او میشود. آن روزها اگر یک فشنگ از آدم میگرفتند پدر آدم را در میآوردند، چه رسد به اسلحه! مردم با صدای تیر بیرون میریزند. کسی باور نمیکرد یک طلبه تیراندازی کرده باشد و تصور میکردند کس دیگری کسروی را زده و در رفته است! مرحوم نواب میگوید:« بیخود دنبال کس دیگری نگردید. من او را زدم». پاسبانها میریزند و نواب را به پاسگاه میدان توپخانه میبرند و زندانی میکنند.
□واکنش علما ومردم به مرحله اول برخود شهید نواب صفوی با کسروی چه بود؟
بلافاصله علمای نجف به تهران تلگراف میزنند و آیتالله کاشانی اعلامیه پخش میکند که: اگر یک مو از سر این سید کم شود، دست به اقدامات جدی خواهند زد. خلاصه علما و مردم حسابی عرصه را به حکومت تنگ میکنند و حکومت ناچار میشود تا شروع محاکمه، نواب موقتاً او را آزاد کند. حکومت برای این کار سند خواسته بود و مرحوم نواب میگفت:« به فاطمه زهرا(س) قسم که مردم گونی گونی سند میآوردند». بعد هم که شهربانی آزادش میکند، مردم او را روی شانه میگذاردند و با سلام و صلوات میبرند و شعار «زنده باد اسلام» و «زنده باد قرآن» میدهند و همه جا نقل و شیرینی پخش میکنند و گاو و گوسفند سر میبرند. کسروی هم چند وقتی در بیمارستان میماند و مرخص میشود. مرحوم نواب میگفت: بعد از این ماجرا، فداییان اسلام بین مردم مشهور و عدهای دور ایشان جمع شدند و این جمعیت شکل گرفت. بعد هم که سید حسین امامی کسروی و هژیر وزیر دربار را ترور کرد، امید به مبارزه با رژیم شاه ،بیش از پیش در دل مردم جوانه زد.
□برخی در ترور رزمآرا توسط شهید خلیل طهماسبی تشکیک کردهاند و معتقدند خود دربار رزمآرا را از سر راه برداشت. شنیدن قصه از زبان شما که از نزدیک در جریان امور بودید، شنیدنی است؟
پس از کشمکش های بسیار،وقتی شاه رزمآرا را نخستوزیر کرد، او در نطقی درمجلس گفت:«من این مجلس را بر سرمصدق و اقلیت خراب میکنم و مسجد را هم بر سر کاشانی و فداییان اسلام». وقتی خلیل طهماسبی رزمآرا را- که بزرگترین مانع بر سر راه ملی شدن صنعت نفت بود- ترور کرد، نمایندگان اکثریت در مجلس از ترسشان، رأی به نخستوزیر شدن دکتر مصدق دادند و سپس طرحی را امضا کردند که نفت باید ملی شود. خلیل طهماسبی 20 ماهی در زندان بود تا وقتی که مجلس تصمیم گرفت قانونی را تصویب کند که طبق آن، رزم آرا خائن به کشور تلقی و خلیلی طهماسبی به عنوان خادم کشور از زندان آزاد شود. عدهای با تصویب چنین قانونی مخالف بودند و میگفتند: خلیل طهماسبی به هر حال قاتل است و قاتل باید قصاص شود! اینطور بود که عدهای از وکلا از جمله حائری زاده، مکی، عبدالقدیر آزاد و چند تن دیگر، این موضوع را مطرح کردند که رزمآرا را یکی از محافظین او زده وخلیل طهماسبی از این امر مبراست.
□ظاهراً قبل از ترور رزمآرا، اعضای جبهه ملی با فدائیان اسلام درباره از میان برداشتن او توافق کرده بودند. اینطور نیست؟
بله، حاج احمد و حاج محمود آقایی از تجار معروف آهن تهران- که بسیار به آیتالله کاشانی و مرحوم نواب ارادت داشتند- در منزل خود جلسهای را تشکیل میدهند که چند نماینده اقلیت مجلس وعضو جبهه ملی در آن حضور داشتند.شهید نواب صفوی هم به عنوان رهبر فدائیان اسلام حاضر بود. در آنجا مطرح میشود اگر رزمآرا از سر راه برداشته شود و حکومت به دست نیروهای ملی –که قاعدتا مذهبی هم هستند- بیفتد، میتوان احکام اسلامی را اجرا کرد. در آن ایام آیتالله فیض از دنیا رفت و در مسجد شاه تهران،برای ایشان مجلس ترحیمی برگزار شد. معمولاً در اینگونه مجالس یا خود شاه یا یکی از برادرهایش شرکت میکردند. احتمال داده شد که در این جلسه رزم آرا هم شرکت کند.لذا مرحوم نواب،مرحوم خلیل طهماسبی را مامور کرد که او را بزند.چندنفر هم مامور شدند که در صورت عدم موفقیت خلیل این کار را انجام دهند که نهایتا این کار توسط خود طهماسبی انجام شد.
□بعد از انقلاب دادگاهی برای محاکمه رئیس دادگاه شهید نواب صفوی و یارانش تشکیل شد. جنابعالی به دلیل مسئولیتی که در آن زمان داشتید، از نزدیک شاهد این محاکمه بودید. در آن دادگاه چه گذشت؟
در این باره برای سپهبد محمدتقی مجیدی دادگاهی برگزار شد.دراین محکمه از او پرسیدند: «به چه جرمی آنها را به مرگ محکوم کردی؟» جواب داد: «کافر بودند!» پرسیدند: «دلیلت برای این حرف چیست؟» پاسخ داد: «آیتالله بروجردی آنها را کافر میدانست، چون اعلیحضرت به دیدار ایشان میرفت و آیتالله بروجردی از شاه نخواست که اعدامشان نکند!» مرحوم آذری قمی معاون وقت دادستان کل کشور بود. این حرف را که شنید، دست روی قرآن گذاشت و گفت: «به خدا قسم که آیتالله بروجردی مرا خواست، نامهای نوشت و فرمود: این را سریع به آقای صدرالعراقین در تهران برسان تا به دست شاه برساند و از قول من به شاه بگوید دستت را به خون این سیدها آلوده نکن!» ظاهراً نامه را به آبعلی- که شاه برای اسکی به آنجا رفته بود- میرسانند و شاه هم میگوید: وقتی برگردم میخوانم... و در همین فاصله هم فداییان اسلام را اعدام میکنند. تمام فداییان اسلام که در دادگاه حضور داشتند با شنیدن این حرف زدند زیر گریه که: خدایا! ما را ببخش، در باره این مرد بزرگ چه بد قضاوت میکردیم!
□شما پس از انقلاب با یاسر عرفات هم ملاقاتی داشتید و او در باره نواب صفوی مطلب جالبی به شما گفت. از آن خاطره برایمان بگویید؟
بله، در سفری که همراه مرحوم آقای خلخالی رفتم و با یاسر عرفات ملاقات کردیم، موقعی که ایشان مرا به عنوان یکی از یاران شهید نواب صفوی معرفی کرد، ناگهان یاسر عرفات منقلب شد و سه بار به زانویش زد و گفت: «نواب! نواب! نواب!» همگی خیلی تعجب کردیم و از او پرسیدیم قضیه از چه قرار است؟ او گفت:« در سالی که شهید نواب صفوی برای سخنرانی به دانشگاه الازهر آمد، قرار بود 20 دقیقه سخنرانی کند، ولی یک ساعت و نیم با شور و هیجان حرف زد! در آن موقع در رشته مهندسی در دانشگاه تحصیل میکردم. بسیار تحت تأثیر حرفهایش قرار گرفتم و نزد او رفتم. او مرا سوار ماشینی که او را میبرد، کرد و در بین راه از من پرسید: چه میکنی و اهل کجا هستی؟ پاسخ دادم: درس میخوانم و اهل فلسطین هستم. بر سرم فریاد کشید که: اسرائیلیها دارند ناموس شما را به باد میدهند و تو آمدی اینجا درس میخوانی؟ برگرد و همراه با هموطنانت آنها را از فلسطین بیرون کن! میگفت:« هنوز صدایش در گوشم هست. حرفهایش باعث شد بروم و برای مبارزه با اسرائیل با گروهی از همفکرانم مبارزه را شروع کنم». وقتی اینها را نقل می کرد،منقلب شده بود.
□با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.